کد خبر: 1299417
تاریخ انتشار: ۰۴ خرداد ۱۴۰۴ - ۲۳:۱۰
«سیما ملک‌فر» هم جانباز است و هم مادر ۴ شهید؛ مادر دزفولی که وقتی ۲۳ ساله بود موشک بعثی‌ها همه فرزندانش را از او گرفت و حتی یکی از پاهایش را.

جوان آنلاین: «روپوش مدرسه‌اش را اولین بار بود که می‌پوشید. کلی ذوق داشت. به قد و بالایش نگاهی انداختم. مریم من دیگر داشت بزرگ می‌شد. می‌خواست به مدرسه برود با آن همه شیرین‌زبانی‌اش. با همان لباس مدرسه خودش را به مادربزرگش رساند و مادرجون هم کلی قربان صدقه‌اش رفت و آرزو‌هایی برای مریم من را به زبان آورد؛ الهی خانم معلم بشی دختر قشنگم! و... ۳۱ شهریور۵۹ بود که صدای غرش هواپیما‌های بعث عراق در آسمان پیچید و صدای موشک‌هایی که به کوچه پس‌کوچه‌های دزفول می‌خورد. همان لحظه مریم که انگار غم بزرگی بر دلش نشسته، گفت: الهی آه دلم شما را بگیرد؛ حسرت به دلم ماند! گفتم: مریم چرا این حرف را می‌زنی؟ نگاهی به روپوش نویش انداخت و گفت: می‌خواستم برای اولین بار به مدرسه بروم، الان نمی‌توانم بروم!»

به گزارش فارس، این چند جمله روایت «سیما ملک‌فر» مادر کودکان شهید محمدحسن، مریم، معصومه و محسن است. مادر دزفولی که فقط ۲۳ سال سن داشت و در یک روز تمام فرزندانش را در موشک‌باران از دست داد. در روز تلخ و فراموش‌نشدنی ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۰.

داستان زندگی علی و سیما از اینجا شروع می‌شود؛ «علی فرهاد» در کتابخانه عمومی دزفول کار می‌کرد. اولین حقوقش را که گرفت، با یک جعبه شیرینی به خواستگاری سیما رفتند و سال ۱۳۵۱ باهم ازدواج کردند. تولد ۱۳ سالگی سیما، همزمان با سالگرد ازدواج و تولد نخستین فرزندش «محمدحسن» بود. دومین فرزندشان «مریم» سال ۱۳۵۴ و سومین فرزندشان «معصومه» سال ۱۳۵۷ به دنیا آمد. این خانواده ۵ نفره در یک خانه‌باغ خیلی بزرگ کنار مادرجون و عمو کاظم و زن عمو گوهر و بچه‌هایشان زندگی شادی داشتند. با کم و زیادش می‌ساختند. برای کمک‌خرجی به همسرانشان در خانه هم خیاطی می‌کردند و هم به بچه‌ها و خانه زندگی می‌رسیدند. تا اینکه بعثی‌ها جنگ را شروع کردند؛ باز هم این خانواده کنارهم بودند. زیر زمین بزرگی داشتند که در بمباران‌ها پناهگاه فامیل و همسایه‌ها شده بود.

از سیما ملک‌فر می‌خواهیم ماه‌های اول جنگ را توصیف کند. صدای سیما از پشت خطوط تلفن هم بوی دلتنگی می‌دهد، صدایی محکم و صبری که ستودنی‌ست. او می‌گوید: «آن روز‌ها مدرسه‌ها به‌خاطر موشک باران دزفول نیمه‌تعطیل بود. برای اینکه بچه‌ها از درس و مدرسه عقب نمانند، علی‌آقا بچه‌ها را با موتورسیکلت پیش یکی از معلمان می‌برد؛ آنها درس می‌خواندند و امتحان می‌دادند. هر روزی که بچه‌ها برای درس خواندن از خانه بیرون می‌رفتند، دل من با بچه‌ها راهی می‌شد تا وقتی که برگردند. علی آقا هم، چون می‌ترسید یک وقت بعثی‌ها مدرسه را بمباران کنند، همه بچه‌ها را سوار موتور می‌کرد و باهم به خانه می‌آورد؛ او نمی‌خواست یک بچه را جدا از دیگر بچه‌ها به خانه بیاورد. علی آقا این همه دلهره برای تک‌تک بچه‌هایمان را داشت و نمی‌دانست روزی می‌رسد که جنازه پاره‌پاره بچه‌هایش را با بیل از زیرِ آوار بیرون می‌کشد.»

و، اما روز ۲۲ اردیبهشت؛ ۸ ماه از جنگ تحمیلی می‌گذشت؛ خانواده فرهاد مثل خیلی از خانواده دیگر دزفول، شهر را ترک نکرده بودند. از نیمه اردیبهشت، سیما روز‌های آخر بارداری‌اش را سپری می‌کرد. بچه‌ها صبح آماده شدند تا برای درس‌خواندن، نزد آقای یزدی بروند. محمدحسن کلاس سوم بود، مریم کلاس اول.

معصومه ۳ ساله هم از صبح آن روز شعر عجیبی زمزمه می‌کرد «شهیدم من، شهیدم من/ به کام خود رسیدم من/ خداحافظ ایا مادر/ نمی‌بینم تو را دیگر»؛ این شعرِ معصومه صدای همه را درآورده بود. مادرجون به معصومه می‌گفت: «فدایت شوم چرا شهید بشی؟! تو حیفی با این چشمای قشنگ و صورت ماهت؛ مادر جون؛ الهی پیش مرگت شم؛ چرا این شعر رو می‌خونی؟» سیما هم از این شعر معصومه دلهره گرفته بود، اما این دختر کار خودش را می‌کرد و شعرش را می‌خواند.

سیما ملک‌فر لحظات آخری که کنار فرزندانش بود را اینگونه روایت می‌کند: «آن روز بچه‌ها زودتر از همیشه از کلاس درس به منزل آمدند.‌ای کاش یک ساعت دیرتر می‌آمدند! بچه‌ها باهم در حیاط مشغول بازی بودند. وقت نماز ظهر بود. جاری‌ام گوهر، کنار ایوان به دختر ۴ ماهه‌اش مهری شیر می‌داد. علی‌آقا در حال وضو گرفتن در حیاط بود. معصومه هم شعر شهیدم من را می‌خواند. همسرم من را صدا زد و گفت: سیما! این شعر را کی به معصومه یاد داده؟ من هم گفتم: نمی‌دانم از صبح دارد می‌خواند و می‌گوید: این شعر را خدا به من یاد داده! همسرم مسح پای راست را کشیده بود که موشکی به حیاط خانه‌مان اصابت کرد و من دیگر چیزی ندیدم. در این حادثه فرزندانم محمدحسن، مریم و معصومه شهید شدند. لیلا و رضا به همراه مادرشان گوهر و مادرشوهرم به شهادت رسیدند. در این اتفاق مهری دختر گوهر که در حال شیر خوردن بود، از آغوش مادرش پرت شد. ساعت‌ها بعد مردم او را از زیر آوار بیرون آوردند و زنده ماند. اما ترکش تمام وجود من را پر کرد. مرا به بیمارستان بردند و پسرم محسن در بیمارستان به دنیا آمد، اما نیم ساعت بیشتر در این دنیا نماند.»

سیما را به بیمارستان تهران منتقل کرده بودند؛ به‌خاطر عفونتی که در پایش ایجاد شده بود، پای چپش را قطع می‌کنند. در حالی که تا ۲ ماه خبر نداشت چه بلایی سر محمدحسن، مریم و معصومه و دیگر اعضای خانواده آمده است. خیلی وقت‌ها بهانه فرزندانش را می‌گرفت، اما علی‌آقا به او می‌گفت: «نگران نباش آنها پیش گوهر هستند.» بعد از ۲ ماه یکی از همسایگان به صورت اتفاقی سیما را در بیمارستان تهران می‌بیند و می‌گوید آنچه را که نباید بگوید.

سیما دیگر فهمیده بود که دیگر هیچ فرزندی ندارد؛ بیشتر هم دلش برای همسرش می‌سوزد که این همه وقت هم از او پرستاری می‌کرد و هم داغ فرزندانش و خانواده‌اش را به تنهایی به دل داشت؛ و سیما از بیمارستان مرخصی می‌گیرد؛ آن موقع نه از ویلچر خبری بود و نه از پای مصنوعی؛ علی آقا، سیما را روی کولش می‌گیرد و به دزفول می‌آورد. وقتی سیما به نزدیکی مزار فرزندانش می‌رسد دیگر طاقت نمی‌آورد و خودش را کشان‌کشان به قبر کودکانش می‌رساند.

سیما درباره شهادت فرزندانش می‌گوید: «شهادت همه بچه‌هایم من را سوزاند، اما شهادت مریم و اینکه حسرت به دلش ماند تا کلاس اول را تمام کند، من را خیلی سوزاند. دلم خیلی سوخت که محسن را یکبار هم در آغوش نگرفتم؛ یک وقت‌هایی که یاد محسن می‌افتم، می‌گویم: الهی برات بمیرم، طفلِ نخورده شیرم! من در بیهوشی بودم که محسن به دنیا آمد. بعد از به دنیا آمدنش، خواهرم بالای سرم بود. یک لحظه به هوش آمدم و گفتم: بچه‌ام را می‌خواهی ببری، نمی‌گذاری من ببینمش؟ یک لحظه پسرم را دیدم و گفتم: الهی فدات بشم مادر، چشمات شبیه چشمان باباته! محسن فقط نیم ساعت در این دنیا بود. تا پزشکان می‌خواستند او را معاینه کنند، از دنیا رفت. با گذشت ۴۴ سال هنوز هم ناراحتم که چرا اسم محسن من را در شناسنامه‌ام ننوشته‌اند.»

سیما ملک‌فر یک سالی در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری بود؛ او در ۲۳ سالگی هم جانباز بود و هم مادر۴ شهید. باید خود را برای زندگی جدیدی آماده می‌کرد. همسرش علی هم دیگر کسی را نداشت جز سیما. آنها در دزفول دوباره زندگی‌شان را ساختند. مدت کوتاهی از آمدنشان به دزفول گذشته بود که خداوند دختری به سیما داد و سیما به یاد مریمِ شهیدش اسمش را گذاشت «مریم». بعد از مریم، سیما و علی صاحب ۴ فرزند پسر شدند.

«علی فرهاد» در روز‌های جنگ، نان وخرما می‌خرید و با موتورسیکلت برای رزمندگان می‌برد. روز‌هایی که شهر بمباران می‌شد، سیما را روی کولش می‌گذاشت و به پناهگاه می‌رفتند. بعد از مدتی هم با بیماری دیابت روزگار سپری می‌کند تا اینکه دو پا و چشمانش را به‌خاطر بیماری از دست می‌دهد و تیرماه ۱۳۹۳ در کنار مزار فرزندان شهیدش آرام می‌گیرد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار