سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: دو سال و نيم ميشد كه در اون خونه زندگي ميكرديم. دو سه روز اول بود، تازه داشتيم مبلها رو جابهجا ميكرديم كه چيدمان خونه دستمون بياد، زنگ واحدمون رو زدن. سرايدار بود، يه نامه دستش بود. نامه رو باز كردم ديدم با يه دستخط خوب و معمولي نوشته شده «لطفاً اينقدر وسايلتون رو روي زمين نكشيد و جابهجا نكنين. با اين سرو صدا مزاحمت زيادي ايجاد كردين» فهميدم نامه همسايه طبقه پاييني هست و....
تو ذوقم خورد. نه بهخاطر تذکر، بهخاطر درک نکردن، اون هم در شرایط اسبابکشی، درست روزهای اول که مجبور میشی وسایلت رو مدام جابهجا کنی. هنوز زیر مبل و صندلیها چیزی نزده بودم تا از سرو صدای کشیده شدنش کم کنه، ولی خیلی هم مراعات میکردم که بیدلیل خواسته یا ناخواسته این مزاحمت ایجاد نشه و گهگاهی هم که پیش میومد، حسابی استرس میگرفتم که باز تذکر نشنوم. یه بار داشتم تخت اتاق پسرمو کمی به سمت دیوار هول میدادم که دوباره صدای زنگ رو شنیدم. درو باز کردم، صدای خسته و خفهای شنیدم که معلوم بود برای یه مرد میانسال هست. ندیدمش، پشت دیوار ایستاده بود، بدون اینکه خوشامد بگه یا احوالپرسی کنه یا خودشو معرفی کنه بعد از سلام فقط اعتراض کرد که چرا وسایل رو میکشم و خواهش کرد این کارو نکنم.
خیلی ناراحت شده بودم. کاری که کرده بودم اصلاً زمان زیادی نبرده بود و صدایی ایجاد نمیکرد که بشه گفت مزاحمتی برای ایشون درست شده. به دل گرفته بودم ازش. حساس شده بودم یه جورایی. سریع موکت خریدم و زیر تمام پایهها دوتا دوتا موکت زدم که موقع جابهجایی خدایی نکرده صدایی ایجاد نشه، ولی بیصدایی مطلق ممکن نبود. حداقل صدایی داشت و این منو خیلی حساس کرده بود که تا پسرم تکونی به وسایل بده، سریع بهش یادآور بشم که ممکنه همسایه پایینی بیاد بالا.
بعدها که تذکراتش به صدای شیر آب و چکه کردنهای سیفون توالت و بقیه وسایل خونه رسید، از طریق مدیر ساختمون متوجه شدم ایشون طبیب هستن و با همسرش تنها زندگی میکنه.
بارها و بارها، موقع خواب یا دیروقت و بد وقت، تذکرات خودشو از طریق زنگ زدن به گوشی موبایل و زنگ واحد و زنگ آیفون و در ادامه به صاحبخونه و... ادامه میداد و من هربار تلاش میکردم اشکال و ایرادی رو که بهوجود اومده، برطرف کنم یا تا جایی که ممکن بود از شرایط دفاع کنم.
هیچوقت آقای دکتر رو ندیدم، ولی از صدای تلفن صحبت کردنش که از پنجره آشپزخونه شنیده میشد، میشد فهمید امروز عصبانیه یا نه، ولی به غیر صدای صحبت تلفنی، صدای همسرش هم شنیده میشد، وقتهایی که میفتاد به جون ظرفها و با سرو صدا اونها رو میشست و جابهجا میکرد، مشخص بود حسابی ناراحته که آخر شب به جای استراحت و آرامش و سکوت، به این کار مشغول شده. یا وقتایی که آوازهای غمگین یا شاد میخوند میشد فهمید حال دلشو. یا حتی وقتی به جای جانم به آقای دکتر میگفت، بله.
گاهی اوقات هم که از خونهشون هیچ صدایی در نمیومد، میشد فهمید حسابی تو خودشونن و حال و حوصله ندارن.
