زنده یاد شمس آل احمد در تحلیل شرایط خانوادگی روحانی زادگان، به نکته ای اشاره دارد که در تحلیل ها پیرامون این موضوع، کمتر مورد توجه قرار می گیرد. او بر این باور است که فرزندان روحانیون در دوران شباب، به آدابی متفاوت از آنچه در خانواده بدان آموخته گشته اند، تمایل می یابند، اما از سربند تجربه هایی که در کنش و واکنش های اجتماعی بدان می رسند، مجددا و البته با منظری متعالی تر، به سنت باز می گردند:
«بچه آخوندها در کل، وقتی به سن عقل میرسند، از خانه پدری میپرند! نوعی بیزاری نسبت به آنچه که در چهارچوب خاص و محدود خانه پدری بر آنها تحمیل میشد، در اکثر آنها، با شدت و ضعف دیده میشود. من نهتنها نسبت به پدر که بسیار جدی، خشک و متعصب بود، که در جوانی نسبت به آقا سید محمود طالقانی که روشنفکرتر و امروزیتر هم بود، هیچ تمایلی نداشتم. مثلاً میدانستم در خیابان استانبول ــ که مرکز کابارهها و فسق و فجور آن زمان بود ــ جانماز پهن کرده است، اما ترجیح میدادم از جلوی در مسجد او عبور کنم و به فلان کافه بروم و برنامههای آن را ببینم. این برای جلال هم اتفاق افتاد. چیزی که او را به ترجمه محمد و آخرالزمان هم سوق داد، اما آخر و عاقبت جلال را هم دیدید: غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران. تا جایی که در این اواخر، با پدر رابطه و الفت خوبی پیدا کرده بود، خیلی بیشتر از من و البته من فرصت ادای دین به پدر را پیدا نکردم و زودتر از آنکه به فکر و علایق و اعتقادات او برگردم، دیده از دنیا فرو بست! اما از جایی به بعد، توانستم پدر را بیشتر درک کنم و فهمیدم او چندان هم بیراه نگفته و نفهمیده است، مخصوصاً زمانی که دلبسته آقای خمینی شدم که شباهت رفتاری و ظاهری زیادی به پدر داشت و تصمیم گرفتم ناسپاسیهای خودم نسبت به پدر را، در خدمت به او جبران کنم».
پدر در دوره فشارهای رضاشاه،جز لعنت بر او چه کاری میتوانست بکند؟
در آثار زنده یادان جلال و شمس آل احمد، نکات فراوانی در باب کج خلقی های پدر و نقش آن در فراری دادن آن دو از منزل، دیده می شود. با این همه بهتر است که راز آن نیز، از زبان فرزند شنیده شود:
«بعد از قضایای مشروطه اول و روی کار آمدن رضاخان، تنها کار پدرمان سکوت بود، اما مگر کار دیگری هم میتوانستند بکنند؟ از دل مشروطهای که حضرات منورالفکر درست کرده بودند، رضاخان بیرون آمد و همان آقایان ِذاتا استبدادستیزِ، دستمال به دست دنبالش میدویدند. قزاق سوادکوهی شرایطی را درست کرده بود که جیک کسی در نمیآمد. سر بندِ کشف حجاب که دیگر واویلایی شد. برای روحانیون به خرج خودشان و در خانه خودشان، زندان درست شده بود و زنانشان نمیتوانستند از خانه بیرون ومثلا به حمام عمومی بروند. یادم هست چه بدبختیای کشیدیم تا در خانه ما، یک حمام درست شد. بعد هم که کلاً در محضرهای آخوندها را تخته کردند و از سر بندِ همان قضایا، خلق و خوی پدر ما کج شد و بیشتر با ما، با تحکم صحبت میکرد و به قول جلال صرفاً به این بسنده کرده بود که آقای محل باشد! بگذریم از اینکه مثلا بعضی از رفقایش، از در سازش و تسلیم با رضاخان درآمده بودند و شرمندهام که عرض کنم یکی از آنها تغییر لباس هم داد و با عیال کشف حجاب کردهاش در مراسم 17 دی شرکت کرد! جلال در داستان جشن فرخنده از این ماجرا یاد کرده است. پدر ما با اینکه آدم قویای بود، در برابر این فشارهای روحی جز لعنت بر رضاشاه و پسرش چه کاری میتوانست بکند؟ و ایضا کتک زدن بچهها در خانه؟ به نظر من حتی هوویی هم که سر مادر ما آورد، برای رفع و رجوع چالههای روحیای بود که سر همین قضایا برایش ایجاد شده بود. شماها چون در آن دوره نبودهاید، نمی توانید حتی وزر و وبالش برای اهل دیانت را تصور کنید».
جلال بر خلاف جماعت روشنفکر، از مردم اش جلو افتاد!
شمس آل احمد در گفت و شنودی وارد نمی شد، الا اینکه دامنه سخن به برادر نامدارش زنده یاد جلال آل احمد می کشید! او در تشریح ویژگی های برادر، به نکات ذیل اشاره می کند:
«مهمترین ویژگی جلال این است که در همه شئون زندگی، اعم از کاری، اجتماعی و خانوادگی، خودش بود، به همین دلیل هم دوستداشتنی و تأثیرگذار مینمود. او هرگز در یک جا متوقف نمیشد و نمینشست که حوادث بر او پیشی بگیرند، بلکه برعکس بسیاری از روشنفکران ما که از عامه مردم عقب میافتند، همواره نقش پیشتاز داشت. معتقد بود که زندگی انسان مثل آبی است که اگر در یکجا بماند، بو میگیرد و میگندد، پس باید همواره روان باشد! تمایز او در شجاعت و صراحت و تشخیص سریع و بهموقع پشت صحنهها بود. همین هم، سبب حسادت آنها به او میشد! یادم هست دکتر غلامعلی سیار ــ که از دوستان جلال بود و در وزارت خارجه کار میکرد ــ یک روز نوشت: جلال از سیاست چیزی نمیداند، غلط میکند که این قضاوتها را میکند!... جلال هم در کتاب سه مقاله نوشت: اگر متخصص سیمپیچی بوبین باشی، البته که حق نداری در کار فیزیک اتمی دخالت کنی؛ چون اولی فنی است و دومی علمی و هرکدام هم فرمول و قواعد و دفتر و دستک خودش را دارد، ولی وقتی سروکارت با قلم باشد، دیگر علم نیست، بلکه هنر و فرهنگ است و میتوانی به شرط اینکه بهره اندکی از هنر داشته باشی، درباره مقولههای فرهنگی و هنری حرف بزنی. دستکم در عالم قلم که میشود آزاد بود و گفت: مثلا از این ونگونگ خوشم نمیآید!... سؤال من این است: چرا تمام کسانی که جلال را به تندروی، آشفتگی ذهنی و روانی، سطحینگری و شتابزدگی در قضاوت محکوم میکردند، امروز نام و نشانی ندارند، اما اکثر آثار جلال، هنوز تازه و باطراوت هستند و همچنان به حیات خود ادامه میدهند؟»
کتاب های جلال را به دلیل قضاوتش در باره شیخ فضل الله، در ویترین کتابفروشی ها نمی گذارند!
جلال آل احمد را به کدام اثر یا داوری اش باید شناخت؟ این پرسشی است که در پسِ نیم قرنی که از مرگ او می گذرد، بارها مطرح شده است. شمس آل احمد که از بسا کسان، بیشتر در باب احوال و آثار برادر می دانست، به این پرسش اینگونه پاسخ گفته است:
«واقعیت این است که معتقدم جلال آمیزهای از همه گرایشها، آثار و افکاری است که در طول عمرش بروز داده است. البته اگر بخواهیم در باره او قضاوت کنیم، باید بیشتر به افکار نهایی او در آثار آخرش استناد کنیم، چون افراد، همواره به افکار پایانی عمر خود شناخته میشوند. با این حال هیچوقت با این مسئله موافق نبودهام که یک شخصیت را تنها به یک فکر یا اظهار نظر منحصر کنیم، به همین دلیل هم بود که من سنگی برگوری را منتشر و داد خیلیها را سرخودم بلند کردم، اما از طرف دیگر هم نمیشود این را نادیده گرفت که شخصیتهای متفکر، بیشتر به سنتشکنیها و خرق عادتهای خودشان شناخته میشوند و جلال از این جنبه خرق عادت بزرگی کرد. او زمانی از شیخ فضلالله اعاده حیثیت کرد که حتی بعضی از آخوندها هم جرئت این کار را نداشتند و تنها فردی از خانواده شیخ به نام تندرکیا، این کار را کرده بود که حرفش خیلی جدی گرفته نشد و به حساب رابطه قوم و خویشی گذاشته می شد. به همین علت هم هست که بعضی از به اصطلاح روشنفکران وناشران چنان کینهای از جلال به دل گرفتند که هنوز که هنوز است، کتابهایش را پشت ویترین کتابفروشیهای خیابان انقلاب نمیگذارند! همه اینها به خاطر کینهای است که از آن داوری یک خطی در باره شیخ فضلالله به دل گرفتهاند. این واقعه، مظهر تام و تمام عقبماندگی فکری این جماعت است که یک نفر را فقط به خاطر یک داوری تاریخی اینگونه بایکوت کنند، هر چند که جلال پشیزی برای این رفتارها ارزش قایل نبود و کار خودش را میکرد».
شناخت جلال از شیخ فضل الله چقدر بود؟
بسیاری جلال آل احمد را را به عدم احاطه به تاریخ مشروطه و قضاوتی احساسی و سطحی در باره آیت الله شیخ فضل الله نوری متهم ساخته اند. شمس آل احمد اما، به این داعیه داران پاسخی در خور شنیدن داشت:
«پدر ما و دوستانش از نزدیک شاهد ماجرای مشروطه بودند و بعضا شیخ را هم درک کرده بودند. بعضی از فامیل ما که اساساً از اطرافیان شیخ فضلالله بودند. مثلاً ما دامادی به نام شیخ حسن دانایی داشتیم که پدری به نام شیخ روحالله دانایی داشت و از دوستان پدرم و یاران نزدیک شیخ فضلالله و در دوره مشروطه و تحصنهای شیخ، از اطرافیان نزدیک او بود. او ناگفتههای بکر و نابی از آن دوران داشت و من همیشه با خودم گفته ام که ای کاش خودش یا پسرش آنها را مینوشتند. اطلاعات ناب و درجه یک در مورد شیخ وارجاع به دوره او، نقل مجالس خانواده ما بود و اساساً خودمان را از هر مورخ و راویای، در مورد شیخ فضلالله خیلی آگاهتر میدانستیم. به علت اینکه اطلاعات ما دست اولتر بود و البته پدرمن ودوستانش هم عادت کرده بودند که به حرف راویانی که جزو جریان غالب مشروطه بودند و تاریخ آن زمان را نوشته بودند، گوش ندهند! گاهی میشنوم که میپرسند: شیخ فضلالله را آدمیت بهتر میشناخت یا آلاحمد؟ باید بگویم که جلال بر اساس اطلاعات درجه یک خانوادگی آن داوری را در باره شیخ کرد، اما آدمیت به خاطر توجیه یک خبط پدرش، هزار صفحه تاریخ مشروطه را آلوده کرد! متاسفانه یاران شیخ فضلالله و شاهدانی که در آن طیف بودند، کمتر دست به قلم بردند و وقایع و مشهودات خود را نوشتندو شاید همین امر، پذیرش داوری جلال درباره این جریان را، برای عده ای ثقیل کرد».
