کد خبر: 1098552
تاریخ انتشار: ۰۵ مرداد ۱۴۰۱ - ۲۲:۳۰
دنیای بدون گوشی را تجربه کنید
یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، چشم‌هایم را مالیدم و خواب‌آلود دستم را دراز کردم تا گوشی موبایلم را بردارم که با صحنه غم‌انگیزی روبه‌رو شدم
* مرضیه بامیری

یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، چشم‌هایم را مالیدم و خواب‌آلود دستم را دراز کردم تا گوشی موبایلم را بردارم که با صحنه غم‌انگیزی روبه‌رو شدم. گوشی من سکته مغزی کرده بود، مثل خیلی از آدم‌ها که شب در کمال آرامش به رختخواب می‌روند، ولی با یک مرگ طلایی و آرام صبح بیدار نمی‌شوند. احساس کردم در جهنم هستم. ذهنم آشفته شد و از شدت استرس دچار دل‌درد شدم. بدون گوشی شبیه آدم‌های سردرگم بودم؛ آن‌هایی که انگار یک چیزشان کم است. همان روز قرار بود با تعدادی از دوستانم به یک کوهنوردی جذاب بروم. می‌خواستم زنگ بزنم و برای نرفتنم عذر بیاورم، ولی همسرم مانع شد و اصرار کرد که بروم. او گفت: «یک روز بدون گوشی، به هیچ چیزی فکر نکن و سعی کن با دوستانت فقط خوش بگذرانی.»
بیراه هم نمی‌گفت، فرصتی بود تا جهان پیرامونم را با نگاهی عمیق‌تر ببینم. راهی سفر یک روزه شدیم. با اینکه صبح زود بود، ولی هیچ‌کس خوابش نمی‌آمد. همه سرشان توی گوشی بود و داشتند پیام‌های گوناگون را چک می‌کردند و گاهی زیر لب می‌خندیدند یا آثار عصبانیت در چهر‌ه‌شان پیدا بود.
هر کاری می‌خواستم انجام دهم نیاز به گوشی داشت. خواستم کمی زبانم را تقویت کنم، ولی همه چیز در گوشی بود. خواستم سرم را با عکس‌های گالری گرم کنم، ولی نمی‌شد. می‌خواستم به همسرم زنگ بزنم و برای مراقبت از دخترم سفارش کنم، اما نمی‌توانستم. اوضاع کلافه‌کننده‌ای بود، به هر زحمتی بود آن یک ساعت گذشت و ما به مقصد رسیدیم. هر کدام یک عصای کوه دستمان گرفتیم و به دنبال راهنمای گروه راه افتادیم. قرار بود تا آبشار برویم. مناظر بکر و زیبایی بود، انگار تکه‌ای از بهشت را با جرثقیل آورده و آنجا گذاشته بودند. این‌بار وقت بیشتری برای تماشا داشتم و همه چیز جذاب و بکر به نظر می‌رسید. آن‌ها مشغول فیلم گرفتن بودند و تا جایی که آنتن داشتند لایو و تماس تصویری، ولی من فارغ از تمام این‌ها غرق لذت بودم. البته گاهی احساس لرزش توی کوله‌ام می‌کردم، انگار گوشی زنگ می‌خورد! گاهی به یک‌باره دلشوره می‌گرفتم و یاد خانه می‌افتادم. یک‌بار آنقدر دلشوره به جانم افتاد و تپش قلب گرفتم که دوستم موبایلش را داد تا تماس بگیرم، ولی گوشی همسرم طبق معمول روی سکوت بود و جالب اینکه آنقدر به حافظه تلفن اعتماد داشتم که شماره خانه را بلد نبودم.
کمی آرام شدم و دوباره ادامه دادم. از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم بی‌خیال باشم و فقط از طبیعت لذت ببرم و ذهنم را آرام کنم. سخت بود، ولی جهان زیباتر بود. وقتی برگشتیم، گوشی‌ام را دوباره چک کردم، ولی فایده نداشت. گوشی من مرخص شده بود و از سکته جان سالم به در نبرده بود. حالا باید تا ماه بعد که پول خرید یک گوشی نو دستمان بیاید، در ترک باشم. دنیای بدون گوشی هم زیباست. امتحانش کنید.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار