کد خبر: 839415
تاریخ انتشار: ۰۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۱
گفت‌وگوي «جوان» با برادر و دو تن از همرزمان شهيد علي تيموري از گمنام‌ترين سرداران دفاع مقدس
علي تيموري در زمان شهادتش تنها 20 سال داشت. اما در همين مدت كوتاه زندگي‌اش آنقدر خير و بركت مي‌بينيم كه به جرئت بگوييم اگر بيشتر عمر مي‌كرد، بي‌شك يكي از شناخته‌شده‌ترين سرداران دفاع مقدس مي‌شد...
عليرضا محمدي
علي تيموري در زمان شهادتش تنها 20 سال داشت. اما در همين مدت كوتاه زندگي‌اش آنقدر خير و بركت مي‌بينيم كه به جرئت بگوييم اگر بيشتر عمر مي‌كرد، بي‌شك يكي از شناخته‌شده‌ترين سرداران دفاع مقدس مي‌شد. شهيد تيموري دست راست اصغر وصالي در جبهه سرپل ذهاب بود. خود وصالي در موردش مي‌گفت «علي تيموري كم كم بايد يك اصغر وصالي شود.» او از آن دستمال‌سرخ‌هاي قديمي و شناخته‌شده‌اي است كه واقعاً معلوم نيست چرا بايد تا به اين حد گمنام و مظلوم باشد. در چند نوبت كه پاي صحبت‌هاي برادرش محسن تيموري و دو تن از همرزمان و دوستانش به نام‌هاي احمد اسليمي و مرتضي پارسائيان نشستم، از جواني شنيدم كه زيارت عاشورايش ترك نمي‌شد، نماز شب‌هايش را با اخلاص مي‌خواند و گردان‌هاي زرهي دشمن را با دست خالي و به همراه چند جوان مثل خودش، به زانو درمي‌آورد. صحبت از سرداري است كه اگر بيشتر مي‌ماند...
دست راست اصغر وصالي با دست خالي به جنگ تانك‌ها مي‌رفت 
محسن تيموري
 برادر شهيد
به نظر مي‌رسد اطلاعاتي كه از شهيد تيموري وجود دارد، حتي به قدر شناخت پايه‌اي ايشان قد نمي‌دهد، اگر مي‌شود از اولين‌هاي زندگي شهيد بگوييد.
علي متولد اول فروردين سال 40 بود. دو سال از ايشان بزرگتر بودم اما  درواقع  او از ما بزرگتر بود و چون فاصله سني كمي داشتيم انس و الفت زيادي بين‌مان برقرار بود. ما زاده و ساكن روستاي بابا پيرعلي در 15 كيلومتري تويسركان بوديم. پدرمان مرحوم غلامعلي تيموري شغل كشاورزي داشت و مادرمان مرحومه فرنگيس تيموري خانه‌دار بود. چون مدرسه روستاي‌مان تا مقطع ابتدايي بيشتر نداشت، اوايل دهه 50 من و علي مجبور به جلاي وطن شديم و رفتيم تهران پيش برادرهاي بزرگ‌ترمان مرحوم حاج اسماعيل و حاج‌غلامحسن تيموري که جا دارد اينجا از زحمات آنها و همسرانشان تشکر کنم. منزل حاج اسماعيل در شميران نو بود و به نوعي بچه اين محله شديم. پاتوقمان بيشتر مساجد محله بود و از فرط علاقه‌اش به قرآن نفهميديم چطور شد علي يك قاري خوش صدا و كاربلد از آب در آمد. طوري كه در همان سنين نوجواني با قاري‌هاي سن بالا حشر و نشر داشت. ما يك هيئت قرآني در مسجد صاحب الزمان(ع) شميران‌نو داشتيم كه علي بيشتر در آنجا قرائت مي‌كرد. حول و حوش سال 57 هر دو تقريباً در شرف ديپلم گرفتن بوديم كه وارد جريان انقلاب شديم.
شهيد تيموري هم فعاليت‌هاي سياسي داشت؟ كي وارد سپاه شدند؟
سنش اجازه نمي‌داد كه بخواهد وارد چنين جريان‌هايي شود. سال 57 ايشان 17 سال داشت، اما خيلي از راهپيمايي‌ها و تظاهرات را با هم مي‌رفتيم. خود من كه سنم از ايشان بيشتر بود، با انقلابي‌هايي مثل هادي غفاري ارتباط داشتم و از طريق ايشان اعلاميه‌هاي حضرت امام را جابه جا مي‌كردم. يكبار اعلاميه‌هايي را به تنكابن برده بودم كه توسط ساواك دستگير شدم. زندان افتادم و نتوانستم امتحانات پايان سال تحصيلي را بدهم. خلاصه وقتي انقلاب پيروز شد، اواخر خرداد سال 58 علي سپاهي شد. يعني بعد از گذشت يك ماه و چند روز از تشكيل سپاه، عضو اين نهاد انقلابي شد. آن موقع ديپلم رياضي‌اش را گرفته بود. خوب يادم است اولين بار همان بهار 58 او را در لباس پاسداري توي پاركي در خيابان زركش نارمك ديدم. واقعاً كه اين لباس ابهت خاصي به او بخشيده بود. به جرئت مي‌توانم بگويم از همان لحظه يك روز استراحت نداشت تا زمان شهادت كه پنجم شهريور ماه 1360 بود.
در همان سپاه هم با شهيد وصالي آشنا شدند و به كردستان رفتند؟
ايشان با يك فاصله كوتاهي عضو دستمال‌سرخ‌ها شده بود. خاطرات جبهه را همرزمانش بهتر مي‌توانند براي شما توضيح بدهند. علي از زماني كه سپاهي شد و به منطقه رفت، دو بار بيشتر او را نديدم. خود من هم مقطعي رزمنده كردستان بودم. وقتي تهران مي‌آمدم او نبود و وقتي من منطقه مي‌رفتم، او برمي‌گشت تهران. مي‌توانم بگويم همرزمانش او را بيشتر از ما مي‌ديدند. خودش را وقف انقلاب كرده بود. حتي وقتي به مادر و پدرمان سر مي‌زد كه گذري مسيرش به تويسركان مي‌افتاد و يكي دو ساعتي به آنها سر مي‌زد و باز مي‌رفت. خواست خدا بود كه توانستم حدود يك ماه قبل از شهادتش او را ببينم و يك روز و نصفي با هم باشيم. بعدش رفت كه رفت. . .
قضيه اين ديدار چه بود؟
من درست روز شهادت آيت‌الله شهيد بهشتي و يارانش از كردستان به تهران برگشته بودم. هفتم تيرماه 1360 بود. در ميدان آزادي و توي همان اتوبوس ديدم كه عده‌اي در خيابان دارند توي سر خودشان مي‌زنند. يك نفرمعاند داخل اتوبوس گفت: بهشتي‌تان را هم كه كشتند! زدم توي گوشش تا ديگر از اين جسارت‌ها نكند. خلاصه آمدم خانه و ديدم‌ اي دل غافل، علي هم از گيلانغرب آمده است. از معدود دفعاتي بود كه با هم تهران بوديم. هفت ماهي مي‌شد همديگر را نديده بوديم. دلتنگي و شنيدن خبر شهادت بهشتي دست به دست هم دادند تا همديگر را سخت در آغوش بگيريم و گريه كنيم. همان روز يا فردايش رفتيم تشييع پيكر شهداي هفتم تير. شبش را پيش هم بوديم و روز بعد علي براي آخرين بار به منطقه برگشت. موقع خداحافظي يك چيزي توي دلم مي‌گفت همينطور نگاهش كن. تا آنجايي كه از ديدگانم ناپديد شد، نگاهش كردم.
از دوربين عكاسي شهيد تيموري زياد شنيده‌ايم، از قرار بسياري از تصاوير به يادگار مانده از دستمال‌سرخ‌ها را ايشان ثبت كرده‌اند؟
بله، علي يك دوربين با هزينه شخصي‌اش خريده بود كه در مناطق عملياتي تصاير دوستان و ياران شهيدش را ثبت مي‌كرد. شايد اگر دوربين ايشان نبود، الان خيلي از تصاوير تاريخي را از دست داده بوديم. حتي يك عكسي مربوط به دقايقي قبل از شهادت رضا مرادي و عباس داورزني از دوستان صميمي‌اش دارد. چند لحظه بعد هم كه آن دو شهيد مي‌شوند، علي تصاوير پيكرشان را جاودانه مي‌كند. گاهي وقت‌ها مي‌گويم ‌اي كاش آن زمان يك دوربين فيلمبرداري داشت، آن وقت چه صحنه‌هايي را كه مي‌شد ثبت و ماندگار كند.
