آدمها به مهرباني و توجه زندهاند. آنها نياز به همدلي دارند تا اميد به زندگي به طور متناوب در وجودشان شارژ شود. همه دوست دارند به دوستان و اقوام خود تكيه كنند و در مواقع نياز از آنها ياري بخواهند. اينكه بشود روي كمكي حساب كرد يا كسي باشد كه با ياري به او حال دلمان خوب شود، اتفاق خوشايندي است. مثل خيلي از وقتها كه نميدانيم به ديگران چگونه كمك كنيم، ولي وقتي خودشان كمك ميخواهند با كمال ميل انجام ميدهيم. بعضي همدليها داوطلبانه است و انسان با رضايت قلبي انجامشان ميدهد. مثل كمك به يك نيازمند يا كودك كار، ولي آدم گاهي در شرايطي قرار ميگيرد كه در مقابل ديگران مجبور ميشود دست در جيبش كرده و به كسي كمك كند. اين ديگر توأم با رضايت قلبي نيست، بلكه اسمش ميشود رودربايستي؛ يعني ما كاري را در مقابل ديگران و به خاطر رضايت آنها انجام ميدهيم. خيلي از موارد اين رودربايستيها جان و آبروي افراد را حفظ كرده و باعث ميشود خطايي رخ ندهد يا جلوي آشوبي گرفته شود، ولي هميشه هم اين تعارفات ختم به خير نميشود.
سراغ مردم رفتم و از آنها خواستم تجربيات خوب و بدشان را از رودربايستي در زندگي بيان كنند. با خواندن تنها بخشي از اين گفتوگوها درخواهيد يافت كه رودربايستي ميتواند آسيبهاي جدي به روح و روان آدمها وارد كند و آنها را پيش نفس خودشان ضعيف جلوه دهد. درخواهيد يافت كه آدمها براي رودربايستي توجيهات منظقي خودشان را دارند و ادب و احترام مهمترين توجيه آنهاست.
كمك كنيد، ولي پادوي كسي نشويد
* حسين مروي /35 ساله
من در يك شركت كار ميكنم. در حوزه كاري خودم اسم و رسمي و خرده احترامي دارم، ولي همكارهاي من چند نفر سن بالا هستند كه جاي پدر من به حساب ميآيند. وقتي وارد كار شدم همه تذكر دادند كه حواسم به آنها باشد و به آنها باج ندهم. فرز و چالاك بودن من بهانهاي بود تا آنها وظايف ريز و درشتشان را به من محول كنند. من حتي در ساعات ناهار، ادب به خرج ميدادم و ظرف همكاران بزرگترم را ميشستم و برايشان گاهي چاي ميريختم. اسمش را رودربايستي نميگذاشتم. در مرام من اسمش احترام نگه داشتن بود ولي آنها لطف مكررم را به حساب وظيفه گذاشتند. به خودم آمدم ديدم پادوي آن دو نفر شدهام و آنها از مهرباني من براي مقاصد خوشان استفاده ميكنند. دير بود، ولي بالاخره به خودم آمدم و زنجيره رودربايستي را پاره كردم. يك روز سر ميز ناهار غذا كه تمام شد با لبخند بلند شدم و با چاشني شوخي خواستم كه يكي از بزرگترها ظرف بشويد. يك روز هم ناهارم را تنها در آبدارخانه خوردم. به اين ترتيب آنها دانستند دوره لطفهاي مكرر سر آمده و من زير بار زور نميروم. از آن روز ياد گرفتم حرفم را بزنم و با مهرباني زياد به كسي باج ندهم. چون هر كسي لايق مهرباني نيست و ممكن است آن را به پاي ضعف و پايين بودن اعتماد به نفس شما بگذارد.
عمرم پاي يك رودربايستي به فنا رفت
* صبا رياحي /50 ساله
آه ميكشد. انگار در رودربايستي عمر و جوانياش را باخته! بغض چاشني كلامش ميشود وقتي از خاطراتش ميگويد: ...خيلي جوان بودم. براي خودم كلي برنامه داشتم. ميخواستم پرستار شوم و كلي آرزوهاي قشنگ داشتم. يك روز پدرم از راه رسيد و گفت شب برايم خواستگار ميآيد. جا خوردم. راستش از آن دخترها نبودم كه به اين چيزها فكر كنم. شب مادرم به اتاق آمد و گفت پسر خالهام محسن خواستگارم است. گفت پسر خوبي است و خالهات خيلي دوست دارد تو عروسش شوي. بعد هم كلي نصيحتم كرد كه عروش آشناشدن خوب است و ما از اصل و نسب هم باخبريم. هنوز منگ بودم ولي فرداي آن روز خالهام در پارك با من قرار گذاشت تا با هم حرف بزنيم و مرا راضي كند. در فرهنگ ما نه آوردن روي حرف بزرگتر جايز نبود. وقتي ديدم پدر و مادرم از اين وصلت خوشحالند، دل را به دريا زدم و بدون اينكه به نداي درونم گوش كنم جواب بله دادم. يك رودربايستي احمقانه كه قريب به 30 سال از بهترين سالهاي زندگيام را نابود كرد. نميگويم همسرم بد بود، اتفاقاً آدم سالمي بود و پدرم روي سر دامادش قسم ميخورد ولي براي من نه تنها مرد رؤياهايم نبود، بلكه هيچ شباهتي هم به آن نداشت. حتي يك روز هم نشده به عقب برنگردم و آن رودربايستي و خجالت مسخره را به ياد نياورم. با خودم ميگويم كاش همان روز رودربايستي را كنار ميگذاشتم و ميگفتم ما به درد هم نميخوريم. كاش احترام را با حق مسلم خودم كه انتخاب آگاهانه بود، قاطي نميكردم و آرزوهايم را فداي يك رودربايستي احمقانه نميكردم. ميدانم براي تغيير دير است ولي حالا آدم ركي هستم و معمولاً با لحني آرام كه كسي را آزرده خاطر نكنم جواب نه ميدهم.