پدرم به «مشروعه خواهی» گرایش داشت
در ادامه گفت و شنود، از زنده یاد شمس آل احمد پرسیدم: « در جانبداری های مرسوم مشروطه، خانواده شما از چه روی به مشروعه خواهی گرایش یافت؟». او در پاسخ به این سوال، ترجیح داد بازنگاهی به تاریخ آن دوره داشته باشد:
«اگر بخواهم پاسخ دقیقی به پرسش شما بدهم، باید پای دعوای روحانیون در صدر مشروطه را به میان بکشم. در مشروطه روحانیون بهرغم اینکه معتقد بودند شاه نباید سیطره مطلق داشته باشد و در این باب همنظر و همرأی بودند و همین همرأیی و همگامی مشروطه را به پیروزی رساند، اما در اینکه بهجای اراده شاه کدام اراده باید بر عرصه سیاست مسلط و تبدیل به قانون شود، اختلاف نظر پیدا کردند. در واقع میتوان گفت در نگاه کلی، آنها دو دسته شدند. یک دسته که تبلور آن مرحوم شیخ فضلالله نوری بود، معتقد بودند جز اراده پروردگار، هیچ چیزی نمیتواند قانونیت داشته باشد. دسته دومی هم بودند که بهرغم داشتن اعتقادات مذهبی، قاپشان را روشنفکران ــ که در آن دوره بهشدت فعال بودند و البته نه در روی پرده و در مقابل دیدگان، بلکه پشت پرده ــ دزدیده بودند و میگفتند: اداره جامعه را نمی توان متکی بر احکام شرع کرد یا به عبارت دیگر، آنچه که ما باید در اداره جامعه به آن تکیه کنیم، رفتارهای جاری و ساری بشری است. به هر حال اگر این دستهبندی از روحانیون صدر مشروطه درست باشد که شواهد و قرائن هم همین را نشان میدهد، پدرمان در زمره گروه اول بود که به دلایلی که خارج از بحث ماست، مقبولیت عام پیدا نکردند و سران آنها کشته و متواری شدند و برخی از کسانی که جزو سمپاتها و علاقهمندان به این نحله بودند، راهی جز صبر نداشتند و به همین دلایل هم نوعی سرخوردگی در پدرم و دوستانش به وجود آمد. البته آنها در جلسات و دورههایی که با آخوندهای تهران داشتند،درباره وقایع سیاسی هم حرف می زدند، اما به هر حال و درآخر حرفها، همه دعواها را، به دعوای عصر مشروطه و حقانیت شیخ فضلالله ارجاع میدادند».
جلال گفت: مگر از این «سید» کاری برآید!
شمس آل احمد در گفت و شنودهاي خويش در دوران پس از انقلاب، از ديدار خويش و برادرش با امام خميني، فراوان سخن مي گفت. آنچه در پي مي آيد، روايتي است كه براي نگارنده نقل كرده است:
«پدر ما از روحانیون مهم تهران بود و وقتی که در سال 1340 فوت کرد، عدهای از علما و مراجع در تشییع جنازه او شرکت کردند، از جمله سید باوقاری که نامشان «مصطفوی خمینی» بود وما تا آن موقع ایشان را ندیده بودیم! همه آقایان برای پدر ما مجلس ختم گذاشتند، ولی مجلس ختمی که ایشان در مدرسه فیضیه گذاشتند، از همه پرجمعیتتر و مفصلتر بود! مراسم که تمام شد، داماد ما ــ که روحانی بود ــ به ما گفت: ادب حکم میکند که برای تشکر، به دیدن آقایانی که برای تشییع جنازه پدرتان آمدند بروید؛ از جمله آقای خمینی، که بعد از نماز صبح به ما وقت دادند و رفتیم. بالای اتاق ایشان، تشکچهای بود که گوشه کتابی از زیر آن، بیرون زده بود. دقت که کردیم، دیدیم کتاب غربزدگی جلال است! جلال گفت: حضرت آقا! شما چرا وقتتان را با این پرت و پلاها تلف میکنید؟.... امام گفتند: نه آقا! پرت و پلا نیست، این حرفها را باید امثال بنده میزدیم، ولی شما زدید و بسیار هم حرفهای درستی است!... بعد گفتند: من به آقایان سپردهام که این کتاب را چاپ کنند! از قم که برمیگشتیم، جلال پرسید: این سید را چطور دیدی؟ گفتم: خیلی مرد است! گفت: اگر قرار باشد حرکتی هم صورت بگیرد، کار همین سید است و بس، از بقیه کاری برنمیآید!... بعد از آن هر اعلامیه و حرفی که از قم و از طرف سید برای ما میآمد، جلال میآورد و ما تایپ و تکثیر میکردیم و توسط دامادهایمان ــ که یکی روحانی و دیگری بازاری بود ــ پخش میکردیم».
تردید ندارم که جلال را کشتند!
مرگ سوال برانگيز جلال آل احمد در شهريورماه 1348 در اسالم، براي شمس آل احمد ترديدهايي به وجود آورد كه تا پايان حيات او را رها نساخت. دلايل او براي اين ترديدها، از قرار ذيل بودند:
«من تردید ندارم که او را کشتند! دلایلم هم اینهاست: هیچکسی جرئت جلال را در نقد رفتارهای حکومت نداشت و مهمتر از آن، تأثیر او بر مخاطب را نمیتوان انکار کرد. جلال هر چیزی که مینوشت و هر حرفی که میزد، بهسرعت در سطح جامعه پخش میشد و اثر میکرد. بدیهی است تحمل چنین عنصری برای حکومت شاه، ممکن نبود. در یادداشتهای جلال آمده که آدمی به اسم حسینزاده ــ که در ساواک بود و من به دلیل چهره خشن و رفتار آزاردهندهاش به او میگفتم: چماق ــ به جلال گفته بود: کور خواندهای اگر تصور کردهای تو را جوری میکشیم که از تو شهید ساخته شود! یک روز که داری از خیابان عبور میکنی، تو را با ماشین میزنیم، بعد هم میآییم و جنازهات را با سلام و صلوات برمیداریم و یک دسته گل هم از طرف هویدا روی قبرت میگذاریم!...نکته دوم اینکه جلال در اسفندماه به اسالم میرود. اسفند وقتی است که بچههای مدرسه باید امتحانات خودشان را بدهند. جلال در این زمان شاگردهایش را رها میکند که برود شمال در دریا شنا کند؟! از همه مهمتر از همه، خسرو، برادر کوچک سیمین خانم، قبلا در رکن دوی ارتش و وردست تیمور بختیار بود! اوقطعاازقتل جلال خبرداشت وبیتردید،به خواهرش یک حرفهایی زده بود! منتها نمیدانم سیمین خانم به چه دلیلی ساکت است وحرفی نمیزند؟بعدهم از من دلخور شده که گفتهام: چرا ساکت هستی و واقعیت را نمیگویی؟ سیمین خانم در کتاب «غروب جلال»، درباره او مینویسد: جلال زیبا زیست و زیبا مرد! تردیدی نیست که سیمینخانم زیبایی را میشناسد و زیبا هم زیسته است، اما منظورش از زیبا مردن چیست؟ این چه رازی است که ایشان میداند و کتمان میکند؟...».
مواجهه با مرگ جلال
و سرانجام شمس آل احمد از مرگ جانگداز برادر، اينگونه مطلع گشت:
«تیمسار ریاحی ــ که آن موقع رئیس ژاندارمری بود ــ شب حادثه به درِ خانه ما آمده و یادداشتی را داخل خانه انداخته بود: سهبار آمدم و نبودی! همین که یادداشت مرا دیدی، بلافاصله پیش من بیا... من آن شب میهمانی بودم. وقتی برگشتم و یادداشت را دیدم، بلافاصله رفتم پیش تیمسار ریاحی. گفت: خبر دادهاند که برای جلال حادثهای پیش آمده! ساعت 2 نصف شب بود که به اتفاق چندتن از دوستان، به سمت اسالم حرکت کردیم. وقتی به کلبه او رسیدیم، دیدیم که او را به سمت قبله خوابانده و روی او شمد کشیدهاند! میرزای توکلی هم بالای سر جنازه نشسته بود و زار میزد! وقتی به سر او دست کشیدم، دیدم که موهای سفید و پرپشتش، هنوز زندهاند! از آن لحظه تا ماهها، در درون خودم فرو شکستم و نتوانستم از آن واقعه به درآیم».