کد خبر: 1105583
تاریخ انتشار: ۳۰ شهريور ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
قصه زندگی
مرضیه بامیری

چشم‌هایش را که باز کرد، دنیا رنگ دیگری شده بود. همه جا را سیاه و تاریک می‌دید؛ مثل وقتی در شکم مادرش وول می‌خورد و از جهان بعدش بی‌خبر بود. بی‌آنکه بداند، طبیعت او را به خاک سیاه نشانده بود. سیل همه چیزش را برده بود. مزرعه‌اش روی آب بود و خودش پا در هوا که حالا باید چه کند. با فوج طلبکار‌هایی که به تک‌تکشان چک موعد برداشت محصول داده بود. یکی دو تا نبود. به امید یک برداشت عالی و ثروت آفرین هر چه داشت برای زمین سرمایه کرده بود. حالا از آن میلیارد‌ها اسکناسی که خرج کرده بود تنها تلی از خاک بر جا مانده بود. روحش ترک برداشت و جسمش از شدت ناباوری در هم پاشید. یک شبه همه چیز دود شده و رفته بود هوا. هر چه به دست آورده بود، حالا مال او نبود و به زودی همه را از دست می‌داد.
به چند روز نکشید که طلبکار‌ها مثل مور و ملخ دنبالش کردند. مسابقه عجیبی برای زودتر یافتنش راه افتاده بود. انگار می‌ترسیدند همان اندک سرمایه‌اش نصیب دیگران بشود. حکم جلبش را گرفتند، اموالش توقیف شد و تلخ‌تر از همه همسرش بود که وقتی اوضاع را نابسامان دید، بر طبل جدایی کوبید و ساز رفتن کوک کرد. رفت و پشت مردش را خالی کرد. حالا او یک ورشکسته تمام عیار بود. نه خانه‌ای بود برای استراحت و نه ماشینی که برود دنبال راست و ریست کردن کارهایش و نه پولی که به زخمی بزند. اندک پولی که در حساب‌هایش داشت بلوکه و تمام کارت‌هایش مسدود بود. اینجا ته ته زندگی بود. نقطه پایان!
آن همه تلاش و دوندگی و شب بیداری‌ها برای زندگی بهتر، حالا تبدیل شده بود به تلاش برای یافتن جایی برای خوابیدن و شب تار را به سحر رساندن. از تمام دنیا برایش یک دوست با وفا مانده بود. سراغش رفت و چند شبی تا آب‌ها از آسیاب بیفتد میهمانش شد. چه شب‌های بدی بود! نه پولی داشت شارژ تلفن و اینترنت بخرد و نه پول کرایه‌ای که برود اوضاع را سر و سامان بدهد.
خودش بود و لباس‌هایش. فقط یک سیمکارت برایش مانده بود. از دوستش اندازه کرایه اسنپ پول گرفت و به بازار موبایل رفت. خطش را چند میلیونی می‌خریدند ولی او کارت شناسایی نداشت و باز هم کارش به بن‌بست رسید. دست از پا درازتر برگشت. گرسنه و بی‌پناه. خبری از رستوران‌های گرانقیمت نبود. حتی پول یک کیک و آبمیوه هم برایش با ارزش بود. به این و آن زنگ می‌زد تا رفاقتی کمی پول دستی بگیرد ولی کارت‌های بانکی همه مسدود بودند. دوستش به او یک کارت داد تا پول‌ها را به آن حساب بریزند. هرچند نگران تراکنش بالا و قطع شدن یارانه‌اش بود.
آنقدر با عجله از خانه در آمده بود که کفش و لباسش را هم نیاورده بود. وقتی صبح با چهره‌ای گرفته و روحیه‌ای داغان از خانه دوستش بیرون رفت، یک صندل رنگ و رو رفته پایش بود و یک کیسه پارچه‌ای که شارژر و مدارکش در آن بود. همین قدر اسفبار!
راست می‌گویند که مال آدم به یک شب بند است... و این اتفاقی است که شاید برای هریک از ما بیفتد، پس‌ای کاش حواسمان به دارایی‌هایی باشد که همیشه داریمشان و هیچ وقت از دست نمی‌دهیم، مثل توکل به خدا، دوستان خوب، قناعت، کار خیر، کمک به همنوع و... که بی‌تردید در چنین روز‌هایی دستگیرمان خواهد شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار