
1- عبدالکریم سروش:او برای اینکه دین را از عرصه سیاست و حکومت جدا کند، به توجیه الزام قانون روی میآورد و مبانی گوناگون و عامهپسند را مینویسد و او در نهایت همان قانون طبیعی و قرارداد اجتماعی جان لاک و هابز را اصل قرار داده و به تعبیری سکولاریسم را در لفافه الفاظ، راه اداره جامعه ذکر میکند، او مینویسد: «در قرائت سنتی دین، هیچ حقی برای آدمی وجود ندارد و همه چیز ما از خدا میرسد و ما مطلقا واجد هیچگونه دارایی و سرمایهای از پیش خود نیستیم که این نظر از عالم سیاست و در عالم اجتماع پیامدهای خطرناکی دارد. زیرا در عالم سیاست و اجماع با خدا روبهرو نیستیم که حقی را به کسی بدهد و حقی را از کسی بستاند و همیشه کسانی به نام خدا در جامعه حکومت میکنند که همواره میتوانند مدعی شوند که حق همان است که ما به شما میدهیم و البته درست است که در احکام فقهی، فقیه به ادله کافی و یقین، فتوا میدهد و این پروسه قانونگذاری نیست، نمیتوان گفت من تعیین عقلی، کلامی، حقوقی کردهام که مثلا باید دست دزد را قطع کنند و پس تکلیف و قانون همین است.» او با رد مشروعیت قانون از خدا و دین اسلام، آن را از مردم و قانون طبیعی میداند و در ادامه مینویسد: «مبنای مشروعیت حقوقی همان توافق، قرارداد، رضایت مردم و توافق عامه است. پس اگر قرار است محتوای قانون، دین باشد، باز باید مردم توافق کنند. براساس دین نمیتوان قانون اجتماعی پدید آورد.»