سرویس تاریخ جوان آنلاین: ۵۶ سال پیش در چنین روزهایی، دادگاه نظامی عاملان اعدام حسنعلی منصور- که از اعضای هیئتهای مؤتلفه اسلامی بودند- آغاز شد. خبررسانیهای یکسویه درباره این رویداد و دادگاه مرتبط بدان، شیوه معمول رسانههای وابسته به ساواک در آن دوره بود. اینک در سالروز این رویداد تاریخی، به خوانشی از روایت پنج نفر از آگاهان این واقعه پرداختهایم. این منقولات، در گفتوشنود راویان با صاحب این قلم، بیان شدهاند. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
روزنامهها نوشتند: «حسنعلی منصور با اسلحه نواب صفوی کشته شد!»
محمد مهدی عبدخدایی از اعضای جمعیت فدائیان اسلام، در پی دستگیری در آغازین سالیان دهه ۳۰، هنگامی از زندان آزاد شد که هیئتهای مؤتلفه اسلامی، تازه شکل گرفته و بر اساس انگیزههای نوین مبارزاتی، درصدد فعالیت بودند. دوستان سابق وی از جمله: شهید مهدی عراقی، هاشم امانی و احمد شهاب از اعضای سابق جمعیت فدائیان اسلام، در عداد چهرههای شاخص این هیئتها به شمار میرفتند. عبدخدایی به دلیل شرایط روحی آن دوره خویش، اگر چه نتوانست با این گروه نوظهور همکاری کند، اما هماره اقدام حق طلبانه و شجاعانه آنان در اعدام منصور را میستاید: «حضرت امام ذهن سیستماتیک و منظمی داشتند و معتقد بودند برای انجام هر کاری، باید سیستمی را بهوجود آورد، به همین دلیل ولایت فقیه یک سیستم است. امام برای شیوه مبارزه هم سیستم داشت. به همین دلیل پس از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، به این نتیجه رسید که باید تشکیلاتی راه بیفتد که بتواند با گروهی فراگیر، اعلامیهها، سخنرانیها، گزارشها و اخبار را در سطح کشور توزیع کند. هیئتهای مذهبی به شکل پراکنده و کم و بیش این کار را میکردند، اما انسجام و تشکل نداشتند. امام به عنوان یک مرجع، از پایگاه مرجعیت با آنها صحبت میکرد، از همین روی به هیئتهای مختلف مورد اعتماد خود امر فرمود: هیئتهای مؤتلفه را تشکیل دهند و مبارزه را بر اساس تشکل پیش ببرند. بعد هم برای جلوگیری از انحرافات عقیدتی و به منظور یکسانسازی تفکرات این هیئتها براساس معارف و تعالیم حقیقی اسلامی، شهید مطهری و چند نفر دیگر را مرجع تئوریک این طیف قرار داد و مدیریت عملی جریان را نیز به شهید بهشتی سپرد. این روزها وقتی فکرش را میکنم، واقعاً از شناخت دقیق و عمیق امام نسبت به شخصیتهای مبارز، حیرت میکنم.
موقع اعدام منصور، من تازه بعد از هشت سال، در ۱۳۴۳ از زندان آزاد شده بودم. بعد از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، شرایط کشور عوض شده و آرمانهای فدائیان اسلام، مشروعیت پیدا کرده بودند. شهید مهدی عراقی برایم پیغام فرستاد: «بیا و دوباره فعالیتهای مبارزاتی خود را شروع کن.» من هم بیرودربایستی پاسخ دادم هشت سال در زندان بودم که چهار سال آن در زندان مخوف برازجان بود و دیگر طاقت دستگیری و زندان ندارم، به قدری خستهام که اگر چهار تا شلاق بخورم، همه شماها را لو میدهم! به همین دلیل در جریان جزئیات اعدام انقلابی حسنعلی منصور قرار نگرفتم. با این همه خود حاج مهدی عراقی، حاج هاشم امانی، حاج صادق امانی و عدهای دیگر که دستگیر یا شهید شدند، اکثر اینها در زمان فدائیان اسلام هم با مرحوم نواب صفوی همکاری میکردند. وقتی فدائیان اسلام در سال ۱۳۳۴ متلاشی شد و بعضی از اعضای اصلی آن به زندان افتادند، دیگر عملاً نتوانستند کاری از پیش ببرند و اعضای آن پراکنده شدند تا زمانی که ندای امام را شنیدند و گرد ایشان جمع شدند و وقتی هیئتهای مؤتلفه تشکیل شد، بخش نظامی آن را به عهده گرفتند. منتها وقتی با من تماس گرفتند، گفتم خستهام! قصد نداشتم در هیچ نوع مبارزه مسلحانهای شرکت داشته باشم! نکته جالب این است که وقتی منصور را زدند، کیهان تیتر زد: «دستگیری عبدخدایی!» همچنین روزنامهها نوشتند: «حسنعلی منصور با اسلحه نواب صفوی کشته شد!» بعدها مهدی عراقی به من گفت: «خواستیم با عنوان کردن این مسئله، نام و خاطره نواب صفوی را زنده کنیم!» البته من از اعدام حسنعلی منصور - که لایحه خفتبار کاپیتولاسیون را به مجلس و به ملت تحمیل کرد- بسیار خوشحال بودم، اما خودم در آن جریان، دخالت نداشتم و دستگیر هم نشدم.»
از جنازه منصور، عکسی در مطبوعات چاپ نشد، چون قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود!
اسدالله بادامچیان در دوران ترور حسنعلی منصور در زمره اعضای جوان مؤتلفه اسلامی بود. از این روی، از برنامهریزیهای مقدماتی و چند و، چون انجام این عملیات، خاطراتی شنیدنی دارد. به عقیده او انتخاب مجلس برای اعدام منصور و عدم انتخاب دیگر محلهای مورد بازدید وی در آن روز، به دلایل سیاسی و اعتقادی ویژهای بوده که دستگاه امنیتی کشور و ناظران واقعه بدان پی بردند: «پس از اینکه مؤتلفه اجازه مجتهد جامعالشرایط را برای ترور منصور گرفت، افرادی که قرار بود این کار را انجام دهند، به برنامهریزی پرداختند و قرار شد در روز اول بهمن سال ۱۳۴۳، یعنی ۶۷ روز پس از تبعید حضرت امام، این کار صورت گیرد. قرار بود منصور در آن روز، ابتدا از یک شرکت تعاونی بازدید کند و سپس به مجلس برود و درباره نفت، لایحهای را به مجلس تقدیم کند. اعضای مؤتلفه محاسبه کردند اگر او را در تعاونی بزنند، رژیم هیاهو به راه خواهد انداخت که مخالفان رژیم با تعاونیها مخالف هستند، لذا صلاح دیدند منصور را جلوی در ورودی مجلس بزنند و با برنامهای حسابشده، از سه طرف آنجا را محاصره کردند تا منصور از هر طرف که آمد، او را بزنند. شهید محمد بخارایی و مرتضی نیکنژاد جلوی در طرف بهارستان، شهید صفار هرندی جلوی در بالایی مجلس و شهید اندرزگو پشت مجلس کمین کردند و شهید امانی هم با یک تاکسی، دور مجلس میگشت تا عملیات را هدایت کند! گروههایی هم که قرار بود ضاربین را فراری دهند، در جاهای خود مستقر شدند. منصور میخواست از در مقابل میدان بهارستان وارد مجلس شود و هنگامی که ماشینش ایستاد، شهید بخارایی جلو رفت و به این بهانه که میخواهد به او نامه بدهد، با خونسردی گلولهای را به شکم او خالی کرد! منصور به طرف داخل ماشین خم شد و شهید بخارایی، گلولهای را به حنجره او زد، اما گلوله سوم گیر کرد و شهید بخارایی به طرف مسجد سپهسالار دوید تا خود را به گروه فراردهنده - که در نزدیکی سه راه امینحضور، با موتورسیکلت منتظرش بودند- برساند که روی زمین لغزنده، لیز خورد و مأمورین دستگیرش کردند! خبر ترور منصور، بهسرعت در شهر پیچید و مردم بسیار خوشحال شدند! حتی بعضی از ماشینها، چراغهای خود را هم روشن کرده بودند! مردم به یکدیگر تبریک میگفتند و این واکنش عمومی نسبت به این حادثه، بسیار معنادار بود. رژیم به شدت خود را باخته بود. اعدام حسنعلی منصور در روز روشن و آن هم مقابل مجلس نشان میداد که مخالفان از دل و جرئت و برنامهریزی دقیقی برخوردارند. منصور چهار روز در حالت اغما بود و در روز ۵ بهمن مُرد. محمدرضا پهلوی زمانی که به دیدن منصور رفت، با دیدن او به کلی روحیهاش را باخت، زیرا منصور قیافه بسیار وحشتناکی پیدا کرده بود! شاید به همین دلیل هم بود که از جنازه منصور، عکسی در مطبوعات چاپ نشد. متأسفانه به دلیل بیتجربگی، اکثر اعضای مؤتلفه دستگیر و محاکمه و چهار نفر، یعنی شهید محمد بخارایی، شهید مرتضی نیکنژاد، شهید رضا صفار هرندی و شهید صادق امانی، به اعدام و دیگران به حبسهای طویلالمدت محکوم شدند.»
وقتی فهمیدند عضو مؤتلفه هستم، به ۱۰ سال زندان محکومم کردند!
همانگونه که در فصول پیشین اشارت رفت، زندهیاد احمد شهاب از اعضای جمعیت فدائیان اسلام بود که پس از آغاز نهضت اسلامی، به آرمانها و اهداف رهبر کبیر انقلاب گرایید. او در ماجرای اعدام حسنعلی منصور مأموریت داشت شهید صادق امانی از رهبران مؤتلفه اسلامی را مخفی کند که با لو رفتن آن محل اختفا، شهاب نیز دستگیر و در دادگاه به ۱۰ سال زندان محکوم شد! او این فرآیند را به شرح ذیل روایت کرده است: «بعد از اعدام انقلابی حسنعلی منصور، قرار شد شهید حاج صادق امانی را در منزل یک وکیل دادگستری به نام آقای سیدابوالقاسم رضوی مخفی کنیم و شبانه ایشان را به منزل رضوی بردیم. علت لو رفتن ما این بود که موقع دستگیری محمد بخارایی، در جیب او شماره تلفن مدرسهای را پیدا کردند و از طریق آن مدرسه به شماره تلفن دوستان او رسیدند. بعد هم فهمیدند که من حاج صادق امانی را مخفی کرده بودم و آمدند و مرا هم دستگیر کردند! موقعی که ساواک مرا سوار ماشین کرد که ببرد، دیدم شهید حاج مهدی عراقی هم در ماشین نشسته است! او به من گفت اسامی افراد و جای اسلحهها لو رفته و ۱۳ نفر را دستگیر کردهاند! در دادگاه بدوی به پنج سال محکوم شدم، ولی وقتی فهمیدند عضو مؤتلفه هستم، به ۱۰ سال زندان محکومم کردند! جرم من هم مخفی کردن شهید حاج صادق امانی بود. در زندان با شهید حاج مهدی عراقی، آیتالله محیالدین انواری، آقای عسگراولادی، ابوالفضل حاج حیدری و... یکجا بودیم. در زندان به فکر افتادیم که تحت عنوان سوادآموزی، کارهای فکری و فرهنگی خودمان را ادامه دهیم و در این میان قرار شد بنده به زندانیها درس بدهم. یک بار به یکی از شاگردانم برای انشا موضوع «خیانتها و فجایع دربار» را دادم که بنویسد! مأموران متوجه شدند و کلاس سوادآموزی را تعطیل کردند!».
به حنجره منصور زدم، چون به مرجع تقلید من توهین کرده بود!