به خاطر رفاقت از كنكور افتادم!
* حامد رزاقي /19 ساله
شما اسمش را ميگذاريد رودربايستي، ولي من اسمش را ميگذارم رفاقت. براي ما پسرها رفاقت و مرام گذاشتن خيلي مهم است. نميشود روي حرف رفيق حرف زد. نميشود به او نارو زد. حالا اين رفيق ميتواند يك دوست باشد يا يك پسر فاميل كه با هم صميمي هستيم و حكم رفيق براي هم داريم. مثل من و پسر عمهام آرش. يك روز آمد خانه ما با پدر و مادرش! مسافرت آمده بودند. درست همان روز من آزمون نهايي داشتم. به سرم زد كنار آرش بمانم و سر آزمون نروم. با هم قرار گذاشتيم دور از چشم خانوادهها به تفريح برويم. من آنقدر غرق معرفت و رفيقبازي بودم كه يادم رفت اول بايد سنگ سرنوشتم را به سينه بزنم بعد فكر رفاقت باشم. آرش اگر وانمود ميكند دلتنگم شده حتماً كارهايش را كرده و امتحانش را داده كه جرئت كرده سفر بيايد ولي من حماقت كردم و وقتي از من خواست با او باشم، زبانم نچرخيد به نه گفتن و تمام روز همراهياش كردم. آنقدر كلهام داغ بود كه نميدانستم چه بلايي سر آيندهام آوردهام ولي همان يك روز غيبت و حاضرنشدن سر امتحان شد عقده تمام اين سالهايم. من نتوانستم آن سال كنكور بدهم و همين شد باعث عقبگردم. يك راست رفتم سربازي و بعد هم از فاز درس خواندن درآمدم و رفتم دنبال كار. همان رفاقت كه شما ميگوييد رودربايستي كار دستم داد. حالا من يك آدم معموليام و آرش يك وكيل! نميدانم اين درد دل مرا ميخوانند يا نه، اول ميخواهم التماسشان كنم زير بار زور و رودربايستي نروند و خود را فداي هيچ كس نكنند. هيچ چيز به اندازه رفاقت با خودتان مهم نيست. پس اگر به يك مهماني دعوت شديد كه مشكوك بود، يا دوستي از شما خواست سيگار بكشيد، در كمال احترام دستش را پس بزنيد و بگوييد اهلش نيستيد. باور كنيد آدمهاي زيادي با سكوت در وقتهايي كه نبايد سكوت ميكردهاند با سر در چاه رفتهاند. خيليها در دام اعتياد افتادهاند چون قدرت نداشتند دعوت دوستشان را رد كنند. بايد مراقب باشيد در برهه مهم زندگيتان در دام رفاقت نيفتيد و هر لحظه به بهانه مرام گذاشتن از شما سوءاستفاده نكنند و موقعيت خود را به خطر نيندازيد. بعضيها رفيق نميخواهند، كاغذ لاي منگنه ميخواهند. وقتي شما را در حال لطف مكرر و جانفشاني ببينند هرتوقعي از شما خواهند داشت. پس حواستان را جمع كنيد و در مورد مسائل مهم زندگيتان با كسي رودربايستي و تعارف نداشته باشيد تا به جاي دانشگاه سر از پادگان درنياوريد.
همسرم نه گفتن بلد نبود
* طاهره فياضي / 43 ساله
او دلش از رودربايستي پر است. ميگويد:«همسرم خيلي با همه رودربايستي و تعارف دارد. هر كس در خانه ما را بزند و كمك بخواهد همسرم نه نميگويد. اصلاً نه گفتن را بلد نيست. خودش اسمش را ميگذارد نيت خير و كار خلقالله راه انداختن ولي من ميگويم سادگي. بارها چوب اين سادگي را خورده است. سر همين رودربايستي خانواده همسرم صاحب همه چيز شدهاند. خانه و ماشين خريدهاند و ما هنوز اندر خم يك كوچهايم. ميدانيد چرا؟ چون همسرم زيادي مهربان بود. زيادي احساس مسئوليت داشت. مثلاً وقتي قرار بود چشمهاي دخترم را عمل ليزيك كنيم، پولي را به اين نيت كنار گذاشتيم. اقدامات اوليه را انجام داديم، ولي وقتي به موعد عمل رسيديم خواهر همسرم دچار يك مشكل مالي شد و از ما كمك خواست. همسرم نتوانست نه بگويد. نميتوانست بگويد عمل چشمهاي دخترم مهمتر است. تو رودربايستي برادرانه گير كرد و هندوانههايي كه خواهرش زير بغلش گذاشت، نتيجه داد و همسرم با خواهش، من را راضي كرد تا پول عمل را به او قرض بدهيم. بعد از آن هم ديگر فرصتي پيش نيامد تا اين عمل انجام شود ولي كاش همه كمكها در حد عمل چشم بود. من تاوان زيادي روي اين تعارفها و سادهلوحي همسرم دادهام. يك روز خواهرم از من پولي طلب كرد گفتم ندارم ولي همسرم وقتي شنيد گفت چرا دروغ گفتي؟ ما كه مبلغي در بانك داريم. به جاي اينكه در بانك راكد بماند، ميدهيم خواهرت كارش هم راه ميافتد. حالا برايتان نگويم كه آنها خبر داشتند ما به تازگي يك وام گرفتهايم و هوز در حسابمان است. آنها راهش را بلد بودند از چه كسي كمك بخواهند. با چربزباني و قلقلك حس مرام و مردانگي همسرم مبلغ وام را به عنوان قرض از ما گرفتند. چند ماه بعد موقعيتي پيش آمد تا ما بتوانيم معجزهوار صاحب خانه شويم. همه نقدينگي خود را حساب كرديم اما هنوز كم داشتيم. از همسرم خواستم پولمان را از شوهر خواهرم بگيرد ولي خواهرم به عجز و التماس افتاد كه با پول ما طلا خريده و حالا اگر ما پول را بخواهيم بايد با نصف قيمت آنها را بفروشد و از غصه سكته ميكند. من خيلي عصباني بودم، از ركبي كه خورده بوديم و سوءاستفادهاي كه از سادگي همسرم كرده بودند. همسرم گفت من سعي ميكنم پول را جور كنم كه شما ضرر نكنيد. شما هم در اولين فرصت كه طلا گران شد پول را پس بدهيد. داشتم از حماقت همسرم دق ميكردم.
طاقت نياوردم و دعوايمان بالا گرفت. مگر خودم نميتوانستم با پول وام طلا بخرم؟ مگر نميتوانستم صاحب خانه شوم به جاي اينكه پله سرمايهگذاري بقيه شوم؟ با عصبانيت پاهايم را در يك كفش كردم كه بايد برايم خانه بخري وگرنه تركت ميكنم. جالب است بدانيد به هر كس از اقوام كه قبلاً كمكشان كرده بوديم، زنگ زد و درخواست پول كرد ولي همه آنها دست رد به سينهاش زدند و تازه هوشيار شد كه چه كلاهي سرش رفته است؟ چقدر پله موفقيت ديگران شده است و حالا كسي حاضر نيست لطفش را قد سر سوزني جبران کند! سالها طول كشيد تا اين عادت بد را تركش بدهم و بتواند در مواقع لازم بدون اينكه كسي را ناراحت كند جواب نه بدهد. هر چند همه آنقدر به كمكهايش وابسته بودند كه اوايل از نه شنيدن از همسرم جا ميخوردند.
زير بار مهريههاي سنگين نرويد
* عليرضا كريمي /28 ساله
عليرضا به خاطر مشكل در پرداخت مهريه همسرش دچار دردسر شده است. او ميگويد بيشترين ضربه زندگياش را از رودربايستي خورده و به موقع نتوانسته از حقش دفاع كند. او ميگويد: «در بلهبرون ما، مادر و پدرم خيلي اصرار كردند مقدار مهريه را كم و معقولتر انتخاب كنم، ولي من آن موقع نه گوشهايم نصيحت ميشنيد نه چشمهايم ميتوانست چند صباح ديگر را ببيند. مادر همسرم كه در آن مراسم هنوز غريبه بوديم از من خواست به احترامش مبلغ پيشنهادي او را بپذيرم و كار را تمام كنم. من هم خواستم جلوي مادر زن آيندهام خودي نشان بدهم. اين بود كه به رغم همه چشمغرهها و اخمهاي پدر و مادرم، پذيرفتم. چند ماه بعد بلايي سرم آمد كه تا عمر دارم، يادم نميرود. يك روز مهريهاش را اجرا گذاشت تا عمر دارم بايد چوب تعارف نابجا و ادب توخالي را بخورم.