دست راست اصغر وصالي با دست خالي به جنگ تانك‌ها مي‌رفت
احمد اسليمي همرزم شهيد
شما كي با شهيد تيموري آشنا شديد؟
قبلِ گفتن از علي آقا يك بيت شعر عجيب مي‌طلبد: «خوشا آنان كه با حال رفاقت، رفيق با وفا بودند و رفتند.» اين بيت شعر وصف حال همرزمي مثل علي تيموري است كه بارها و بارها در شرايط سخت جبهه‌ها عمق رفاقتش را به همه همرزمانش نشان مي‌داد. آشنايي من با شهيد تيموري در پادگان وليعصر(عج) تهران بود. من در ماجراي پاوه مجروح شدم و بعد از مداوا مدتي در اصفهان بودم. بعدش برگشتم پادگان و چند نفر از بچه‌ها مثل عبدالله نوري‌پور، رضا مرادي و عباس داورزني به استقبالم آمدند. در بين آنها علي تيموري هم بود. رفتارش يك گيرايي خاصي داشت كه خيلي زود توي دلم نشست. به همين خاطر بعدها كه شهيد وصالي به من مأموريت داد در پوشش يك راننده كاميون به شناسايي مناطق مختلف كردستان بروم، علي تيموري را به عنوان همراه خودم انتخاب كردم.
يعني به عنوان يك نيروي اطلاعاتي به شناسايي ضد انقلاب مي‌پرداختيد؟
بله، بعد از رفتن اصغر وصالي و دستمال‌سرخ‌ها به مهاباد، من هنوز درگير مداواي مجروحيتم در پاوه بودم. با اين وجود رفتم مهاباد و اصغر وصالي گفت برو فرماندهي گردان دوم را تحويل بگير. نظرش اين بود كه بايد خودم مسئوليت به عهده بگيرم. در جواب گفتم فعلاً درگير مجروحيتم هستم و نمي‌توانم تمام وقت در گردان باشم. گفت پس برو براي شناسايي پايگاه‌هاي ضد‌انقلاب در كردستان كه كردها به آن «بنكه» مي‌گفتند. علي تيموري هم آن موقع خودش را به مهاباد و به جمع دستمال‌سرخ‌ها رسانده بود. اصغر گفت يكي از بچه‌ها را با خودت ببر. گفتم من علي را مي‌خواهم. بچه زبر و زرنگ و منظم و باهوشي بود. خلاصه با هم همراه شديم و من به عنوان راننده كاميون و ايشان به عنوان شاگرد همراهي‌ام كرد. در همين سفرها علي را بهتر شناختم. خيلي بچه منظمي بود. طي راه يا درحال كشيدن نقشه بنكه‌ها بود يا زيارت عاشورا مي‌خواند. هيچ وقت زيارت عاشورايش ترك نمي‌شد. بعضي از شب‌ها كه بيدار مي‌شدم، مي‌ديدم علي در بوفه استراحت راننده نيست. بلند مي‌شدم و مي‌ديدم در اتاقك عقب كاميون در حال خواندن نماز شب است. واقعاً كه در اين مسائل از ما خيلي جلوتر بود. ما به ديواندره، سقز، سنندج، بانه، بوكان و... رفتيم. من دوست داشتم شهيد تيموري همراهي‌ام كند چون چند خصوصيت داشت: ذكاوت، هوش، شم نظامي و از همه مهم‌تر ايمان و اعتقادي كه باعث مي‌شد هيچ وقت در سختي‌ها جا نزند.
مهاباد آخرين مقطع حضور جمع دستمال‌سرخ‌ها در كردستان بود، در جبهه‌هاي جنگ هم باز با هم همرزم بوديد؟
من از فروردين سال 59 فرمانده گردان دوم شدم و در شروع جنگ به عنوان فرمانده اين گردان يك سري از نيروها را برداشتم بردم به منطقه غرب. اصغر وصالي و ساير دستمال سرخ‌ها زودتر از من خودشان را به سرپل ذهاب رسانده بودند. آنجا جبهه كوره موش را به بنده تحويل دادند. وصالي و علي تيموري و ساير دوستان دستمال‌سرخ‌ها و رزمنده‌هايي كه در جمع‌شان بودند هم گروه‌هاي چريكي تشكيل داده و به دشمن ضربه مي‌زدند. سرپل ذهاب، كوره موش، تك درخت، قراويز و..‌. محل عمليات آنها و گردان ما محسوب مي‌شد. در منطقه علي تيموري آنقدر قابليت نشان داده بود كه به نوعي دست راست اصغر وصالي به شمار مي‌رفت. يادم است يكبار شهيد وصالي و همسرش آمدند كوره‌موش پيش من. ناگفته نماند كه اسماعيل برادر كوچك‌تر اصغر وصالي، در شيار بين كوره‌موش و تك درخت به شهادت رسيده بود. پرسيد اسماعيل من كجا شهيد شد كه جايش را نشان دادم. بعد من از بچه‌ها پرسيدم و حرف به علي تيموري افتاد. اينجا اصغر آقا حرف جالبي زد و گفت: «علي ديگر بايد كم كم براي خودش اصغر وصالي بشود» اين حرف خيلي معني داشت. يعني اينكه وصالي اميدوار بود علي و بعضي از رزمنده‌هايي مثل او براي خودشان يك فرمانده تمام‌عيار بشوند و حتي اگر عمرش بيشتر قد مي‌داد، قطعاً مسئوليت‌هاي بيشتري را به علي تيموري واگذار مي‌كرد.
صدق و صفاي رفاقت علي تيموري كي به شما ثابت شد؟
علي در خيلي از مواقع رفاقتش را نه به من كه به تمام بچه‌ها نشان داده بود. بعد از شهادت اصغر وصالي من مدتي مجروح بودم و بعد به منطقه برگشتم. اين بار به خواست ابوشريف مسئول ستاد عمليات رزمي غرب كشور در اسلام‌آباد شدم و يك عده از نيروهاي مجاهد عرب را هم در اختيار داشتم. درخواست كردم علي تيموري و مهدي راسخ را از گيلانغرب به اسلام‌آباد بفرستند. بعد مسئوليت گروه عرب‌ها را در اختيار شهيد تيموري گذاشتم تا راه و رسم جنگ در جبهه‌هاي دفاع مقدس را يادشان بدهد. آن موقع براي نظافت و اين طور مسائل شهردار انتخاب مي‌كرديم. نوبت من كه مي‌شد، مي‌ديدم علي همه كارها را انجام داده است. مي‌گفتم نوبت من بود، مي‌گفت شما بزرگ‌تري بگذار كارها را من انجام بدهم. يكبار همراه تعدادي از رزمنده‌هاي فلسطيني و علي تيموري در بانسيران سوار جيپي بوديم كه به داخل آبراهه‌اي افتاديم. چون آتش دشمن زياد بود، مجبور شديم از جيپ پياده شويم و بزنيم به ارتفاعات. بعد از مدتي كه اوضاع آرام‌تر شد گفتم يك نفر برود و جيپ را بياورد. برادران عرب هيچ كدام از جايشان تكان نخوردند و گفتند اين جيپ از دست رفته است. من هنوز همچنان از زخم پاهايم درد داشتم. با اين وجود گفتم حالا مي‌بينيد كه از دست نرفته است. تا خواستم از جايم بلند شوم، ديدم علي تيموري 40 متر جلوتر از من دويده است. در واقع نمي‌خواست من با آن پاي مجروحم بروم و جيپ را بياورم. رفت تا رفاقتش را علني ثابت كند. آن هم در جايي كه امكان جانبازي و شهادت بسيار زياد بود. علي رفت و جيپ را برداشت و سريع از محل دور شد. تا چند متري رفت، گلوله‌هاي خمپاره دشمن زمين و زمان را به هم ريختند. شهيد تيموري با به خطر انداختن جانش، رفاقش را ثابت كرد.
دست راست اصغر وصالي با دست خالي به جنگ تانك‌ها مي‌رفت
مرتضي پارسائيان همرزم شهيد
علي از همان آغازين روزهاي جنگ تحميلي دست راست اصغر وصالي بود. دوستي و رفاقت محكمي هم بين آنها برقرار بود. يادم است شهيد وصالي وقتي مي‌خواست شهيد تيموري را سريع صدا بزند، زبانش نمي‌چرخيد و صدا مي‌زد: «التيموري» برو فلا كار را بكن. «التيموري» بچه‌ها را نظم بده. . . «التيموري». . . علي تيموري يك رزمنده و فرمانده با نظم و بسيار با شخصيتي بود. در عين حال در وجود ايشان ترس نمي‌ديديم. يك جور شجاعت و بي‌باكي ذاتي داشت. در يك مقطعي ايشان در گروه شهيد اندرزگو مسئول يكي از گروه‌هاي چريكي و عملياتي بود. در كنارش شهيد ابراهيم هادي هم حضور داشت. شهيد ابراهيم اهل مسئوليت‌پذيري نبود و در عين انجام وظايف، مسئوليت قبول نمي‌كرد. ولي شهيد تيموري بسيار مسئوليت‌پذير بود و با بينش نظامي‌اي كه داشت، كارها را خوب انجام مي‌داد.
 نبرد در داربلوط
يكبار شهيد وصالي مأموريت داد به منطقه داربلوط برويم. دشمن از آنجا مي‌توانست سرپل ذهاب را دور بزند. علي تيموري بود و من و داوود آهنگر و چند نفر ديگر از بچه‌ها. رفتيم و ديدم آنجا يك تانك چيفتن ارتش خودمان جا مانده است. كنار تانك چند نفر با لباس كردي ديده مي‌شدند. از فاصله چند متري سلام داديم كه جوابمان را با لهجه دادند. پرسيديم شما اينجا چه كار مي‌كنيد؟ گفتند شما خودتان چه كار مي‌كنيد؟ در همين گفت‌وگو‌ها يكي از بچه‌ها گفت ما پاسدار هستيم. تا اين حرف را زد يكي از آنها با يك دست آرپي‌جي‌اش را شليك كرد. چون تعادل نداشت، گلوله‌اش از بالاي سرمان عبور كرد و درگيري شديدي رقم خورد. زد و خورد تا صبح طول كشيد و صبح هليكوپترهاي عراقي هم آمدند و دهكده داربلوط را حسابي كوبيدند. آنجا شرايط سختي رقم خورد ولي من به چشم ديدم كه چطور شهيد تيموري جانانه مي‌جنگيد و گروه را هدايت مي‌كرد.
 دوستي با شيرودي
شخصيت دوست‌داشتني علي باعث جذب اطرافيانش مي‌شد. او و رزمنده‌هايي مثل اصغر وصالي چنان شهيد شيرودي را جذب كرده بودند كه ايشان در بعضي از مواقع پيش ما مي‌آمد و همراه شهيد وصالي و شهيد تيموري و ساير بچه‌ها چاي مي‌خوردند  و گپ مي‌زدند. خود شهيد تيموري هم اولين نفري بود كه بالاي پيكر شهيد شيرودي حاضر شده و پيكر او را به عقب منتقل كرده بود. علي تيموري پشت جبهه و با دوستان مصداق بارز رحماء و بينهم بود و مقابل دشمن اشداء علي الكفار مي‌شد. او و گروه چريكي تحت امرش در سرپل ذهاب و گيلانغرب و مناطق ديگر، مقابل تيپ‌هاي زرهي دشمن مي‌ايستادند و با نارنجك تفنگي و ژ 3 و اسلحه‌هاي سبك و نيمه سنگين، ضربات سختي به دشمن وارد مي‌كردند.
 شاهد شهادت
خدا مي‌خواست كه من شاهد شهادت علي تيموري باشم. شهيد يك جيپ اختصاصي در اختيار خودش داشت كه يك قبضه تفنگ 106 رويش نصب بود. روز پنجم شهريورماه 1360 او و شهيد سيدابوالفضل كاظمي بعد از زدن سنگرهاي كمين و خمپاره‌اندازهاي دشمن از بالاي ارتفاعات بانسيران برمي‌گشتند. من آن موقع سوار بر يك موتور در پايين ارتفاعات بودم. آنها داشتند به طرف من مي‌آمدند. از دور به هم دست تكان داديم. اما در همين لحظه يك گلوله توپ خورد زير جيپ و آن را از بالاي بلندي به پايين پرت كرد. جيپ روي هوا قل ‌خورد و عاقبت برعكس روي زمين افتاد. سريع خودم را به آنها رساندم. ديدم سيد ابوالفضل گلويش مجروح شده و علي تيموري هم تركش به گيج‌گاهش خورده است. فكر مي‌كردم علي مي‌ماند و ابوالفضل شهيد مي‌شود. اما قسمت بود كه علي تنها چند ساعت بعد در بيمارستان وليعصر(عج) گيلانغرب شهيد بشود و ابوالفضل هم بعدها در جبهه‌ها شهيد شد. آن روز وقتي كه از دكتر جوياي حال او شدم، پاسخ درستي نداد. اما از جلوي در كه كنار رفت، ديدم يك نفر روي تختي دراز كشيده است و ملحفه سفيدي رويش انداخته‌اند. پاهاي شهيد تيموري و پوتينش از زير لحاف پيدا بود. آن لحظه تمام خاطراتي كه با او داشتم مثل فيلم از جلوي چشم‌هايم عبور مي‌كرد. شهيد تيموري بعضي وقت‌ها به شوخي روي سينه‌ام مي‌نشست و دستش را دور گردنم مي‌انداخت و مي‌گفت عكسمان را بگيريد كه اگر اين بچه بزرگ شد فردا نگويد من همه اينها را زده بودم. علي فرمانده‌ام بود، همرزمم بود و از همه مهم‌تر دوستم بود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار