کد خبر: 1009608
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۹ - ۰۲:۱۵
روایتی از استعداد‌هایی که درک نمی‌شوند
برای ابراز آن چه هستیم، نیازی به انجام کار‌های بزرگ نیست. گاهی شهامت گفتن یک سلام یا یک پاسخ سلام می‌تواند طولانی‌ترین یا اصلی‌ترین و مهم‌ترین راه‌ها را باز کند. این را وقتی درک کردم که سال‌ها پیش یکی از دوستانم در دانشکده، توانست نخستین مطلبش را در نشریه‌ای رسمی منتشر کند.
لیلاجعفری
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: او تا به آن روز نسبت به افرادی که هنرمند بودند یا دستی به قلم داشتند و مطالب‌شان به صورت کتاب یا مقاله منتشر می‌شد غبطه می‌خورد. هر بار مطلبی از آشنایی در جایی می‌دید که منتشر شده است، جوری درباره‌اش قضاوت می‌کرد که انگار نویسنده آن عملی غیراخلاقی انجام داده است. حتی یک بار به من گفت، فلان همکلاسی‌مان را می‌بینی؟ او را بیشتر از تو می‌شناسم. شنیده‌ام برای اینکه مطالبش را منتشر کند، حاضر است رشوه هم بدهد. در پاسخ حرف‌های او به راستی که چیزی برای گفتن نداشتم، تنها این را خوب می‌دانستم که ما نه رشوه دادن او را دیده بودیم و نه رشوه ندادن او را، پس بهتر بود به جای قضاوت کردن، او را رها کنیم و به کار خود برسیم. با این روش شاید می‌توانستیم بیشتر هم به کار خودمان برسیم. از سوی دیگر مطالبی که او می‌نوشت را خوانده بودم و به راستی از برخی از نوشته‌هایش خوشم می‌آمد. با خود می‌گفتم، چه بسا که آن مطالب با اشتیاق هم از او درخواست و منتشر شده باشد.

هر بار که این جور حرف‌ها به میان می‌آمد، تنها راهی که برای رهایی دوستم از این فکر‌ها به نظرم می‌رسید این بود برای خودمان کاری کنیم. اگر از دیدن نوشته‌های چاپ شده همکلاسی، احساس حسرت می‌کردیم پس دست به کار شویم و ما هم آن چه را که علاقه داشتیم، روی کاغذ بیاوریم. بار‌ها نوشته‌های دوستم را خوانده بودم. روی هم رفته او عادت داشت نوشته‌هایش را به من نشان بدهد تا بخوانم. من هم در نوشته‌های او مواردی پیدا می‌کردم که نظرم را جلب می‌کرد و به نظرم خوب بودند. ولی او هر بار از روی تردید و ناباوری به آن موارد توجهی نشان می‌داد و در واقع هیچ کدام از آن‌ها را باور نمی‌کرد.

او می‌دانست که می‌تواند قلم در دست بگیرد و بنویسد ولی فکر نمی‌کرد که در این باره توانایی خاصی دارد که شاید حتی همان همکلاسی هم به اندازه او نداشته باشد. چند باری به او پیشنهاد دادم تا نوشته‌هایش را به نشریات یا انتشاراتی نشان بدهد تا راهی برای انتشار آن‌ها پیدا کند، اما او ناامیدتر از آن بود که بتواند ناشر یا نشریه‌ای را برای چاپ و انتشار آن‌ها متقاعد کند. ترس او از مراجعه به انتشارات و شنیدن کلمه «نه»، آن‌قدر زیاد بود که به او اجازه قدم برداشتن در این راه را نمی‌داد. تا اینکه یک روز از طرف روابط عمومی دانشکده، فراخوانی برای شرکت دانشجویان در مسابقه نویسندگی منتشر شد. وقتی با دوستم و همکلاسی در راهروی دانشکده، با آن فراخوان برخورد کردیم. همکلاسی با اشتیاق گفت که در آن شرکت خواهد کرد. به دوستم پیشنهاد دادم که او هم در مسابقه شرکت کند، ولی او از این کار اکراه داشت. تا روز پایانی مهلت برای شرکت در مسابقه، مشوق دوستم بودم تا نوشته‌هایش را به روابط عمومی دانشکده ارسال کند. خوشبختانه دوستم در روز آخر تصمیم گرفت که در آن مسابقه شرکت کند.

تا روزی که اسامی برندگان اعلام شود، دوستم ملامتم می‌کرد که چرا به او انگیزه شرکت در آن مسابقه را داده‌ام. تا سه هفته روابط ما با دلخوری و ملامت‌های او گذشت تا اینکه جشن اعلام اسامی برندگان که مراسم ساده و کوچکی در سالن اجتماعات دانشکده بود، برگزار شد. نفر نخست مسابقه همان همکلاسی بود که دوستم همیشه به او رشک می‌برد. وقتی همه برای او دست می‌زدند توانستم حقارت را در نگاه دوستم ببینم. ولی نام همکلاسی‌اش تنها نام برنده نفر نخست نبود، چون نام دوست من هم به عنوان نفر نخست مسابقه اعلام شد. هرگز آن صحنه را که دوستم با ناباوری نگاهم می‌کرد و هنوز هم باورش نمی‌شد که باید برود روی سن و جایزه‌اش را بگیرد از یاد نمی‌برم. او آن روز این را درک کرد که چیزی از همکلاسی‌اش کم نداشت، فقط شهامت و باور کم‌تری نسبت به او داشت که از آن روز، آن هم در او تقویت شد. چون پس از آن توانست چند کتاب و میلیون‌ها کلمه را به نام خودش در نشریات کشور منتشر کند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار