یادش بخیر روزگاری کتاب نشانه فرهیختگی بود. وقتی همه بچهها مشغول بازی در کوچه بودند و عدهای اهل دور دور شبانه، افرادی بودند که وقتشان را با کتاب میگذراندند جوان آنلاین: یادش بخیر روزگاری کتاب نشانه فرهیختگی بود. وقتی همه بچهها مشغول بازی در کوچه بودند و عدهای اهل دور دور شبانه، افرادی بودند که وقتشان را با کتاب میگذراندند. علمی یا داستانی فرق نمیکرد. فقط میخواندند. کافی بود یک سوژه برای روزنامه دیواری یا تحقیق به آنها بدهند، آنوقت بود که خودشان را به آبوآتش میزدند تا منابع معتبر برای نگارش پیدا کنند. در کتابخانهها گوشتاگوش آدم نشسته بود تا کتابهای مرتبط با موضوعش را پیدا کند و در سکوت آرامبخش کتابخانه یادداشت بردارد و همه این تلاشها و یادداشتها نتیجهاش میشد یک تحقیق که تازه آن هم گاهی به دلیل کپیکردن محض متون، نمره کافی را نمیگرفت. بچهها باید بیشتر از قدرت یادگیری و حافظهشان بهره میبردند، باید عمیق یاد میگرفتند و همان است که بچههای آن دهه هرچه یاد گرفتهاند در ذهنشان مانده است.
در کیف نوجوانان که میگشتی یک کتاب بود که در مدرسه میان خودشان ردوبدل میکردند. یکی در خانواده یا محله اگر اهل کتاب خریدن و خواندن بود، همه از او قرض میگرفتند و با مشورت او کتابهایی که خودش خوانده و دوست داشت، میخواندند. نویسندههای آن دوره تعدادشان محدود بود، ولی قلمشان را میشناختند و دنبال میکردند. آن روزگاری که قلم حرمت داشت و کتاب شدن یک متن یا قصه باید هفتخان رستم را طی میکرد. حالا هرکسی میلش بکشد و خرده ذوقی در وجودش حس کند و پولی در جیبش که بتواند خصوصی کتابش را چاپ کند حتماً این کار را میکند و شهر پر است از کتابهایی که شاید هرگز به چشم مخاطب نیایند. آنها برای یادگاری نوشتهها را تبدیل به کتاب میکنند. درست مثل آلبوم که میزبان عکسهای یادگاری است ولی این یکی میهمانش واژهها هستند.
کدام طوفان از کدام جهت وزیدن گرفت که اوضاع را زیرورو کرد. چنان همه چیز را در هوا معلق کرد و با تاب بسیار روی زمین نشاند که هرگز باور نمیکنید تمام این اتفاقها و تغییرات در چند دههای باشد که همه ما آن را زیستهایم. کمکم کتاب شد یک کالای لوکس و جلدهای کلاسیک رفتند در کتابخانهها. بعضی از آنها بخشی از دکوراسیون خانه یا محل کار شدند. هرچند همین که هنوز نماد دانایی ولو از پشت ویترین باشد، مهم است و خودش جای شکر دارد. حالا همه چیز عجیبوغریب است. بچهها با کتاب بیگانهاند. با نوشتن بیگانهاند، همینطور با فکر و خلاقیت. من اسمشان را بچههای اینترنتی گذاشتهام. آنهایی که وسط تکنولوژی دنیا آمدهاند و با سنت بیگانهاند. ما بچههایمان را روی پا تکان میدادیم تا بخوابند، ولی حالا ثابت شده است نوزادان با بعضی صداهای خاص مثل جاروبرقی راحت میخوابند! از همان نوزادی گوشی کنارشان است تا شعر و قصه بشنوند. مادرها برای اینکه بیشتر برای خودشان و کارهایشان وقت داشته باشند، گوشی را با یک بازی بهاصطلاح کنترل شده و سالم (که نهایت تلاش یک مادر برای کنترل اوضاع است) دستش میدهند تا ساکت باشد. اگر او را برای مراقبت به کسی میسپارند گوشی هم بهعنوان جایزه برایش میگذارند که صاحبخانه را نیازارد. در اتوبوس، تاکسی، مترو و هواپیما گوشی دستش میدهند تا ساکت باشد. در مطب و هرجایی که فکرش را کنید گوشی بهعنوان اولین و آخرین راهکار مادرانه کاربرد دارد و هرجا میروی سر بچههای در یک گوشی آویزان است. این از خردسالی. سن مدرسه که میرسد اوضاع از این هم بدتر میشود. مادرهای امروز بهجای تمرکز روی یادگیری و علاقهمندی بچهها به کتاب و نوشتن و خط زیبا، مدام درگیر حواشیاند. جشنهای ریز و درشتی که برای علاقهمندی بچهها به درس و مدرسه باب شد، ولی حالا مثل قارچهای سمی رشد کرده و هدف اصلی یادگیری را در خود بلعیده است. حالا بهجای رقابت بچهها هنگام درسخواندن، مادرها برای جشنها رقابت میکنند. گویا این رقابت مال آنهاست. هر که کاردستی بهتری درست کند، هر که در جشن اسم هدیههای جذابتری بدهد، هرکس...
کمی بعدتر بچهها با واژه تحقیق و روزنامه نگاری و انشا مواجه میشوند. دردناک ماجرا آنجاست که همه انشاها مثل هم است بدون یک واو کم یا زیاد. خلاقیتشان ضعیف است و برای اینکه کار را زود جمع کنند و به زمان استفاده از گوشی برسند، از روی اینترنت همه چیز را کپی میکنند و تمام.
زمانی کتاب نگارش و کلاس انشا خیلی از ما را نویسنده کرد. آنجا بود که تخیل و نبوغ ما کشف میشد. از همان کلاسها شاعران و نویسندگان زیادی رشد کردند، ولی حالا همه انشاها تکراری است. کافی است جمله یک بند درباره پاییز را در گوگل جستوجو کنند و دهها نمونه بیاید و از روی آن کپی کنند. کاش اندازه سر سوزن ذوق و خلاقیت داشته باشند که متن را کمی دستکاری کنند و از آن افتضاحی دربیاورند.
خلاصه اینکه امروز خطر بیسوادی بهشدت در کمین بچههاست. آنها از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در اختیارشان است و نیازی ندارند دنبال جواب سؤالهایشان بروند. لازم نیست به مغزشان فشار بیاورند و گفتههای معلم را به ذهن بسپارند، چراکه معلم مجبور است بلافاصله بعد از کلاس تمام نمونه سؤال و تکالیف را در برنامه شاد بگذارد. همه چیز برای ذهنشان مهیاست، همه چیز!
کاش از این فرصت در جهت مثبت استفاده و تکنولوژی را برده خودشان کنند نه خودشان برده تکنولوژی شوند. کاش حالا که هوش مصنوعی مثل آبخوردن تمام سؤالها را حل میکند و پرسشها را بیغلط پاسخ میدهد، بچهها با آن آشنا شوند و درباره هر چیزی که ذهنشان را مشغول کرده است سؤال بپرسند و تحقیق کنند. کاش در مترو، خیابان و... بچههای کتابخوان رشد کنند که سرشان در صفحه کتاب است. بچههایی که عاشق دانایی، نوشتن و خواندن هستند. کاش بهجای نقد فیلمها و بازیهای ترند، درباره یک کتاب بحث کنند. کاش والدین بدانند هنوز هم میتوانند نجاتدهنده باشند. جلوی فاجعه را بگیرند، با دستگرفتن کتاب. وقتی با کتاب کاغذی آشتی کنند و بچهها والدین کتابخوان را ببینند، وقتی مادر را برای گرفتن پاسخ در تقلا ببینند، وقتی پدر کنار همه خستگیها وقتی برای ۱۰ دقیقه مطالعه میگذارد، وقتی بچهها در خانه زمان مطالعه داشته باشند، وقتی کنار همه تشویقها رفتن به کتابفروشی و خریدن گاهی یک کتاب عادت شود، وقتی یاد بگیرد برای کتابخواندن باید بها بپردازد و پولهایش را پسانداز کند.
هنوز هم میشود شهر را از بوی کتاب پر کرد. سر بچهها را از قاب گوشی به بیرون کج کرد و دنیای جذاب کتاب را پیش پایشان گذاشت. سخت است، اما میشود. فقط یک اراده جمعی میخواهد که جلوی بیسوادی، تنبلی و بیعلاقگی جامعه نسبت به کتاب را بگیرد. اگر میخواهید میزان کتابخوانها را بسنجید کافی است، چند روز اینترنت را قطع کنید. آن موقع خودبهخود غربال میشوند. یا راهی بهسوی نور مییابند یا افسرده میشوند و در حسرت گوشی میمانند.