حتماً برای شما هم پیش آمده است که بنشینید و فکر کنید که اگر فلان شخصیت سیاسی، فرهنگی، علمی، ادبی یا فرهنگی الان زنده بود، درباره مثلاً جمهوری اسلامی چه نظری داشت، الان جزو کدام گروه و دسته یا طیف سیاسی بود، نظرش درباره امریکا، درباره اسرائیل و درباره جنایات و نسلکشی دو سال اخیر در غزه چه بود، درباره چین و روسیه چه نظری داشت، به وضعیت فرهنگی کشورمان چه واکنشی نشان میداد، راه برونرفت از برخی بحرانها و مشکلات سیاسی، اجرایی و اجتماعی کشورمان را چه میدانست و مواردی از ایندست. بعد هم نشستهاید و با استناد به موضعگیریهای آن شخصیت در موارد مشابه سعی کردهاید به نتیجهای و پاسخی برای این سؤالات برسید.
من هم مثل شما از این فکرها کردهام؛ و مثل شما نشستهام و با مواضع موجود شخصیتها سعی کردهام مواضع احتمالی امروزشان را حدس بزنم. مثلاً در مورد جلال آلاحمد که همین فردا پنجاهوششمین سالگرد درگذشت اوست، میدانم که درباره سلبریتیها و دنبالکنندگانشان چه واکنشی داشت. وقتی یکی از علاقهمندانش و به قول امروزیها فالوئرهایش از او درخواست امضا میکند و جلال با تندی به او میگوید: «جوان اعرابی! بهجای جمعکردن امضای آدمها سعی کن افکارشان را دریابی و نهتنها دریابی بلکه نقد کنی و درستش را از نادرست تشخیص دهی.» یا سر کلاس در حالی که فیلم گنج قارون با بازی فردین شش ماه بود که روی پرده بود، نظر دانشجویان را درباره آن پرسید و وقتی اکثر قریب به اتفاق آنها از آن فیلم تعریف و تمجید کردند، متأثر شد و از این تعریف و تمجیدهای دانشجویان انتقاد کرد و سپس به نقد فیلم پرداخت.
خودش هم نمیخواست در جایگاه یک سلبریتی گوگولی شناخته شود، بلکه تأکید داشت حق را بگوید حتی اگر همه با او بد بشوند: «من دستکم خودم میدانم که با این قلم جوری تا نکردهام که دل کسی را بهدست بیاورم، چه رسد به "وجاهت ملی". من زدهام و خوردهام و با این زدوخورد، دستکم خودم را نیز نگهداشتهام؛ بیهیچ منتی بر احدی.»
درباره «امر ملی» و تکیه بر توان و تولید داخلی و شخصیتهای علمی و فرهنگی ایرانی و آدابورسوم مناطق مختلف هم نمونههای فراوانی از او در دست است که نشان میدهد اگر امروز بود چگونه موضع میگرفت. مثلاً «مهم نیست که آسیابهای دزفول موتوری بشوند. مهمتر این است که ملاک ارزش اخلاقی دزفولیها به چه چیز جای خواهد داد؟ هجوم استعمار که تنها به قصد غارت مواد خام معدنی و مواد پخته آدمی (فرار مغزها) مستعمرات صورت میگیرد؛ بلکه این هجوم، زبان و آداب و موسیقی و اخلاق و مذهب محیطهای مستعمراتی را نیز ویران میکند؛ و آیا صحیح است که روشنفکر ایرانی بهجای ایستادگی در مقابل این هجوم همهجانبه، شریک جرم استعمار بشود؟» یا آنجا که بارها دانشجویان را از خودباختگی در برابر اسامی شخصیتهای خارجی و کمپنداری مقام شخصیتهای علمی و فرهنگی ایرانی برحذر میداد و مثلاً ژان ژاک روسو را انگشت کوچک ابوحامد غزالی هم نمیدانست و به تجلیل از دانشجویانی میپرداخت که در تحقیقاتشان به برتری دانشمندان ایرانی و اسلامی به غربیها میپرداختند.
درباره آزادی بیان و اندیشه، شاید جلال تنها یا یکی از موارد نادری بود که در میان استادان دانشگاه اجازه میداد و حتی تشویق میکرد که دانشجویان به رد نظرات او بپردازند و با او مخالفت و محاجه کنند و کسانی که اینگونه بودند تا آخر ترم مورد لطف و عنایت او قرار داشتند. خودش هم از کسانی بود که آشکارا با رفتار و عقاید دیگر اساتید و حتی رئیس دانشکده مخالفت میکرد و از آنها میخواست برای معلوم شدن حقیقت، در جلوی دانشجویان «مناظره» کنند و در مناظره هم اجازه میداد طرف مقابل کامل همه حرفها و استدلالهایش را مطرح کند و سپس خود به نقد و تخطئه آن فکر یا رفتار میپرداخت.
در حوزه فرهنگ هم میتوان حدس زد که اگر جلال امروز زنده بود، در چه مواردی چه مواضعی میگرفت. او از اینکه فرهنگ و نشر و حتی کتابهای درسی کشور در اختیار بنگاه امریکایی فرانکلین است به شدت عصبانی بود و صریحاً علیه آنها موضع میگرفت و مینوشت: «من در عین حال که مباشرانِ ایرانی این بنگاه را تحسین میکنم که در شربالیهود سیاسی و اجتماعی این مملکت چنین سریع از راه رسیدهاند و چنین قطعی دست به همهجا انداختهاند، اما به همه کتابخوانها و کتابنویسها و کتابفروشها هم اعلام خطر میکنم که از این پس، سروکارتان با یک تراست مطبوعاتی است. دیگر زمانه فعالیت در قلمروهای کوچک و شخصی و خصوصی گذشته است. از این پس اگر میخواهید چیزی بنویسید، اگر میخواهید کتاب شعری چاپ کنید، اگر خیال تأسیس یک بنگاه نشر کتاب دارید، اگر کتابنویس مدرسهای هستید، اگر کتابفروش دورهگردید، اگر میخواهید مجله سنگین و وزینی راه بیندازید و برای همه این کارها اگر نمیخواهید متضرر شوید و دربمانید، قبلاً با بنگاه فرانکلین مذاکره کنید!»
و خلاصه، او که برای نوشتن رمان تند سیاسی «نون والقلم» یک دوره کامل تفسیر قرآن خوانده بود، برای «قلم» ارزشی و جایگاهی فوقالعاده قائل بود و ازجمله معتقد بود:
«همه حرف و سخنهای عالم، از همین ۳۲ تا حرف درست شده است؛ به هر زبان که بنویسی اصل قضیه فرق نمیکند. هر چه فحش و بدوبیراه هست، هر چه کلام مقدس داریم – حتی اسم اعظم خدا – همهشان را با همین ۳۲ تا حرف مینویسند. میخواهم بگویم مبادا یکوقت، این کورهسوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین ۳۲ تا حرف است، حکم قتل همه بیگناهها و گناهکارها را هم با همین حروف مینویسند. حالا که اینطور است مبادا قلمت به ناحق بگردد و این حروف در دست تو یا روی کاغذت بشود ابزار کار شیطان.»
هرچه از عمر جلال بیشتر میگذشت علاقه و ارادت او به روحانیان انقلابی، بهخصوص امام خمینی بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که درست در وسط حج، برای امام آن نامه را مینویسد که به قول حاجآقا مجتبی تهرانی هیچ مریدی اینگونه برای مرادش ننوشته است. یا در همان سفر حج، چنان به عبادت خو میکند و از نماز لذت میبرد که نگارنده فکر نمیکند هیچ عالمی درباره برخاستن برای نماز صبح اینگونه لطیف و دلانگیز سخن گفته باشد:
«بزرگترین غبن این سالهای بینمازی از دست دادن صبحها بوده؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفتوآمد چالاک مردم. پیش از آفتاب که برمیخیزی انگار پیش از خلقت برخاستهای؛ و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن، از تاریکی به روشنایی. از خواب به بیداری؛ و از سکون به حرکت.»
سخت نیست دانستن مواضع امروز مردی که هرچه میگذشت بر غیرت، حمیت، دینداری و شجاعت او افزوده میشد و در این راه، حتی دوستان نزدیک و یاران غارش هم نمیتوانستند مانع حقطلبی او شوند. روحش شاد.