حدود دو سال و نیم پیش بود. در دفتر یکی از همکارام دیده بودمش. ظرافت و مظلومیتش از همون اول دل منو برد و تمام مدت که گرم صحبت و کار بودیم، نگاهم بهش بود. آخرسر موقع خداحافظی طاقت نیاوردم و با اشاره دستم به طرفش گفتم، امکانش هست اینو بدین به من؟ بنده خدا همکارم خیلی مشتاق و با کمال میل و خندون، با اینکه مشخص بود برای خودش خریده و دوستش داشته، گفت: «قابل نداره، هدیه برای شما.» منم از خدا خواسته، نذاشتم تعارفش به بار دوم برسه، سریع برش داشتم. گلدون کوچولو با یه گیاه خیلی کوچیک بود و دورش نخ کنفی با یه کاغذ کاهی تزئین شده و روی کاغذ کاهی، شعری از حافظ نوشته شده بود: روز هجران و شب فرقت یار آخر شد/ زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد/ آنهمه ناز و تنعم که خزان میفرمود/ عاقبت در قدم باد بهار آخر شد/ شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل/ نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد...
آوردمش خونه. گذاشتمش کنار بقیه گلدونا. کم گل و گلدون ندارم، البته زیاد هم نیستن. نصف بیشترشون گلدونای «آشتی کنون» هستن. اسمی هست که من روشون گذاشتم. اگر از کسی ناراحت یا دلخور شده بودم یا خودش احساس کرده بود منو ناراحت کرده، با هدیه دادن یکی از همین گلدونا از دلم در میآورد. گلدونایی که به مناسبت تولد گرفتم و کارتهای روش «تولدت مبارک» هست و بقیهشونرو هم یا خودم خریدم یا هدیه مهمونایی هست که برای بار اول اومده بودن خونه من. «کوچک» رو گذاشتم کنار بقیه گلدونا. تصمیم گرفتم اسمشرو بذارم کوچک، چون از بقیه کوچکتر بود، هم گلدونش، هم قد و قوارهش.
گلدونام هر کدوم یه مدل هستن. با هم تناسب ندارن. ولی همزیستی مسالمت آمیز دارن. به همهشون یه جور و یه مدل آب میدم. با همهشون به یه اندازه حرف میزنم. همهشون به یه میزان نور و هوا میگیرن، چون جای همهشون، یه جاست و منبع تغذیهشون یکیه. یه جورایی انگار با هم رفیق شدن و به همدیگه راز زنده بودن و موندن رو یاد میدن. یاد میدن که شکوفه بدن، سبز بمونن و رشد کنن. راستش هیچوقت نرفتم سراغ اینکه کدومشون، به چه میزان آب و نور و هوا احتیاج داره و تقویتی باید براشون چی بذارم. ولی اونا خودشون انگار خودشونو با شرایط خونه وفق دادن. بیشتر، اونا با من همکاری کردن و همراهی، تا من با اونا.
ولی از همه مهمتر سلام اول صبحی هست که به همهشون بهطور یکسان میکنم، بسماللهی که موقع آب دادن به تک تکشون میگم. یا گاهی حرف و درد و دلی که باهاشون دارم. همهشون روبهروی من میشینن و منم حرف میزنم. قربون صدقهشون میرم و گاهی که با خدا راز و نیاز میکنم، شنونده خوبی برام هستن. داشتم میگفتم... «کوچک» کنار بقیه رشد کرد و بزرگ شد. الان دو سال و نیمه که گذشته و هنوز همون گلدون رو داره. همون خاک رو داره. بهش رفیق و دوست اضافه شده- که گلدونای دیگه باشن- ولی تغییری توی شرایط و موقعیت و نحوه برخورد من ندیده. اما...، اما رشد کرده. قد کشیده یه عالمه. باید ببینیدش. ماشاءالله شاخ و برگ سبز و تمیز داره اضافه میکنه و همینطوری از گلدون به اون فسقلی و کوچیکش داره قد میکشه میره بالا. بلد نبودم گلدون عوض کنم. بیشتر از اینکه بلد نبودم، میترسیدم اذیت بشه و آسیب ببینه و خشک بشه. برای همین هم هیچوقت نرفتم سراغ عوض کردن گلدونش. ولی اون کم و کاستی منو ندید، کار خودشو کرد. بیمعرفت نبود. یادش بود من دوستش دارم و مدل خودم مراقبشم. جاشو نکرد بهونه برای جا موندن و خشک شدن و رشد نکردن. گلدونش رو نکرد پیراهن عثمان و نزد تو چشم من. بزرگ نکرد بیعرضگی و نابلدی منو.
آره... آبرو داری کرد رفیقم. قصور منو به روم نیاورد و بیشتر از اونی که بهش میرسیدم، با رشد کردن و قد کشیدنش، جواب همون یه ذره خوبی منو داد. شایدم براش یه ذره نبود و یه دنیا بود، ولی از دید من کم بوده.
اینو گفتم که بگم بیمعرفت نباشیم در روابط مون. البته شنیدیم که رفتار زشت و بد طرف خیلی رومون تأثیر منفی میذاره. اما دلیل نمیشه خوبیهای شخصرو اصلاً نبینیم و به حساب نیاریم و امتیاز ندیم.
باید خوبیهارو بزرگشون کنیم و بسطشون بدیم. اونوقته که بدیها و کمبودها و کاستیها کمکم از بین میرن و خوبیها بیشتر و بیشتر میشن و به چشم میان. باید قدرشناسیرو تمرین کنیم تا خوبیها برکت کنن.
«کوچک» به من معرفت و بزرگی یاد داد. پای سلام و صبح بخیر من و یه چیکه آبی که بهش میدادم ایستاد تا به من بفهمونه قدر زحمت منو میدونه. تا یهوقت فکر نکنم به اندازه کافی خوب نبودم. حالا حواسم بیشتر بهش هست. نه فقط به اون، به همهشون. دمشون گرم... بمونن برام یه عمر.