«رضا خودش خدمت در نيروي انتظامي را انتخاب كرد و حاضر بود در اين برهه از زمان كه كشورمان در داخل و خارج از كشور مورد طمع دشمنان قرار گرفته، براي امنيت كشور جانش را هم فدا كند.» مادر گروهبانيکم شهيد رضا امامي گفتوگو با ما را با اين جملات شروع كرد. مادر داغداري كه ميگفت رضا در همان دوران آموزشي ميدانست شغلش چه خطرهايي دارد اما پذيرفت و حتي وصيتنامهاش را هم نوشت. مشكل دشمنان ايران اسلامي هم اينجاست كه نميخواهند شهادتطلبي جوانان شجاع ايراني را باور كنند. به همين خاطر است كه گاهي به داعشيهاي خارجي متوسل ميشوند و گاهي به داعشيهاي داخلي! چنين خيال خامي از سوي دشمنان است كه باعث شد مرد ميانسالي از فرقه دراويش سوار بر اتوبوس شود تا 15 سال تجربه در حرفه رانندگي را با شهادت سه مأمور پليس بيازمايد! بعد در جلسه محاكمه ژست انساندوستانه بگيرد و با زير سؤال بردن مأموريت نيروي انتظامي، عمل زشت و وقيحانهاش را توجيه كند. رضا امامي يكي از سه شهيد نيروي انتظامي در واقعه 30 بهمن ماه 1396 است. او فرزند دوم از خانوادهاي بود كه دو پسر و يك دختر داشت. رضا ميخواست با عضويت در نيروي انتظامي و خدمت در مسير امنيت و آرامش زحمات چند ساله مادر را جبران كند كه در 24 سالگي به شهادت رسيد. مصاحبه زير با مادر شهيد رضا امامي علمدار است كه ميخوانيد.
مصاحبه در راهروي دادگاه
قرار بود روز شنبه 20 اسفندماه جلسه محاكمه محمد ثلاث عامل قتل سه مأمور پليس نيروي انتظامي در دادگاه كيفري يك استان تهران برگزار شود. براي پوشش خبري راهي دادگاه شدم. محاكمه در سالن اجتماعات دادگاه برگزار ميشد. نيم ساعت قبل از شروع جلسه به دادگاه رسيدم. در راهرو مادران سه شهيد همراه با همسر شهيد بايرامي روي صندلي نشسته بودند و انتظار جلسه را ميكشيدند. جلو رفتم و بعد از احوالپرسي و عرض تسليت جايي باز كردند و كنارشان نشستم. كمي بعد مادران شهدا را به سالن دعوت كردند. من هم رفتم و بعد از دقايقي به دليل تقارن با اذان ظهر، به دستور رياست دادگاه از سالن خارج شديم. وقتي خانوادهها از سالن بيرون آمدند با ازدحامي از خبرنگاران مواجه شدند اما با تواضع و حوصله به همه سؤالات پاسخ دادند. متعجب بودم از اين همه آرامش اما بلافاصله جوابم را گرفتم. يكي از مادران شهدا در جواب يكي از خبرنگاران گفت: اقتدا كرديم به حضرت زينب(س) و خانم فاطمه زهرا(س)، پس صبر ميكنيم و اميدواريم ريشه فتنهها از سر كشورمان رفع شود.
بعد از آن بود كه موقعيت را مناسب ديدم و با گلدسته عيني، مادر شهيد رضا امامي علمدار گفتوگوي مختصري انجام دادم. ايشان با وجود كسالتي كه داشت استقبال كرد و در همان راهروي دادگاه كيفري روي صندلي نشستيم و مادر روايتگر بخشهايي از زندگي فرزندش شد.
مايه آرامشم بود
رضا22 سال داشت. از كودكي تا بزرگسالي كوچكترين اذيتي از او به ياد ندارم. مايه آرامشم بود. پسرم سه سال قبل از سن تكليف نماز و روزهاش را شروع كرد و هر وقت فرصت فراغتي داشت به امامزاده ميرفت و خادمي ميكرد. موقع سربازي وقتي مرخصي ميآمد، به جاي اينكه مثل ديگر جوانها تفريح كند، به هيئت و امامزاده ميرفت و خادمي اهل بيت(ع) را ميكرد.
من به خاطر مشكلات مالي مجبور بودم خارج از خانه كار كنم، به همين دليل در امامزاده محلهمان مشغول كار شدم. خادمي ميكردم و حقوق ميگرفتم. بعضي وقتها ناخنهايم از كار درد ميگرفت و سرانگشتانم به خاطر كار زخم ميشد. من رضا را اينطور و با رزق حلال بزرگ كردم.
دل كندن سخت بود
روز شهادتش صبح ساعت پنج بود كه رضا بيدار شد. سركارش برود. نميدانم چرا از او دل نميكندم. تا جلوي در بدرقهاش كردم و جلوي همان جا ايستادم. رو به من كرد و گفت: مادر برو داخل هوا سرد است. راضي نميشدم اما بالاخره دل كندم و گفتم رضا جان به آقا ابوالفضل سپردمت. گفت: برو مادر جان... در را بستم اما از سوراخ در قد و بالايش را دوباره نگاهي انداختم و توي دلم از خدا خواستم حفظش كند. نميدانستم نگاه آخري است كه به پسرم مياندازم. اگر ميدانستم تمام وجودش را بوسهباران ميكردم.
