کد خبر: 982327
تاریخ انتشار: ۲۸ آذر ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۱
یادداشتی از نصرالله حکمت پیرامون ضرورت فلسفه
انسان‌ها هم به لحاظ فردی و هم از حیث جمعی، دانسته‌ها و معلوماتی دارند و این دانسته‌ها هم در فرد و هم در جمع و هم به لحاظ کل جامعه بشری، دایره و دوایری را در اندرون تک‌انسان‌ها و نیز در کل دانش بشری تشکیل می‌دهد که دایره معلومات انسان است.
سرویس اندیشه جوان آنلاین: متن زیر یادداشتی است که نصرالله حکمت، استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه شهید بهشتی در پاسخ به این سؤال که فلسفه در کجای زندگی انسان، جای دارد؟ نوشته است:
ما ایرانیان - البته نه همه، بلکه جمعی محدود و کوچک، آن هم علی‌الاغلب به شکل نمایشی - سالی یک بار فیلمان یاد هندوستان می‌کند و برای اینکه بگوییم از قافله جهانی غافل نیستیم و عقب نیفتاده‌ایم، یادی از فلسفه می‌کنیم و یادداشتی می‌نویسیم و اینجا و آنجا جلسه‌ای می‌گذاریم و مقاله‌ای سفارش می‌دهیم و سرانجام کارکی انجام می‌دهیم تا بگوییم که ما هم اهل فلسفه‌ایم و هنوز در ساحت فلسفه و تفکر زنده‌ایم و نفسی می‌کشیم.

این وضعیت نمایشی و اندکی خنده‌دار و کمیک، در حالی جریان دارد که این مملکت، مملکت علوم انسانی است. اینکه چرا حالمان چنین است و چگونه به این روز سیاه افتاده‌ایم، ماجرایی دور و دراز دارد و در این مجال، نه بابِ گفتنش هست و نه تاب شنیدنش. بگذریم و بگذاریم برای مجالی وسیع‌تر. الحال می‌خواهیم به مسئله‌ای بپردازیم که در عنوان این مقال آوردیم و آن، این پرسش است که:

فلسفه، به لحاظ معلومات و مجهولات انسان، در کجای زندگی او جای دارد؟ به بیان دیگر می‌توانیم سؤالمان را به این شکل، صورت‌بندی کنیم که فلسفه چگونه می‌تواند معلومات و مجهولات انسان را مدیریت کند؟
در توضیح پرسش فوق باید بگویم که انسان‌ها هم به لحاظ فردی و هم از حیث جمعی، دانسته‌ها و معلوماتی دارند و این دانسته‌ها هم در فرد و هم در جمع و هم به لحاظ کل جامعه بشری، دایره و دوایری را در اندرون تک‌انسان‌ها و نیز در کل دانش بشری تشکیل می‌دهد که دایره معلومات انسان است. از جانب دیگر، بیرونِ این دایره معلوم - کوچک باشد یا بزرگ یا بزرگ‌تر - جهان مجهول و نادانسته و ناشناخته، آغاز می‌شود و تا بی‌نهایت ادامه دارد. وقتی به این دایره‌ها که دوایر معلومات انسان‌ها و نیز کل بشر است بنگریم و از آن‌سو به جهان بی‌نهایت مجهولات نگاه کنیم که جهان بشری را احاطه کرده است، این پرسش برایمان پدید می‌آید که: معلومات تک‌تک انسان‌ها و کل بشریت و ارتباط آن با مجهولات نامتناهی، چگونه باید مدیریت و ساماندهی شود که آدمی بتواند زیستِ انسانی و اخلاقی و سعادتمندانه داشته باشد؛ هم به لحاظ فردی و هم از حیث اجتماعی و هم از جهت ارتباطی که انسان با طبیعت و محیط زیست خود دارد؟

درست در همینجاست که کار فلسفه و تفکر آغاز می‌شود. فلسفه با انسان و دانسته‌ها و ندانسته‌های او کار دارد. کارش این است که دانسته‌ها و دانایی‌ها و معلومات را به درستی مدیریت می‌کند و زمینه نقل و انتقال صحیح آن‌ها را فراهم می‌آورد و ضرورت و چگونگی آموزش را تعلیم می‌دهد و از آن بسی مهم‌تر اینکه نسبت و ارتباط میان این معلومات و جهان نامتناهی مجهولات را از راه آموزشِ پرسش و طرح پرسش و از راه «مسئله‌شناسی» معلوم می‌کند و نشان می‌دهد که در عین حال که بسیاری از معلومات و دانستنی‌های ما مفید و ضروری و حتی مقدس است، اما ما اگر ندانیم که نمی‌دانیم و اگر ندانیم که جهان، لبریز از مجهولات است و ما با مجهول و تاریکی، احاطه شده‌ایم، بسیاری از این معلومات، می‌تواند مخرب و ویرانگر شود.

وظیفه علوم این است که دایره معلومات را گسترش دهد، اما اینکه این معلومات و دانسته‌ها چگونه مدیریت شود و به درستی توزیع گردد و آموزش داده شود و در این عرصه، انحصار آموزشی نباشد و عدالت آموزشی برقرار باشد، کار علوم نیست. در این روزگار، علوم در اکثر موارد در خدمت مثلثِ به‌هم‌پیوسته و در هم آویخته «قانون و قدرت و ثروت» قرار دارد و عموم مردم از علوم و از آموزش و از «می‌دانم‌ها» محرومند و طبعاً در چنین وضعیتی که آموزش‌های راستین و حقیقی، مورد توجه نیست یا به شکل انحصاری درآمده، عموم مردم به آموزش‌های از نوع فضای مجازی یا تعالیم اتوبوسی و خیابانی روی می‌آورند و رفته‌رفته از آموزش‌های ممنوع و پنهانی - اعم از روا و ناروا - سردرمی‌آورند.

مدیریت دانسته‌ها و ندانسته‌ها، وظیفه فلسفه
وظیفه فلسفه و فیلسوف این است که «می‌دانم‌ها» و «نمی‌دانم‌ها» را مدیریت کند. از آنجا که فلسفه در ذات سیال خود، عشق و اشتیاق به دانستن است، پس «معلوم‌شناسی» و «مجهول‌شناسی» و فهم نسبت میان معلوم و مجهول و بحث و کندوکاو در باب مسائل مربوط به ارتباط معلومات و مجهولات با انسان، در زمره نخستین وظایف فلسفه است. هم درباره معلومات و هم در باب مجهولات، مسائل جدی و سرنوشت‌ساز مطرح است که فقط فیلسوف می‌تواند در مورد آن‌ها بیندیشد و تکلیف آن‌ها را معین کند و آدمیان را از بلاتکلیفی و تعلیق و سرگردانی درآورد. به خصوص در مورد مجهولات، مسائلی قابل طرح است که جز فیلسوف کسی نمی‌تواند به آن‌ها بپردازد و اگر فیلسوف به آن‌ها التفات نکند یا او در یک جامعه، جایگاهی نداشته باشد، به گونه‌ای طبیعی، میلِ به زیستن در دنیای محدود دانسته‌ها، مردم را به سمتی سوق می‌دهد که ناگزیر به زندگی در «جهان‌لانه» می‌شوند و «جهان‌لانه» جهان بسته و مسدودی است که دیوار‌های بلند آن، با خشت و گلِ دانسته‌ها و معلومات، بالا رفته و هیچ روزنه‌ای به بیرون از خود ندارد و بدین‌گونه زیستن در «جهان‌لانه» به معنای محبوس ماندن در زندانِ «می‌دانم‌ها» و محروم شدن از «نمی‌دانم‌ها» و هر آن چیزی است که بیرون از این محبس قرار دارد. به قول ملاصدرا بدین‌گونه آدمی در گور معلومات خود مدفون می‌گردد.

در توضیح مطلب فوق، چنین می‌توان گفت که تفاوت انسان‌ها، ریشه در «دانسته‌ها» و «داشته‌ها» آنان دارد و تنه و شاخ و برگ این تفاوت‌ها هنگامی عیان می‌شود و به بار می‌نشیند که مردم به «دانسته‌ها» و «داشته‌ها»‌ی دیگران احساس نیاز داشته باشند و در ندانستنِ آن «دانسته‌ها» و در نداشتن آن «داشته‌ها» خود را در مقام عجز و ضعف و ناتوانی ببینند. اصحاب مثلث «قانون و قدرت و ثروت» چاره‌ای ندارند جز اینکه با تمام اجزای وجودشان، به آنچه دارند و آنچه می‌دانند، اتکا کنند و «می‌دانم‌ها» و «دارم‌ها» یشان را در برابر کسانی که خود را در وضعیتِ نیاز و ناتوانی احساس می‌کنند، نقطه قوت خود بدانند و منبعی تلقی کنند که پشتوانه آنان است. اینک اگر عموم مردم، با راهنمایی‌های فلسفه و فیلسوف، از جهل مرکب و از اتکا به دانسته‌های خود و از احساس نیاز به دانسته‌های کسانی که از راه دانش و معلومات خود، انسان‌های دیگر را به مصرف منافع خود می‌رسانند، خارج شوند و قدم در ساحت «جهل بسیط» نهند و به جهان بی‌کران مجهولات و «نمی‌دانم‌ها» متصل گردند، علاوه بر اینکه در این «نمی‌دانم‌ها» با همه کسانی که ادعای دانستن دارند، برابر می‌شوند، می‌توانند به قدرت عظیم و لایزال جهان مجهولات، اتکا کنند و ضمن اینکه بی‌وقفه بر دانایی و آگاهی خود می‌افزایند، می‌توانند برای مدیریت امور فردی و اجتماعی خود، راهکار‌هایی بیابند خارج از دانسته‌ها و معلومات کسانی که بر آنان حکم می‌رانند.

اینک جامعه‌ای را تصور کنید که در آن، یا فیلسوف و متفکری نیست یا امور کلان آن جامعه، در غیاب فیلسوف و متفکر و بدون نیاز به فلسفه و فیلسوف مدیریت می‌شود. چنین جامعه‌ای عرصه تاخت و تاز کسانی است که با مجموعه «می‌دانم‌ها»‌ی خود در حلقه مثلثِ به‌هم‌پیوسته «قانون و قدرت و ثروت» قرار می‌گیرند؛ هرچه بخواهند می‌کنند و هیچ‌کس جلودارشان نیست. اگر بخواهم به زبان اصطلاحات خودم سخن بگویم، چنین باید گفت که فیلسوفان و متفکران یک جامعه، بخشی از «خودِآگاهِ جمعی» آن جامعه است و آن‌گاه که «خودِآگاهِ‌جمعی» در جامعه، حضور و ظهوری ندارد، طبعا همه امور به دست «خودِناآگاهِ جمعی» مدیریت می‌شود و بدین‌گونه، همه چیز و همه جا آرام‌آرام، رو به ویرانی می‌رود. دقیقاً مانند یک فرد که اگر در وضعیتِ «خود ناآگاهِ فردی» امورش را مدیریت کند، سلامت و سعادت خود را در معرض صد‌ها خطر قرار داده است.

منبع: مهـــر
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر