کد خبر: 1320331
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۰۶:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خانواده سرباز شهید محسن نهضت‌شهریاری که در حملات اخیر رژیم صهیونیستی به شهادت رسید
دلتنگی برای محسن از هر چیزی سخت‌تر است در مکه بودیم که جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی شروع شد و خبر‌ها یکی پس از دیگری می‌رسید. همانجا به خانمی گفتم: ناراحتم که بچه‌هایم کنارم نیستند، اما من، شوهرم و فرزندانم فدای رهبر عزیز انقلاب، آقای خامنه‌ای هستیم. او تعجب کرد و گفت:چرا چنین حرفی می‌زنی؟ گفتم: چرا نزنم؟ بودن یا نبودن من تأثیری در کشور ندارد، اما سایه رهبری اگر روی سر مردم باشد، دل‌ها امیدوار می‌ماند. خوب یادم است، پس از شهادت پسرم، همان خانم سراغم آمد و گفت: حالا پشیمان نیستی که آن روز آن حرف را زدی؟ گفتم؛ نه، اصلاً. دلتنگ او می‌شوم، اما هیچ‌وقت از اینکه فرزندم را در راه اهل بیت (ع) و برای سیدعلی داده‌ام، پشیمان نیستم 
 صغری خیل‌فرهنگ

جوان آنلاین: در خیابان شهادت دولت‌آباد، خانه‌ای هست که افتخار میزبانی از شهیدی را دارد که زندگی‌اش را با الگو گرفتن از شهید بابایی معنا بخشید. با هماهنگی پایگاه شهید ابوالفضل مختاری، حوزه ۳۵۳ حضرت رسول‌اکرم (ص) سپاه حضرت عبدالعظیم (ع)، به خانه شهید محسن شهریاری در دولت‌آباد رفتیم. شهید محسن شهریاری، جوانی مؤمن، خوش‌اخلاق، غیرتمند و پرتلاش بود. او تنها چند ماه مانده به پایان خدمت سربازی‌اش در پادگان دیلمان، یگان سیدالشهدا (ع)، در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به مقر سپاه سیدالشهدا (ع) در شهرری، در روز دوشنبه دوم تیر ۱۴۰۴، دقایقی پیش از اذان‌ظهر به شهادت رسید. در لحظه شهادت، پدر‌و‌مادر محسن در سفر حج بودند. مسئول کاروان در کربلا، کنار حرم سیدالشهدا (ع) و میان زمزمه‌های روضه علی‌اکبر (ع)، خبر شهادت محسن را به آنها داد. پدر دست به آسمان برداشت و شکر خدا کرد و گفت: «خدایا ما امسال دو قربانی تقدیم کردیم؛ یکی در منا و قربانی دیگر پسرم محسن که فدای رهبر عزیزمان شد.» ماحصل همکلامی ما با مادر سرباز شهید محسن نهضت شهریاری به مناسبت روز سرباز را می‌خوانیم.

دوست مسجدی من!
مادر شهید محسن نهضت شهریاری ۴۹ سال دارد. ۲۶ سالی است که ازدواج کرده و ثمره زندگی‌اش دو فرزند پسر است، آقا محسن و آقا مجید که آقا محسن تنها چند ماه مانده به پایان خدمتش به شهادت می‌رسد. او می‌گوید: «محسن پنجم ماه صفر، شب شهادت حضرت رقیه به دنیا آمد. یعنی تاریخ ۷ فروردین سال ۱۳۸۳. بچه‌ای معمولی بود، او از همان دوران ابتدایی به مسجد می‌رفت. آنقدر در مسجد حضور داشت که معلم کلاس اولش خانم باقری خیلی او را در مسجد می‌دید، برای همین در مدرسه محسن را «دوست مسجدی من» صدا می‌کرد. محسن همیشه احترام خاصی برای پدرش و من قائل بود. خیلی باحیا و با وقار رفتار می‌کرد. وقتی به دوران کودکی‌اش فکر می‌کنم، همیشه خاطراتی در ذهنم متبادر می‌شود که با مرورش از داشتن چنین فرزندی، به خود می‌بالم. او فرزند باحیا و متینی برای ما بود. هیچ‌وقت مثل بچه‌های امروزی چیزی از ما نخواست و توقعی نداشت. یادم است چند شب پیش داشتم برای برادرش تعریف می‌کردم، وقتی محسن کوچک بود او را برای خرید به خیابان بهار می‌بردم. گویا آنجا محسن یک خوراکی دیده و دلش خواسته بود، اما هیچ‌وقت به خودش اجازه نداد به من بگوید برایش بخرم. بعد‌ها یک بار همان خوراکی را در جایی دید که با تخفیف عرضه می‌شود! آرام در گوشم گفت: مامان، من خیلی دلم می‌خواست از این خوراکی بخورم، اما هیچ‌وقت نگفتم. حالا می‌شود یکی برای من بخرید؟! وقتی این حرف را زد، دلم شکست. غصه خوردم که چرا او سال‌ها چیزی را دوست داشته، اما به خاطر حیا و نجابتش هرگز آن را بیان نکرد. 

حضرت زهرایی بود
مادر از ارادت شهید به اهل بیت (ع) اینچنین می‌گوید: پسرم از لحاظ اعتقادی ارادت ویژه‌ای به اهل‌بیت (ع) مخصوصاً حضرت زهرا (س) داشت. ایام فاطمیه را دوست داشت. من چند سال متوالی پنج شب در خانه مجلس روضه می‌گرفتم و محسن همیشه با دل‌وجان برای برگزاری آن کمک می‌کرد. خیلی خوشحال بود و همراه پدرش برای خرید وسایل و نیاز‌های مجلس همراهی‌مان می‌کرد. بعد‌ها که به دلیل شرایط دیگر نتوانستم در خانه روضه بگیرم، خیلی ناراحت شد. می‌گفت: «مامان، اجازه بده نام حضرت زهرا (س) در خانه‌مان برده و خوانده شود.» می‌گفت اگر به خاطر سختی راه‌پله‌ها نمی‌توانیم میهمان‌ها را به طبقه بالا بیاوریم، بهتر است همینجا در طبقه پایین خانه مجلس بگیریم. محسن به امام حسین (ع) و حضرت علی (ع) هم ارادت داشت. یک بار هم باهم به سفر کربلا رفتیم. در آن سفرحال‌وهوای خاصی پیدا کرده بود. اما ارادتش به حضرت زهرا (س) مثال‌زدنی بود. نهایتاً همچون حضرت زهرا (س) با صورتی کبود در سن ۲۱ سالگی به شهادت رسید. 

همراز و همراهم بود
مادر شهید در ادامه می‌گوید؛ محسن در رشته انسانی دیپلمش را گرفت. بعد از دیپلم خیلی به او گفتیم به دانشگاه برود، اما بیشتر از درس خواندن به کسب وکارعلاقه داشت و برای همین راهی خدمت سربازی شد. اما وقتی کمی از سربازی‌اش گذشت. گفت: «مامان، پشیمان شدم که دانشگاه نرفتم. ان‌شاءالله وقتی سربازی‌ام تمام شد، ادامه تحصیل می‌دهم. محسن خدمت سربازیش را در سپاه گذراند. دو ماه اول، دوره آموزشی‌اش در آباده شیراز بود. روزی که قرار بود برای اولین بار به پادگان برود، او را تا میدان سپاه بردیم و آنجا سوار اتوبوس شد. تا جایی که توانستیم ما هم پشت سر اتوبوس رفتیم. بعد از ۲۵ روز خدمت، به او یک مرخصی یک‌هفته‌ای دادند. از پادگان هم فقط روزی یک‌بار اجازه داشت با ما تماس بگیرد و سه دقیقه صحبت کند. همیشه به من می‌گفت: «مامان، وقتی زنگ زدم، تو گوشی را بردار. می‌خواهم تو جواب بدهی. اول دوست‌دارم با تو حرف بزنم. اگر وقت شد، با بابا و داداش صحبت می‌کنم.»
این مدتی که در پادگان بود، برای همه خانواده و مخصوصاً برای من خیلی سخت گذشت. دلتنگی برای محسن از هر چیزی سخت‌تر بود. او برایم فقط یک پسر نبود. حتی حالا هم که شهید شده این را از سر دلتنگی نمی‌گویم؛ همه بستگان می‌دانند رابطه من و محسن فقط یک رابطه مادر و پسری نبود. او هم پسرم بود، هم دخترم، هم محرم راز و هم مونس و همراهم. تمام درد دل‌ها و راز‌های زندگی‌ام را با محسن در میان می‌گذاشتم. حدود ۲۵روزی که از حضور محسن در پادگان گذشت؛ یک روز به من زنگ زد و گفت: «مامان، به من مرخصی داده‌اند. آخر هفته می‌آیم خانه.» من هم با برادرش چند نوع غذا که خیلی محسن دوست داشت برایش درست کردیم. حتی دسری را که همیشه دوست داشت آماده کردیم. وقتی آمد، مجید پسر کوچکم از او فیلم گرفت. موقع ورود به خانه، منتظر نماندم او بیاید بالا. دویدم به سمت پایین، طوری شد که در طبقه اول آپارتمان همدیگر را دیدیم و با هم بالا آمدیم. وقتی سر سفره نشست گفت: «مامان، چه کار کردی؟» به او گفتم: «در تمام مدتی که تو نبودی، من و مجید و بابا غذا‌هایی را که تو دوست داشتی، درست نکردیم. همه‌اش منتظر ماندیم تا تو بیایی. هر کاری هم می‌خواستیم انجام بدهیم، می‌گفتیم بگذار محسن بیاید تا با هم انجام دهیم. خلاصه که لحظات خوبی را با هم گذراندیم. 
 محسن وقتی دوران مرخصی‌اش تمام شد، باید برمی‌گشت پادگان. همان اتوبوسی که سربازان را به مرخصی آورده بود، قرار بود دوباره سر ساعت ۴صبح حرکت کند. اما محسن گفت: «مامان، من با این اتوبوس برنمی‌گردم. چون برای نماز صبح توقف نمی‌کند. یا خودم برمی‌گردم یا بابا من را می‌رساند. پدرش به او گفت: «عیبی ندارد، بلیط را بگیر. می‌رویم ترمینال، زیرانداز هم می‌بریم. همانجا اذان صبح که شد نمازت را بخوان، بعد سوار اتوبوس شو و برو.» همین کار را هم کردیم. رفتیم ترمینال. محسن زیراندازش را پهن کرد و رفت در گوشه‌ای دنج نمازش را خواند و بعد هم او را راهی کردیم شیراز. 

دیدار آخر، ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
مادرانه‌ها به دیدار آخر با شهید می‌رسد: من و پدرش قرار بود به سفر مکه مشرف شویم و آخرین بار محسن را ۳۰ اردیبهشت دیدیم. شب قبل از اینکه سوار اتوبوس فرودگاه شویم؛ کنار اتوبوس چند بار از هم خداحافظی کردیم. من مجید را به برادرش محسن سپردم. او هم قول داد مراقب برادرش باشد. به من گفته بود حواسش به امتحانات مجید هست. بعد‌ها خانواده‌ام و مجید برایم گفتند، در نبود ما همه دغدغه محسن برادرش مجید بود. مجید ۱۶ سال دارد. یادم است روزآخر، با ماشین ما را بدرقه کرد، وقتی اتوبوس حرکت کرد، محسن مثل اینکه ماشین عروس را همراهی می‌کند، تمام مسیر همراه ما آمد. من از کنار پنجره نگاه می‌کردم و می‌دیدمش. با محسن تماس گرفتم و گفتم، مادر خودت را خسته نکن. نیا دنبال ما. خدایی ناکرده تصادف می‌کنی! محسن گفت: «تا جایی که مسیر ما و اتوبوس‌مان یکی باشد، دنبال‌تان می‌آیم.» بعد از یک جایی دیگر ندیدمش بعد تماس گرفت و گفت: اتوبوس شما رفت، ما داریم می‌رویم خانه. آخرین دیدارم با محسن همان پای اتوبوس و وقت رفتن بود. من هر روز با بچه‌ها چندین بار تماس داشتم، اما چون اینترنت ضعیف بود، کمتر می‌توانستیم تماس بگیریم، اما باز هم هر روز با هم ارتباط داشتیم. 

از فرودگاه جده تا کربلا 
مادر شهید می‌گوید؛ شب قبل از شهادتش، حدود ظهر با هم تماس گرفتیم و کلی صحبت کردیم. روزبعدش حدود اذان ظهر که بیدار شدم، هم‌اتاقی‌ام به من گفت دوباره تهران مورد حمله قرار گرفته است. اما از جزئیات چیزی به من نگفت. بعد رفتیم پایین تا ناهار بخوریم که فهمیدیم شهرری هم مورد حمله صهیونیست‌ها قرار گرفته است. من خیلی ناراحت شدم. 
بعد خواهرم به من زنگ زد و گفت: آمده دنبال بچه‌ها، برای اینکه آنها را با خود به خانه ببرد. اما حال و احوال خواهرم خیلی فرق داشت و با هر حرفی که می‌زد، احساس می‌کردم چیزی غیرعادی پیش آمده. وقتی سراغ محسن و مجید را گرفتم، گفت می‌خواهد مجید را به خانه‌شان ببرد و محسن هم پادگان است. حتی خواستم با مجید صحبت کنم، گفت: مجید، نمی‌خواهد صحبت کند بعد هم تلفن را قطع کرد. نمی‌دانستم دقیقاً چه اتفاقی افتاده، اما حال خواهرم دگرگون بود و رفتار و حرف‌هایش مثل روز‌های قبل نبود. به هم اتاقی‌ام گفتم؛ احساس می‌کنم اتفاقی افتاده و خواهرم یک طور دیگری بود. اما او گفت ناراحت نباش و این فکر‌های منفی را کنار بگذار، چون اتفاقی نیفتاده است. 
خیلی نگران و دل‌آشوبه بودم. مرتب با خواهر‌ها و بچه‌ها تماس می‌گرفتم، اما هیچ‌کدام جواب نمی‌دادند. از طریق همه پیام‌رسان‌ها پیام فرستادم ولی جوابی دریافت نکردم. بعد به یکی از بستگان زنگ زدم و گفتم چرا هیچ‌کس جواب من را نمی‌دهد، گفت؛ اینترنت سمت شما قطع است. 
بعد گفتم به خواهرم خبر بدهید تا با من تماس بگیرد. لحظات سختی را گذراندم. غروب منتظر بودم تا با همسرم برای طواف آخر برویم، در لابی هتل نشستم و خیلی ناراحت بودم. لحظات بعد برادرم زنگ زد. صدایش نگران بود. از او پرسیدم چرا هیچ‌کس جواب تلفن‌و پیام‌هایم را نمی‌دهد؟ بچه‌ها کجایند؟ برادرم گفت مجید پیش ماست و محسن هم حالش خوب است و در پادگان است. بعد همراه با همسرم برای طواف آخر رفتیم و بعد هم که برگشتیم به سمت فرودگاه جده حرکت کردیم. در فرودگاه جده نماز صبح‌مان را خواندیم که خبر آمد آتش بس شده است. وقتی این خبر را شنیدم خیالم راحت شد. انگار آرام شدم. به خاطر شرایط مجبور بودیم خودمان را به کربلا برسانیم و از آنجا به ایران بیاییم. ما بعد از یک روز و نیم به کربلا رسیدیم. 