زندهیاد حبیبالله عسگراولادی، چهره شاخص جمعیتهای مؤتلفه اسلامی و از فعالان اعدام حسنعلی منصور بود که در دادگاه، به حبس ابد محکوم شد. او در پی این رخداد، ۱۳ سال را در زندان و مهمتر از آن زندان در تبعید به سر برد! آن مرحوم پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در بیان خاطرات خویش از بسترهای اعدام منصور و نیز دادگاهی که متعاقب آن تشکیل یافت، چنین گفت: «پس از تبعید حضرت امام به ترکیه، جو سیاسی کشور بسیار سنگین شد و هیئتهای مؤتلفه اسلامی، به این نتیجه رسیدند که دیگر مبارزات فرهنگی و تبلیغاتی علیه رژیم پهلوی، فایده ندارد و این رژیم جز زبان گلوله، زبان دیگری را نمیفهمد. به همین دلیل پس از تبعید امام، مؤتلفه تصمیم گرفت به دو بخش سیاسی، تبلیغاتی و نظامی تقسیم شود. هدف از ترور حسنعلی منصور ـ که در واقع شخصیت دوم رژیم پهلوی محسوب میشد و برای امریکاییها حتی از خود شاه هم مهمتر بود ـ این بود که به شاه بفهمانند رژیم او همچنان آسیبپذیر است. البته دوستان فهرستی از ۱۳ عنصر خبیث رژیم پهلوی را -که در رأس آنها خود محمدرضاشاه خائن قرار داشت - تهیه کرده بودند. در آن موقعیت ترور خود شاه ممکن نبود، در نتیجه حسنعلی منصور به عنوان بانی لایحه کاپیتولاسیون و کسی که به شخص امام توهین کرده بود، مد نظر قرار گرفت. عوامل شاخص عملیات، عبارت بودند از: شهید صادق امانی که همراه با برادرانش در بازار مشغول کسب و کار و البته طلبه فاضلی بود. شهید محمد بخارایی صبحها در بازار تهران در یک مغازه آهن فروشی، تحصیلدار بود و در سیکل دوم دبیرستان، درس میخواند. شهید صفارهرندی هم کاسب و بسیار اهل مطالعه و تحقیق درباره اسلام بود. شهید مرتضی نیکنژاد هم طلبه بود و صبحها در بازار تهران کار میکرد. شهید صادق امانی، سرشار از ایمان، تقوا، توکل و توسل بود. ایشان حدود ۳هزار حدیث را حفظ بود و هر وقت در جلسات دور هم جمع میشدیم و به بنبست میرسیدیم، حدیثی میگفت و مشکل را حل میکرد. در آن دادگاه، وقتی از ایشان پرسیدند شما که مشکل مالی نداشتی، چرا علیه رژیم دست به اقدام مسلحانه زدی؟ او پاسخ داد: «مرجع تقلید ما در سخنرانی به مناسبت کاپیتولاسیون فرمود: کسی که از مرگ بترسد، مسلمان نیست و هر کسی که فریاد نزند، ایمان ندارد! از مرگ نترسیدن و فریادزدن را با هم فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم برای اینکه بتوانیم فریاد خود را از این حصارهای بلندی که در این ملت کشیدهاید، به گوش شما برسانیم، چارهای جز این باقی نمانده است! به همین دلیل عزت اسلام را از لوله اسلحه فریاد زدیم تا همه مردم ایران و مسلمانان جهان، صدای فریاد مسلمین را بشنوند!». شهید محمد بخارایی هم با اینکه ۱۸ سال و چند ماه بیشتر از سنش نمیگذشت، در پاسخ به این سؤال که چرا گلولهای را به گلوی منصور زدی، گفت: «چون با آن حنجره به مرجع تقلید من توهین کرده بود.» شهید صفار هرندی نیز در پاسخ به این سؤال که چرا به جای برنامههای جبهه ملی و نهضتآزادی، به نهضت آیتالله خمینی پیوستی؟ پاسخ داد: «چون آنها به دنبال نقش و نگار زدن به ایوان رژیم شاه بودند، در حالی که آقا معتقدند: خانه از پای بست ویران است و این ویرانه باید از بین برود و به جایش، حکومت اسلامی برقرار شود.»
در بازجوییها و دادگاه، هیچ کس منکر کاری که کرده بود، نشد!
حاج هاشم امانی تنها بازمانده از تیمی است که به اعدام حسنعلی منصور مبادرت ورزید! او پیش از آن از اعضای شاخص جمعیت فدائیان اسلام نیز بود و با مبارزات سیاسی و مسلحانه آشنایی داشت. روایت او از وقایعی که از آن سخن میگوید و حتی از دشمنان و آزاردهندگانش، واقع بینانه و معتدل است. امانی فرآیند دادگاه اعضای مؤتلفه اسلامی، دفاعیات آنان در دادگاه و نیز شهادت محکومان به اعدام را اینگونه تشریح میکند: «منصور در یکم بهمن ۱۳۴۳، توسط شهید محمد بخارایی ترور شد. او را که دستگیر کردند، در جیبش کارت شناسایی داشت و از آن طریق به خانهاش رفتند و آنجا از روابط او پرسوجو کردند و فهمیدند با حاج صادق امانی ارتباط دارد. به این ترتیب بقیه اعضای گروه را هم دستگیر کردند. من وقتی از موضوع مطلع شدم، به خانه نرفتم، ولی یک بار که تلفنی با کسی قرار گذاشتم، رد تلفن را زدند و مرا در ۹ بهمن دستگیر کردند. از آن روز، رژیم تا ۲۱ روز در خانه ما مأمور گذاشت، چون هنوز اخوی را دستگیر نکرده بودند و بیم آن داشتند که باز، تروری رخ دهد. رژیم واقعاً وحشت کرده بود. در بازجوییها و دادگاه، هیچ کس منکر کاری که کرده بود، نشد! از اخوی پرسیدند شما چرا به محمد بخارایی اسلحه دادید؟ و ایشان خیلی صریح گفت: «برای اینکه منصور را بکشد!» از من پرسیدند چطور از ترور منصور مطلع شدید؟ گفتم: «در خیابان بودم و دیدم مردم دارند با ماشینهایشان بوق میزنند و شادی میکنند و متوجه شدم که یکی از سران رژیم را زدهاند! این جواب من خیلی برای آنها سنگین بود. یادم است که شهید عراقی را بدون اینکه کسی به ارتباط ایشان با این گروه اعتراف کند، فقط به دلیل سابقهاش در ۱۵ خرداد، دستگیر و زندانی کردند، وگرنه مدرکی علیه ایشان به دست نیاوردند! ما دادگاه را به سخره گرفته بودیم و همگی میخندیدیم و شاد بودیم! رئیس دادگاه هم سرهنگ بهبودی بود که پس از انقلاب اعدام شد. در دادگاه بدوی، چهار نفر حکم اعدام گرفتند و در دادگاه تجدید نظر، من و شهید عراقی را هم به فهرست اعدامیها اضافه کردند! در این دادگاه مرحوم آیتالله انواری به ۱۵ سال، مرحوم حاج احمد شهاب به ۱۰ سال و حمید ایپکچی به پنج سال حبس محکوم شدند. بعد هم به دلیل فعالیت گسترده علما و مبارزان در بیرون از زندان، حکم من و شهید عراقی به حبس ابد تبدیل شد. روال کار اینطور بود که وقتی میخواستند کسی را اعدام کنند، چند نفر دیگر را هم با او میخواستند، بعد بقیه را میفرستادند و او را نگه میداشتند و به او میگفتند حکمش اعدام است! آن روز سرهنگ پریور رئیس زندانها چند نفر از ما را خواست. شهید عراقی به او گفت لزومی به این کارها نیست و همه حکمشان را میدانند! وقتی شهید عراقی برگشت و آن چهار نفر رفتند، من فهمیدم که تخفیف گرفتهایم و حکم اعدام من و شهید عراقی، به حبس ابد تبدیل شده است، درحالیکه تا شب قبل خبر نداشتیم! جالب اینجاست که در دادگاه تنها کسی که میلرزید، رئیس دادگاه بود و همه ما خوشحال بودیم! شب آخر، هر ۱۲ نفر با هم بودیم. روحیه همه عالی بود و کسی ترسی نداشت. وقتی مرتضی نیکنژاد را صدا زدند تا برای اعدام ببرند، داشت دندانش را مسواک میزد و به مأمور گفت منتظر بماند تا او مسواکش را بزند! حاج صادق امانی هم در آن لحظات آخر، به ما امید میداد که پیروزی نزدیک است و باید روحیهمان را حفظ کنیم! پس از اعدام آن چهار شهید بزرگوار، ما را به بند ۹ زندان قصر بردند که قاچاقچیها و قاتلها آنجا بودند و به قدری شلوغ بود که نمیشد نشست، چه رسد به اینکه بتوانیم بخوابیم! به همین دلیل خیلیها تا صبح، سر پا میایستادند! آنها میخواستند به هر نحو ممکن، روحیه ما را بشکنند. بالاخره با تلاش دوستان بیرون از زندان و تلاشهای خودمان ما را به زندان شماره ۳ که زندانیان سیاسی را آنجا نگه میداشتند، بردند.»