با دوستی در یک سفر خانومانه و اداری همراه شدم. راست میگویند که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. بیشتر از آنکه فضای جلسات و همایش برایم جالب باشد، ذهنم مشغول چالش رفتارهای مادرانه شد.
ا
در اتاق چند مادر بودیم که هر کدام شرایط خاص زندگی خودمان را داشتیم. یکی از آنها فرزندی داشت که به شدت وابسته او بود و زن مدام باید با او تماس میگرفت و برای انجام هر کاری به او توضیح میداد. مثلاً میگفت: «به خاله گفتم برات غذا بیاره. اگه آیفون رو زد در رو باز کن، ولی قبلش مطمئن شو خودشه. آب جوش واست توی فلاسک ریختم یه وقت سمت گاز نری خطرناکه. با لباس کثیف نری بیرون. همه رو بذار وقتی اومدم میریزم توی ماشین لباسشویی. لباسهای روی رخت آویز رو هم جمع کن بذار روی تختمون اومدم میچینم توی کشو.»
خلاصه هر بار که او را دیدم مشغول نصیحت و شرح وظایف کاری فرزند ۱۴ سالهاش بود. از اینکه یکی دیگر مثل خودم یافته بودم که آنقدر دغدغه فرزند داشت، حس خوبی داشتم. آخر همیشه هر کس مرا میدید میگفت زیادی زیر پر و بال فرزندم را گرفته و او را حسابی لوس و بدون اعتماد به نفس بار آوردهام، ولی وقتی او را دیدم که دوز محبتش از من بیشتر بود به خودم امیدوار شدم!
شب هر سه در اتاق بودیم. نفر سوم مادری میانسال بود که بسیار سرزنده و شاداب به نظر میرسید. هیچوقت تلفن دستش نبود و سعی میکرد از لحظه به لحظه سفر لذت ببرد. آنقدر خونسرد بود که فکر کردیم خلأ عاطفی دارد که کسی احوالش را نمیپرسد، ولی همان شب پس از یک روز کاری موفق و پر هیاهو، با خانه تماس تصویری گرفت و احوال تک تک بچههایش را پرسید. گفتوگوی کوتاه او برایم جالب بود. نپرسید چی خوردین؟ کی صبح برایتان چای ریخت؟ لباسهایتان را شستید؟ صبح خواب نمانید. حتی نگفت من نیستم مراقب خودتان باشید و خانه را هم شلوغ و کثیف نکنید. از کلاس زبان دخترش پرسید و از تمرینهای فوتبال آن یکی پسرش. یک دقیقه هم با همسرش عاشقانه گفتگو کرد و تمام.
سبک زندگیاش برایم جالب بود. ذهنم پر شد از علامت سؤال. آخرش دل را به دریا زدم و پرسیدم خانم فلانی، بچههای شما چند ساله هستند؟ گفت دخترم ۱۲ و پسرم ۱۵ ساله است.
گفتم وقتی نیستید چه کسی به آنها میرسد و مراقبشان است؟ لبخندی زد و گفت: مراقبت؟ هیچکس! خودشان مراقب هم هستند.
وقتی تعجب را در نگاه من و دوست تازهام دید، پاسخ داد: در خانه ما کسی برای دیگری کار نمیکند. هر کسی وظیفه خودش را انجام میدهد. صبح هر کس ظرف صبحانهاش را میشوید و در جاظرفی میگذارد. لباسهای چرک را در ماشین میاندازد. هر کدام مسئول صفر تا صد تمیزی اتاق خودشان هستند. من هفتهای یک یا دوبار ماشین لباسشویی را روشن و لباسها را پهن میکنم. غذا را از شب میگذارم. آنها در مایکروویو داغ میکنند. به امور درسی هم خودشان دوتایی رسیدگی میکنند و اگر یکی بیمار باشد آن یکی حواسش است.
وقتی لحن کلامش با بچهها را شنیدم دلم به حال خودم سوخت. با خود فکر کردم تمام این مدت خدمتکار خوبی بودم، نه یک مادر نمونه و دوست داشتنی!
سالها با همه خستگی جور آنها را کشیدم و نگذاشتم آب توی دلشان تکان بخورد. سعی کردم با بها دادن به آنها کمتر بودنم در خانه را تلافی کنم. میخواستم مادر خوبی باشم ولی راهش را اشتباه رفتم. تبدیل شدم به یک خدمتکار بیست و چهار ساعته که حتی از سر کار هم باید برای امور خانه جواب پس میداد. نه تنها به خود احترام نگذاشتم بلکه آنقدر مسئولیت بچهها را عهدهدار شدم که ناخودآگاه اعتماد به نفسشان را کشتم. آنقدر که حالا اگر من نباشم و چیزی در خانه نباشد، میترسند خودشان بخرند. یا آنقدر کار نکردهاند که میترسند به گاز یا وسایل برقی خانه دست بزنند.
باید وقتی از سفر برمیگردم یک شخصیت تازه خلق کنم. یک مادر مهربان و با صلابت که حرفش خریدار دارد و او را به خاطر خودش میخواهند و دوست دارند نه خدماتی که میدهد. باید مادر خوبی باشم و دست از خدمتکار شدن بردارم.