چند سالی بود که عکس شهید علیرضا آشیانه را روی دیوار یکی از قدیمیترین نانواییهای محله جلیلی میدیدم. علیرضا در عکسش نوجوانی کم سن و سال دیده میشود که هنوز ریش و سبیلهایش درنیامده است. حالا که تصمیم گرفتهام گزارشی از زندگی او تهیه کنم، اولین جایی که سراغش را میگیرم همان نانوایی است. شاطر میگوید: «مادرش همسایهمان است. داخل کوچه بروید خانهشان را پیدا میکنید.» داخل کوچه روی پنجره یکی از خانهها اعلامیه شهید دیده میشود. انگار که زمان به عقب برگشته باشد، احساس میکنم به دهه ۶۰ برگشتهام و خودم را مقابل یک خانه قدیمی پیدا میکنم. در میزنم. پیرزنی فرتوت در را باز میکند. معرفی میکنم و در معرفی خودش میگوید: فاطمه حسنی هستم مادر شهید علیرضا آشیانه...
تهتغاری خانه
خانه مادر شهید آشیانه رنگ و بوی خاصی دارد. پیرزن گوشهایش به سختی میشنوند و خیلی چیزها را در مورد خودش از یاد برده است. حتی نمیداند چند سال دارد، اما وقتی در مورد پسرش حرف میزند، حافظه و احساسش خوب کار میکنند. بغض میکند و از علیرضا میگوید: پسرم متولد سال ۱۳۴۷ بود. بعد از پنج پسر و یک دختر، تهتغاریام بود. برای همین یک جور دیگری دوستش داشتم.
عکس علیرضا روی طاقچه به مکالمه من و مادرش نگاه میکند. فاطمه خانم به عکس اشاره میکند و میگوید: اولین روزی که پسرم میخواست به مدرسه برود، هرکاری کردم نگذاشت همراهش بروم. میگفت: بزرگ شدهام باید تنها بروم. مخفیانه دنبالش رفتم. به در مدرسه که رسید، بسمالله گفت و وارد شد. آنجا بود که خدا را شکر کردم تربیتهای من و رزق حلال پدرش، کار خودش را کرده و علیرضا بچه خوبی بار آمده است.
مادر ادامه میدهد: همسرم میوهفروش بود. در همین میدان جلیلی روزهای گرم تابستان روزه میگرفت و میوه میفروخت. حواسش به نانی که خانه میآورد، بود. من خودم هم هر وقت میخواستم به پسرم شیر بدهم، وضو میگرفتم. دعا میکردم خدا این بچه را عاقبت به خیر کند. شکر خدا عاقبت به خیر هم شد.
علیرضا بچه غیریتی بود. یادم است یک بار من را از مدرسه خواستند. رفتم و مدیرشان گفت: این بچه مگر چند سال دارد که اینطور رفتار میکند؟ پرسیدم: چه رفتاری؟ گفت: به سمت خانم معلمشان به خاطر بدحجابی پاککن پرتاب کرده است. از من خواستند تعهد بدهم که پسرم دیگر شیطنت نکند. با او صحبت کردم و قبول کرد. اما همیشه میگفت: امام حسین (ع) به خاطر امر به معروف شهید شد. من هم باید امر به معروف کنم.
رزمنده ۱۴ ساله
مادر شهید وقتی به مقطع جبهه رفتن علیرضا میرسد، صورتش برافروخته میشود و میگوید: ۱۴ سالش بود که پایش را کرد توی یک کفش و گفت: باید به جبهه بروم. گفتم: هنوز کوچک هستی. صبر کن بزرگتر که شدی بعد، اما گفت: من بسیجی هستم و امام فرموده که جبههها را پر کنید. حتی گفت: درسم را در جبهه میخوانم. آنقدر اصرار کرد که اجازه دادم. رفت و تا زمان شهادتش در جبهه ماند.
علیرضا کلاً ۱۰ ماه در جبهه بود. از خاطراتی که تعریف میکرد فهمیدم در خرمشهر، آبادان، اهواز، کلهقندی و مناطق جنوبی کشورمان است. میگفت: یکی از دوستانم تازه فرزندش به دنیا آمده بود و به جای شیرینی به ما بیسکوئیت مادر داد. دوستم با آن بچه کوچکی که داشت، شهید شد. حالا من چرا باید بمانم و از جانم بترسم.
شهادت دوستان علیرضا روی او تأثیر زیادی گذاشته بود. دیگر آن آدم سابق نبود. حتی وقتهایی که به مرخصی میآمد، به مسجد میرفت و کارهای بسیج را انجام میداد. اجازه نمیداد کسی سر کوچه ما مزاحم ناموس مردم شود. یک بار دیدم با جوانها دعوایش شده، رفتم و وساطت کردم. میگفت: مادرجان نمیگذارم کسی توی این محله به ناموس مردم چپ نگاه کند.
پارهای استخوان
«پسرم وقتی که به شهادت رسید فقط ۱۵ سال داشت. گفتند در منطقه طلائیه مفقود شده است. نمیدانستم آنجا کجاست. فقط همین را شنیدم و دوران ۱۱ ساله بیخبریام از علیرضا شروع شد. سال ۷۳ خبر آوردند که پیکرش را تفحص کردهاند. علیرضا را در قطعه ۵۰ بهشت زهرا دفن کردیم. وقتی که میرفت نوجوانی لاغراندام بود و وقتی که آمد پارهای استخوان که میشد با یک دست توی بغلم نگهش دارم.»
مادر شهید بعد از اتمام گفتوگو لباسهای فرزندش را به من نشان میدهد. میگوید علیرضا توی کوچه بازی میکرد، یکهو بزرگ شد و به جبهه رفت!