غرض از این حرفها اینه که همیشه نباید منتظر باشیم که همسرمون، مادر و پدرمون، فرزندمون، دوست، همکلاسی، رفیق و... صاف و رک و روراست با ما تماس بگیره یا تو صورت ما نگاه کنه و بگه که حال دلش خوب نیست که بگه به کمک نیاز داره و دلش یه گپ زدن ساده میخواد، دورهمی، قدم زدن، یه شام دونفره، یه مسافرت نزدیک، یه همفکری، یه مشورت، یا یه درد دل رسیدن به آرامش. یا حتی برعکسش... شایدم بخواد حال خوبش رو برای ما تعریف کنه.
به نظر من همیشه ممکن نیست تو اوج خوشحالی یا ناراحتی، بشه یا بتونی خیلی راحت اونو به اشتراک بذاری برای اطرافیانت، شدنی نیست که همیشه راحت بتونی حرف بزنی یا خودتو برای طرفت گزارش کنی که ببین منو، من امروز خیلی خستهام. خیلی داغونم، خیلی کسلم یا ببین چقدر پرانرژی هستم.
باور کنید همین که همکارمون رو ببینیم آشفته و بینظم اومده شرکت، همین که ببینیم کسی که هر روز به خودش میرسید و آرایش میکرد، حالا امروز بیرنگ و رو و ساده اومده، همین از رفیقی که هر روز پست و استوری میذاره، دو روز خبری نشه، یا وقتی میبینی همسرت از در میاد تو و شام نمیخوره و میره صاف تو اتاقش و حتی نوع موسیقی که برخلاف همیشه داره گوش میکنه و حتی مدل لمدادنش به مبل و طرز نگاهش و خیره شدنش، میشه فهمید. من میگم حتی باید از اینکه صبحونه نخورده از خونه بره بیرون هم بفهمی یا از شب بیداریها و صبح خواب موندناش. از بیدار شدنای پی در پی اونم نصف شبا. یا چرخزدنهای الکی تو دنیای مجازی. میشه از سکوت یا پرحرفیاش فهمید حال دلشو. چه برسه به اینکه یهو از یه حرف یا مسئله کوچیک زود دلخور بشه و داد و بیداد کنه.
همش به حرف زدن که نیست. همه این رفتارها داره با زبون بیزبونی از حال دلش برات میگه. «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل»
بله درسته. اینجاست که همدلی و همدردی ما ارزش پیدا میکنه و چقدر ارزشمند و زیباست وقتی که از حال و هوای طرف مقابلمون درک درست داشته باشیم. همین دیدن اطرافیانمون با نگاه و چشم دل هست که به اونها نشون میده، نه تنها، تنها نیستن، بلکه از طرف رفیق، دوست، همکار، همسر، مادر، پدر یا خانواده، درک میشن و با بیان بهتر دیده میشن.
دلم طاقت نیاورد آقای دکتر و همسرش رو نبینم و از اینجا برم. با کمک پسرم یه کیک خونگی درست کردیم و یک روز قبل از اسبابکشی رفتیم طبقه پایین، اما هرچقدر زنگ زدیم کسی باز نکرد. روزی که اسباب میبردیم، از طریق مدیر ساختمون متوجه شدم آقای دکتر برای یه جراحی به بیمارستان رفته و همسرش هم از اون پرستاری میکرده برای همین کسی خونه نبوده.
با اینکه خیلی خداروشکر کردم سالم هستن و اتفاقی براشون نیفتاده، از اینکه دیر به فکر این آشنایی و درست کردن خاطره خوب افتاده بودم، ناراحت شدم.
به یاد فرصتهایی افتادم که خواسته یا ناخواسته از هم میگیریم و جایی برای جبران نمیگذاریم. به این فکر کردم چقدر با یک لبخند ساده با یک نگاه آرام و دلنشین با یک سلام گرم، یک خسته نباشید شیرین، یک خوش آمدید لذتبخش و یک خوشبختم ساده، میشه دنیایی رو عوض و جهانی رو متحول کرد چه برسد به حال و هوای یک دل ساده شکسته. گاهی وقتا حال دل آدم خوب نیست و شاید با یک احوالپرسی ساده خوبش بشه. گاهی حتی طبیبها هم نیاز به طبیب دارند!