سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: خوش به حال فلانی، همه دوستش دارند. نمیدانم شاید به خاطر این است که چهره زیبایی دارد. هر کجا که میرود همه خواهانش هستند، همه دوست دارند بنشینند و با او حرف بزنند یا دستکم چند کلامی هم صحبتش باشند. هر کجا که کاری دارد خیلی زود کارش را راه میاندازند، شاید به خاطر چشم و ابرویی است که دارد، خدا میداند برای چه اینقدر طرفدار دارد! همیشه دلم میخواست به جای او بودم. همه دوستم داشتند و کارم را راه میانداختند. روی هم رفته هم او و هم خیلیهای دیگر را میشناسم که همین طور بین مردم دوستداشتنی هستند. مانند یکی از همسایگانی که در مجتمع مسکونی محل زندگیام، زندگی میکند. همسایگان دیگر وقتی او را میبینند، جوری با او سلام و علیک میکنند که انگار کدخدای محل است. یک زن ساده و کم رفت و آمدی است که خودم نیز به ندرت او را میبینم. اما همان زمانهای کم هم کافی بوده است تا جایگاهش را در بین همسایگان ببینم.
فرزند محبوب پدر، یا پتکی بر سرِ ما؟
انگار همیشه در جمع دوستان، آشنایان و خانوادهها یک نفر هست که محبوبیت بیشتری دارد؛ همانطور که در خانواده ما هست. ما سه خواهر و برادر هستیم که برادر کوچکترم همیشه پتکی است که بر سر من و برادر بزرگترم کوبیده میشود. پدرم او را بهقدری دوست دارد که تمام کارهایش را خوب و مثبت میبیند. حتی خرابکاریهای او را هم خوب و درست میبیند، اصلاً انگار اگر بزرگترین اشتباهات دنیا را هم انجام بدهد، در نگاه پدرم، برادر کوچکترم از آن مبری است. خوش به حالش نمیدانم چرا تا این اندازه از اشتباهاتش چشمپوشی میشود. همین هفته گذشته یکی از همان خرابکاریهای همیشگیاش را انجام داد و دل من و برادر بزرگترمان را سوزاند، اما پدر باز هم طرفداریاش را کرد. او رفته بود سر کولر تا برای اینکه خنکتر شود کمی آب روی پوشالهایش بریزد که به اشتباه آب را روی دینام ریخت و دینام کولر سوخت. پدر ناچار شد برای تعمیر موتور کولر، کلی هزینه کند و از کار و وقتش هم بزند. ولی با این وجود باز هم او را سرزنش نکرد. فقط دیدم که آهسته به او گفت: پسرم! بیشتر دقت کن!
نمیدانم پدر من درباره او اینقدر با گذشت است یا برادر کوچکتر من مهره مار دارد!
در محل کارم هم این اوضاع برقرار است. یکی از همکارانم در شرکت تبلیغاتی که کارهای دفتریاش را انجام میدهم، مورد احترام سایرین است، آن هم نه یک ذره و نه دو ذره که بسیار زیاد!
گاهی واقعاً به او حسودیام میشود. دلم میخواهد من هم جای او باشم و آنقدر با همکاران بیگانه نباشم.
تازگیها فهمیدهام نمیتوانم آن جور که باید و شاید با دیگران تعأمل داشته باشم. در برخوردها و روابطم اشکالاتی به وجود میآید. دلم میخواهد همه دوستم داشته باشند و از من خوششان بیاید، اما انگار برعکس آن پیش میآید؛ به جای اینکه دوستم داشته باشند، از من دوری میکنند. اگر هم دوری نکنند، رفتارشان جوری است که انگار بود و نبود من فرقی ندارد و برایشان مهم نیستم. روی هم رفته از برخورد دیگران در هر کجا که رفت و آمدی دارم و حتی نزد پدرم، خود را بیارزش یا در نگاهی مثبتتر، خنثی میبینم. البته اگر بگویم میدیدم، بهتر است، چون این برداشتهای من از برخورد مردم نسبت به خودم چندی پیش تغییر کرد. از آن موقع زندگی من تا اندازه زیادی دگرگون شد. تا جایی دگرگون شد که راستش دیگر به رفتارها و برخوردهای دیگران فکر هم نمیکنم.
دیگر دلیلی برای حسادت و جلب احترام دیگران وجود نداشت!
تغییر از روزی شروع شد که در شرکت بحثی پیش آمد. آن روز دیرم شده بود و باید زودتر از وقت اداری از شرکت بیرون میرفتم. از ابتدای شروع کارم در صبح از مدیر شرکت مرخصی گرفته و موافقت او را برای اینکه یک ساعت زودتر از شرکت بیرون بروم گرفته بودم. اما دو ساعتی به پایان ساعت کاری مانده بود که یکی از مدیران شرکتی که با ما همکاری دارد، بدون هماهنگی قبلی از راه رسید. نمیتوانستم شرکت را ترک کنم، چون میدانستم ممکن است حضور من لازم باشد. باید میماندم و به پروندههایی که مورد نیاز دو مدیر بود، رسیدگی میکردم. ساعت دیگر حتی از زمان مقرر اداری هم گذشته بود و سایر همکارانم از شرکت خارج شدند. من مانده بودم و مدیر شرکت و مدیر شرکت همکار.
بالاخره جلسه آن دو تمام شد. مدیر شرکت وقتی از جلسه بیرون آمد و من را در پشت میزم دید، تعجب کرد. باورش نمیشد که هنوز در شرکت ماندهام و با وجود مرخصیای که داشتم، آن جا را ترک نکردم. او اسم این کار من را مسئولیتپذیری گذاشت و گفت: «از اینکه امروز تا این اندازه مسئولیتپذیر بودی و کار شرکت را بر کارهای مهم خودت ترجیح دادی از شما سپاسگزارم.»
این جمله او را پس از سالها هنوز هم به یاد دارم. از فردای آن روز مدیر احترام خاصی برای من قایل بود و این را میشد در رفتارها و صحبتهایش دید. حتی در آن ماه پاداشی نقدی برایم در نظر گرفت که به خاطرش توانستم حسادت را در چهره برخی از همکارانم ببینم. سایر کارمندان نیز با دیدن رفتارهای احترامآمیز او احترام بیشتری به من گذاشتند و برخورد بهتری داشتند. جوری که دیگر احساس میکردم با بقیه فرق دارم!
نیازم به محترم بودن دیگر در وجودم احساس نمیشد، انگار این نیاز در وجود من به اندازه کافی ارضا شده بود. از این رو دیگر به رفتار دیگران اهمیتی نمیدادم. دیگر برخورد همسایهها با آن همسایه برایم اهمیتی نداشت و رفتارهای پدرم را نسبت به برادر کوچکترم متمایز و خوبتر نمیدیدم. از خودم میپرسیدم به راستی چرا هر یک از آن افراد در نگاه من آنقدر محبوب به نظر میرسیدند و فکر میکردم که باید به جای آنها باشم؟ انگار شاکله آن احساس حسرت در وجود من فرو ریخته بود. چرای بزرگی که به دلیل پرسشهایم از دلیل محبوب بودن آنها داشتم، محو شد. دیگر به دنبال آن چرایی که شاید حسادت، پایه و اساس آن بود، نداشتم.
آرامشی که با تغییر نگرش به آن رسیدم
اهل معرفتی را میشناسم که رویکردی عارفانه نسبت به همه مسائل دارد. یادم میآید یک روز درباره حسادت حرف میزد که این را از کلامش برداشت کردم. او اعتقاد داشت وقتی نسبت به کسی حسادتی داریم، میتواند این معنی را داشته باشد که آن ویژگی در ما هم هست و شاید لازم است برای به دست آوردن آن موقعیت و کار حسنه تلاش کنیم. کاری که برایمان با ابهت است، شاید تلنگری است تا خودمان هم در وجودمان و زندگیمان پیدایش کنیم. شاید آن حسرت و حسادت به ما میگوید که تلاشت را برای به دست آوردن آن زیاد کن، اگر نه هیچ احساسی نسبت به آن نداشتی!
حالا که سالها از ماجرای اضافهکاریام در شرکت و شنیدن حرفهای حکیمانه آن استاد میگذرد، میتوانم درک کنم که هم نگاه ما به تعاملات ما با دیگران مؤثر است و هم آن چه از ما میبینند. از کجا معلوم شاید آن همسایه با همان کم رفت و آمد بودن یا کم دیده شدن و رفتارهای متینش در نگاه دیگران محترم شده بود یا مهمتر از آن، شاید اصلاً برخوردی که با او میشد، با من هم میشد و خودم آن را نمیدیدم و متوجهاش نبودم! چون وقتی به رفتارهای پدرم بیشتر دقت کردم، دیدم که او نسبت به من و برادر بزرگترم هم خیلی با گذشت است و تنها با برادرکوچکترم نیست که مهربان است. بگذریم از اینکه در شرکت به خاطر آن اضافهکاری و احساس تعهدم به کاری که به عهده گرفته بودم، جایگاه خاصی پیدا کردم!
حالا که به آن روزها نگاه میکنم میبینم با تغییر نگرشم، آرامش بیشتری دارم و زندگی برایم راحتتر و آرامتر میگذرد، در حالی که اطرافیانم همانها هستند، همسایهها همانها هستند و همکارانم هم همان همکاران، خانوادهام هم همان خانوادهای است که از ابتدا درونش پا به جهان گذاشتم و شکل گرفتم! این درس بزرگی برایم بود که امیدوارم آن را فراموش نکنم. چون در صورت فراموشی آن معلوم نیست، این بار درگیر چه مشکلی بشوم!
از زندگی یاد گرفتهام که درسها پشت سر هم میآید و میروند و اگر یکی از آنها را فراموش کنم من را رها نخواهد کرد. آنقدر دنبالم را میگیرد تا در جایی آن را به من بیاموزد. اهل معرفتی که میشناسم همیشه میگفت، آمدهایم به این جهان برای یاد گرفتن و تمرین درسهای مخصوص به خودمان؛ برای رشد و به خدا پیوستن. من اکنون تا اندازهای میتوانم این جمله را درک کنم. در حالی که باز هم ترس دارم. چون فراموشی همیشه در کمین انسان است.