بخوان، روضه علی‌اکبر (ع) بخوان!‌
می‌گوید؛ روبه‌روی حرم حضرت ابوالفضل بودم که اشک امان نمی‌داد. همان موقع مسئول کاروان آمد و گفت چیزی شده، گفتیم نه چشم‌مان به گنبد آقا خورد و گریه کردیم. در این مدت به همسرم کد می‌دادند، اما انگار یک نیرویی اجازه نمی‌داد ما در مکه متوجه شهادت پسرم شویم و خواست خدا این بود که در جوار حرم امام حسین (ع) این خبر را بشنویم. بعد رفتیم بین‌الحرمین که آقای هاشمی، مسئول کاروان به مداح گفت یک روضه بخوانید، روضه علی اکبر (ع) بخوانید. پدر و مادر شهید هم بین ما هستند.
این را که گفت من و همسرم فکر کردیم منظورشان خانواده شهدایی است که در کاروان ما بودند، ما آنجا هم متوجه نشدیم. بعد از روضه به ما خبر شهادت پسرم را دادند. همسرم که خبر شهادت محسن را شنید، دستش را بالا برد و خدا را شکر کرد و گفت؛ خدایا ما امسال دو قربانی دادیم. یک قربانی در منا و قربانی دیگرمان پسرم محسن بود که فدای رهبر عزیزمان باشد... 

مرا در آغوش بگیر مادر!
مادر شهید از آخرین تماسی که با محسن داشت هم برای‌مان روایت می‌کند و می‌گوید؛ چند روز قبل از اینکه می‌خواستیم به خانه برگردیم، با محسن تلفنی صحبت کردیم. محسن به من گفت: «مامان وقتی از مکه برگشتی، حق نداری کسی را بغل کنی. باید اولین کسی که در آغوش می‌گیری، من باشم.» من گفتم تو تنها نیستی، مجید هم هست، اما من دو تا دست دارم، یکی برای تو باشد و یکی هم مجید. 
وقتی خبر شهادتش را به ما دادند و من به این حرف‌های محسن فکر می‌کردم، خیلی برایم سخت می‌گذشت. من دست مجید را گرفتم و بغلم کردم، ولی محسن دیگر نبود که او را درآغوش بگیرم. در مسیر بازگشت تا تهران، مجید بیشتر از همه غمگین بود و تلاش می‌کرد ما را دلداری بدهد تا ما آرام شویم. 
وقتی به تهران رسیدم، تنها چیزی که از محسنم دیدم، همه تصاویر و بنر‌هایی بود که بر در و دیوار خانه آویخته شده بود. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم به جای محسن باید با تصاویر شهادتش روبه‌رو شوم. دوران بسیار سخت و پر از اشک و دلتنگی بر من گذشت. پنج‌شنبه عصر ساعت ۵:۳۰ یا ۶ رسیدیم تهران. به ما گفتند اگر می‌خواهید با پیکر شهید وداع کنید باید بیایید معراج شهدا. من و پدر و خانواده راهی معراج شدیم. ابتدا سمت چپ صورت محسن را به من نشان دادند، با خودم فکر کردم، این محسن نیست! صورتش از یک طرف تا نیمه کبود شده بود. بعد گفتند خود محسن است. طرف دیگر صورتش را که دیدم شناختمش، خیلی آرام و مظلوم خوابیده بود. او را درآغوش گرفته و بوسیدمش، همانطورکه به او قول داده بودم. اما دلم نیامد سمت کبود صورتش را ببوسم. برادرم به من گفت پیشانی‌شان کمی شکسته بود، اما چون سرش را باند پیچی کرده بودند، من ندیدم. فقط صورتش را دیدم و به او گفتم: «مامان، چون به حضرت زهرا (س) علاقه داشتی، صورتت هم مثل حضرت زهرا (س) کبود شده. این آخرین دیدار من با محسن بود.» 

شبیه شهدا
مادر به خلقیات شهید اشاره می‌کند و می‌گوید؛ محسن همیشه دوست داشت دل اطرافیانش را به دست بیاورد و آنها را شاد کند. آنهایی که او را در روز‌های آخر دیده بودند، خصوصاً روز عید غدیر، می‌گفتند، چهره‌اش شبیه شهدا شده است. بچه‌های مسجدالنبی و پایگاه بسیج مسجد آیت، تعریف می‌کردند محسن قبل از اعزام آخرش آمده و از همه بچه‌ها حلالیت گرفته بود، بچه‌ها حتی به شوخی به محسن گفته بودند: «کجا می‌خواهی بروی مگر؟ ۲ کیلومتر هم که بیشتر راه نیست!»
 محسن همیشه به من سفارش می‌کرد برای عاقبت‌به‌خیری‌اش دعا کنم. می‌گفت: «مامان، دعا کن که عاقبت به‌خیر شوم.» جوان بود و آرزو‌های زیادی داشت. می‌خواست شغل خوب، درآمد حلال، خانه و همسر خوبی داشته باشد. همیشه می‌گفت: برای من دعا کن!. من خودم هم همیشه از خدا می‌خواستم دست بچه‌هایم را از دست اهل بیت (ع) جدا نکند و آنها را همیشه زیر سایه اهل‌بیت محافظت کند. از خدا می‌خواستم که عاقبت‌شان خیر باشد و هر چه صلاح خداوند است برای‌شان رقم بخورد. 
محسن خیلی به حق‌الناس اهمیت می‌داد و همیشه تلاش می‌کرد به حق مردم احترام بگذارد. او در فعالیت‌های بسیج و حضور در مسجد همیشه فعال بود. محسن خیلی با حیا بود و نسبت به ناموس مردم حساسیت خاصی داشت؛ این برایش خط قرمز بود. 
محسن و پدرش بار‌ها در مورد شهدای مدافع حرم صحبت می‌کردند. او ارادت زیادی به شهدا داشت. محسن عاشق شهید بابایی بود. زندگینامه شهید را می‌خواند و سعی می‌کرد او را الگوی خود قرار دهد. همچنین عاشق شهید همت و شهید باکری بود و صحبت‌ها و خاطراتش را برای ما بازگو می‌کرد. شهید بابایی خانواده‌اش را به زیارت خانه خدا فرستاد و خودش به دیدار معشوق رفت و محسن نیز با الگو گرفتن از این شهید همین کار را انجام داد. 
چند روز پیش سر رسید محسن را نگاه می‌کردم و دست نوشته‌های محسن را در آن دیدم. او برنامه‌هایی را برای خودش نوشته بود، مثل ساعت خواندن کتاب، شکرگزاری و خواندن سوره واقعه. 

همه اهل خانه، فدای رهبری
 مادر شهید در پایان به خاطره‌ای اشاره می‌کند و می‌گوید؛ در مکه بودیم که جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی شروع شد و خبر‌ها یکی پس از دیگری می‌رسید. همانجا به خانمی گفتم: ناراحتم که بچه‌هایم کنارم نیستند، اما من، شوهرم و فرزندانم فدای رهبر عزیز انقلاب، آقای خامنه‌ای هستیم. او تعجب کرد و گفت: چرا چنین حرفی می‌زنی؟ گفتم: چرا نزنم؟ بودن یا نبودن من تأثیری در کشور ندارد، اما سایه رهبری اگر روی سر مردم باشد، دل‌ها امیدوار می‌ماند. خوب یادم است پس از شهادت پسرم، همان خانم سراغم آمد و گفت: حالا پشیمان نیستی که آن روز آن حرف را زدی؟ گفتم؛ نه، اصلاً. دلتنگ او می‌شوم، اما هیچ‌وقت از اینکه فرزندم را در راه اهل بیت (ع) و برای سیدعلی داده‌ام، پشیمان نیستم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار