جوان آنلاین: این روزها همدلی و همبستگی در میان مردم موج میزند و ایثار و جهاد که در تار و پود مردم ایران آمیخته است در سختترین شرایط به وضوح دیده میشود. در این میان امدادگران هلالاحمر هم با جانفشانی آستین خدمت برای کمک به مردم آسیب زده بالا زدهاند و شب و روز نمیشناسند.
داوطلب عاشق
امدادگران زیادی از شهرهای دور و نزدیک وقتی خبر حمله رژیمصهیونیستی به تهران به گوششان رسید، داوطلبانه و با اصرار زیاد در قالب تیمهای امدادی برای کمک رسانی به افرار گرفتار شده زیر آوار جنگ راهی تهران شدند. آنها عاشقانه در دل آوار و میان نخالههای آهن و سنگ و بتن به دنبال نفسی میگشتند که احتمال میدادند در یک قدمی مرگ است. وقتی انسانی را از زیر آوار زنده بیرون میآوردند و تحویل خانوادهاش میدادند اشک شوق در صورتشان جاری میشد و خستگی از بدنشان بیرون میرفت.
کنار مردم
امدادگران عادت دارند در شرایط سخت در کنار مردم باشند. آنها میخواهند بحران را برای خانوادههای آسیبدیده که چشم انتظار فرزند و اعضای خانواده خود هستند به زندگی تبدیل کنند. وقتی هم به آنها اخطار میدهند که احتمال دارد انفجار دومی در کار باشد، به خطر توجهی ندارند، چون میدانند جان دیگری در خطر است. میدانند که فرصت کم است و باید غنیمت شمرند، شاید لحظهای درنگ جانی را بگیرد.
وقتی سراغشان میروی خستگی در چهرهشان دیده نمیشود و میگویند به عشق خدمت به مردم از راه دور به تهران آمدهاند تا پایان کار هم در کنار مردم میمانند.
ادامه راه پدر
امیررضا معینیان امدادگری است که با آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم موقت اسرائیل از شهرستان گرمسار در استان سمنان برای امدادرسانی به تهران آمده است. او تازه دامادی است که قرار است به زودی مراسم جشن عروسیاش را برپا کند، اما دل از مراسم میکند و برای کمک به تهران میآید.
امیررضا روزی که به تهران اعزام میشود برای اینکه دلتنگی و احساسات و وابستگی تازه عروسش مانعی برای خدمت به آسیبدیدگان نشود، برای آنها فقط پیغام صوتی میگذارد. او میخواهد راه پدر جانبازش را برای خدمت به مردم ادامه دهد و به پدرش قول میدهد اگر تمام دنیا تکان بخورد، دل او هرگز نخواهد لرزید. «پدر عزیزم پلاک شناسایی دوران جانبازیت به گردنم و خون و غیرتت توی رگهام است، به تو قول میدهم اگر دنیا تکان بخورد، دل پسرت نلرزد، مادر و خواهر عزیزم، مرحم درد و انگیزه بخش زندگی، من عشق را از شما آموختم و عاشقانه خواهم ایستاد و همسرم، عزیزتر از جانم، تمام قلبم کنار توست و برای دیدنت لحظهشماری میکنم. دوستت دارم.»
خستگی معنی ندارد
امیررضا که ۱۰ روز است در میان دود و آتش مشغول امدادرسانی است از مشاهدات تلخ و شیرینش میگوید: من و همراهانم جزو اولین تیمهایی بودیم که از شهرستان گرمسار برای خدمت رسانی در میدان جنگ به تهران اعزام شدیم. وقتی رسیدیم ابتدا شرایط خیلی سخت بود، ساماندهی تیمها کار دشواری بود. بزرگترین مشکل ما این بود که نمیدانستیم با چه چیزی مواجه هستیم. مثلاً در زلزله یا بحرانهای دیگر میدانستیم با چه شرایطی مواجه هستیم، ولی این مسئله کاملاً متفاوت بود، با این حال نیروهای داوطلب ما مشتاقانه آمدند و کار کردند که این خیلی قابل تقدیر است. همه با جدیت تمام و با علاقه زیادی، کار میکردند و با اراده بودند. درکوتاهترین زمان ساماندهی تیمها نیز انجام شد. همان ابتدا پشتیبانی آتشنشانی برای اطفای حریقها را انجام دادیم. در آن شرایط، حتی به ما گفتند استراحت کنید، چون کار سنگینی پیش رو دارید، ولی هیچکس استراحت نکرد و به آتشنشانی به صورت کامل کمک کردیم. برخی از کارها در بحث خروج اجساد و شهدا و ایمنسازی محیط را انجام دادیم. با آتشنشانی تقسیم کار کردیم و مأموریتهای سخت آغاز شد. نه فقط در شرایط جنگی، بلکه در بحرانهای دیگر اصلاً استراحت برایمان معنی ندارد و خسته هم نمیشویم، حتی بچههای آتشنشانی وقتی با ما حرف میزدند و علاقه ما را میدیدند، خیلی مشتاق میشدند که به جمعیت بپیوندند.
وی ادامه داد: این چند روز که مشغول امدادگری بودیم شرایط کاملاً متفاوت بود. صحنههای تلخ مأموریت را برای ما سخت میکرد، اما با این حال ماندیم. به چشم خودمان میدیدیم که مردم آسیب میبینند. برای همین با وجود سختی، انگیزه مان هم برای کمک بیشتر است. بچهها حتی در زمان استراحت هم کار میکنند. هرکس به طریقی مشغول کار است، کسی که کارش تمام میشود، سراغ استراحت نمیرود و به همکارش کمک میکند. در این میان سعی میکنیم خیال خانواده مان را راحت کنیم.»
خانوادهای به وسعت ایران
امیررضا معینیان در ادامه گفت: پس فردا جشن عقدم است. در این شرایط به خانوادهام نگفتم در چه شرایطی هستم. فقط یک صدا ضبط کردم و به دوستم گفتم اگر برنگشتم به دست خانوادهام برسان. یک جورهایی با آنها خداحافظی کردم. سعی کردم با خانوادهام کم صحبت کنم. ترسیدم احساس و وابستگی در کارم تأثیر بگذارد. اینجا ما تمام مردم را جزئی از خانواده خودمان میدانیم. وقتی اعلام حادثه میکنند تک تک نفرات حادثه دیده، تبدیل میشوند به خانواده خودمان. دو روز دیگر اگر سالم باشم، برمیگردم، مراسم عقدم را انجام میدهم و دوباره برمیگردم. در این مدت نبودم که بخواهم کارهای مراسم را انجام دهم. امیدوارم بتوانم در سفره عقدم بنشینم. بچههای ما هرکدام به هرطریقی یک وابستگی شدیدی به هلالاحمر دارند. من دانشجوی رشته علوم هوانوردی بودم، همزمان کارشناسی حقوق هم دارم و در کنارش رشتههای مرتبط به پیراپزشکی خواندهام. در اورژانس و هشت بیمارستان بزرگ تهران کار کردهام. پدرم جانباز ۷۰ درصد است و با توجه به تحصیلاتم در شغلهای مختلفی میتوانستم استخدام شوم.
تصادفی که مسیر زندگیام را تغییر داد
امدادگر جوان گفت: یک مسئله مسیر زندگی مرا به طور کل تغییر داد و من دیگر نتوانستم از جمعیت جدا شوم. راه و هدف من با جمعیت گره خورد. سال ۱۳۸۹ به همراه مادرم و خواهرم در جاده تصادفی داشتیم. من جان مادرم و خواهرم را مدیون بچههای هلالاحمر هستم. آن زمان ۱۵ سال داشتم. وقتی تصادف کردیم مادرم بیهوش شد. کف از دهانش خارج میشد. خودروی ما ۲۰۶ بود و بعد از تصادف با یک تریلی کاملاً له شد. خواهرم در صندلی عقب بود. آن لحظه صدایی نمیشنیدم. اطلاعات کافی نداشتم. نمیدانستم اصلاً خواهرم زنده است یا نه. شروع کردم برای تلاش کردن به دسترسی به خواهرم که امکانش وجود نداشت، چون ماشین کاملاً له شده بود. در خودرو را شکستم. دستانم بریده و خونین بود، ولی فقط میخواستم به خواهرم برسم. وقتی صدای گریه خواهرم را شنیدم، فهمیدم زنده است. خواهرم شش سال از من کوچکتر است. با شدت بیشتری شروع کردم به تلاش و جایی به ناامیدی رسیدم. نشستم کنار خیابان و تازه اشکم درآمد و گریه کردم. فقط گفتم خدایا کمکم کن، فقط خواهرم زنده بماند. آن زمان صدای خودروی هلالاحمر را شنیدم، عدهای پیاده شدند و دویدند به سمت ماشین ما. تجهیزات آوردند و برش دادند و رهاسازی انجام شد و خواهرم را خارج کردند. اتفاق جالبی که در آن لحظه افتاد، این بود که وقتی رسیدند دیگر نگران خانوادهام نبودم. یک قوت قلب و اطمینان خاطری برایم ایجاد شد. دیگر نگران نبودم. دیگر بعد از آن خیلی به این کار علاقهمند شدم و دیدم این خیلی ارزشمند است که جایی بروی که مردم در اوج ناامیدی از خدا کمک شما را بخواهند. این موضوع نصیب هرکسی نمیشود. بعد از آن دورههایم را تکمیل کردم و در جمعیت ماندم. خواهرم هم بعد از آن ماجرا وقتی وارد دانشگاه شد، پرستاری خواند. او نیز داوطلب هلالاحمر شد. در این روزهای جنگی، خواهرم به صورت داوطلب از روز اول در بیمارستان گرمسار در اورژانس کار میکند. بیماران و آسیب دیدگان از تهران منتقل شدند و کسانی که از تهران خارج شدند باید دارو و خدمات درمانی بگیرند. خواهرم هم روزی ۱۲ ساعت شیفت است و کار میکند. حتی میخواهد به تهران بیاید و در بیمارستان تهران کار کند.
گریه کردم
امدادگر هلالاحمر شهرستان گرمسار، در ادامه صحبتهایش میگوید: «در این چند روز صحنه تلخ خیلی زیاد بود. بزرگترین زجر و سختی، حوادث مربوط به کودکان است. در این مدت ما سعی میکنیم به هم روحیه دهیم، حتی بخندیم. به خاطر این اتفاقات از درون له میشویم، ولی سعی میکنیم حال روحی خودمان را بهتر کنیم. فقط یک جا بود که روحیهام را باختم. در آوار یک ساختمان، یکسری اسباب بازی از زیر آوار پیدا کردم، بعد از آن اجساد بچهها را بیرون کشیدیم، این برای من غیرقابل هضم بود. رفتم گوشهای و گریه کردم. این سختترین اتفاقی بود که تحمل کردم.»