(با گريه ادامه ميدهد) روز قبل همراه رضا براي انجام كاري بيرون رفته بوديم. كارمان خيلي طول كشيد. تا 3 بعدازظهر معطل شديم. هرچه به او اصرار كردم ميرويم خانه و سريع غذا را آماده ميكنم با زبان شوخي گفت: «نه مادرم، يه عمر من مهمان تو بودم امروز ناهار تو مهمان من هستي.» آخرين غذايي بود كه با هم ميخورديم.
شب حادثه
رضا معمولاً سر ساعت به خانه ميآمد و اگر جايي كار داشت حتماً زنگ ميزد نگرانش نباشم. روز حادثه تا 12 شب منتظرش شدم. وقتي خبري از پسرم نشد، دلشوره گرفتم. ديگر نتوانستم در خانه بمانم. مقابل در حياط رفتم و نشستم. برادرم در نزديكي ما زندگي ميكند. آن شب با همسرش از مهماني برميگشتند كه مرا ديد. گفت چرا اينجا نشستي! گفتم رضا دير كرده و نگرانم. مرا آرام كرد و اصرار داشت به خانه بروم. قبول نكردم و همانجا منتظر رضا نشستم. دقايقي بعد بود كه تلفن زنگ زد. فكر كردم رضا است و دويدم به سمت تلفن. وقتي گوشي را برداشتم مادرم بود. تعجب كردم آن موقع براي چه شب تماس گرفته است. احوالي پرسيد و فهميدم ميخواهد به خانهمان بيايد. گويا از طريق تلويزيون از شهادت رضا باخبر شده بود. اما من تلويزيونم خاموش بود. ساعتي نگذشت كه مادرم و برادرم و ديگر بستگان به خانهمان آمدند. فهميدم براي رضا اتفاقي افتاده...
ملاقات آخر من و رضا در معراج شهدا بود. من خادم امامزاده هستم و تشييع پيكرهاي زيادي را ديدهام. اما پيكر پسرم طور ديگري بود. صورت رضايم متلاشي شده بود. آنها صورتش را طوري تزئين كرده بودند تا ما تاب ديدنش را داشته باشيم. در آن حالت رضا را ديدم اما چه ديدني.
وصيتنامه
دوره آموزشي رضا در اصفهان بود. در همان دوره آموزشي از خطرات اين شغل براي رضا گفته بودند. آنجا بود كه رضا وصيتنامهاش را نوشت اما در اين مورد حرفي نزده بود تا اين اواخر. چند ماه پيش با هم نشسته بوديم كه يكهو رضا در مورد وصيتش صحبت كرد. ناراحت شدم و گفتم از اين حرفها نزن دلم ميتركد. با صورت مهربانش نگاهي كرد و گفت شغل پرخطري داريم و بايد هر لحظه آماده رفتن باشيم. شما هم بايد محكم باشيد و برايم دعا كنيد.
انگار به رضا الهام شده بود كه شهيد ميشود. پسرم خوب ميدانست كه چقدر دوستش دارم. به همين دليل با من در مورد شهادت زياد حرف نميزد. اما بعد از شهادتش وقتي دوستانش به خانهمان آمده بودند تعريف ميكردند رضا خيلي از شهادت حرف ميزد و گاهي به شوخي به صورتش دستي ميكشيد و ميگفت انصافاً اين صورت براي شهادت آماده است. همين هم شد. رضا سر و صورت زيبايش زير چرخهاي اتوبوس له شد و فداي امنيت كشور شد.
سربلندم كرد
شهادت رضا برايم خيلي سخت بود. وقتي خبرش را شنيدم نميدانستم چطور بايد تحمل كنم تا اينكه دست به دامن اهل بيت(ع) شدم. باور كنيد خيلي آرامم، خيلي. البته از مسئولان و همكاران پسرم هم بسيار سپاسگزارم. آنها بعد از شهادت رضا سنگ تمام گذاشتند. سرزدن آنها به خانه ما واقعاً آرامشبخش بود.
رضا خيلي به من علاقه داشت و با هم زياد حرف ميزديم. دو ماه قبل از شهادتش در خانه با هم صحبت ميكرديم كه يكباره گفت مادر تو خيلي برايم زحمت كشيدهاي. قدردان زحماتت هستم. قسم ميخورم كه تو را سربلند خواهم كرد. به واقع رضا مرا سربلند كرد. شهادتش برايم افتخاري است كه با هيچ چيز در اين دنيا عوض نميكنم. اگرچه رفتنش خيلي برايم سخت است.
از همكاران رضا و ديگر جوانان ميخواهم قدر امنيتي كه در كشور هست را بدانند و براي حفظ آن همه تلاششان را انجام بدهند. دشمن از همه جا نااميد شده و فهميده است كه اگر امنيت را بگيرد شايد بتواند به اهدافش برسد. تا ما در داخل كشورمان متحد نشويم و حرفهايمان يكي نشود. دشمن هم ريشهكن نميشود و برقراري امنيت سختتر ميشود. رضا و امثال رضاها هم اين را درك كرده بودند كه جانشان را فدا كردند.