کد خبر: 1210581
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۴۰۲ - ۰۴:۲۰
اصغر وصالی تعریف می‌کرد که «یک جسد با چهره باد کرده یافتیم. داخل جیبش نام عباس بود. فکر کردم عباس داورزنی خودمان است و خبر شهادتش را مخابره کردیم.»، اما شهیدی که به جای عباس داورزنی دفنش کردیم «عباس علینقیان» بود. شهید داورزنی مرتب به مزار او سر می‌زد و می‌گفت: «روح من در اینجاست و این کالبد من است که اینجا و آنجا کشانده می‌شود»
صبا رهگذر

جوان آنلاین: مدت کوتاهی از پیروزی انقلاب شکوهمند ایران نگذشته بود که دشمن تصمیم گرفت همه کردستان را یکجا ببلعد و با نفوذ از غرب کشور کل ایران را تجزیه کند، غافل از اینکه فرزندان جان‌برکف ایران در قالب گروهی تحت عنوان «دستمال سرخ‌ها» راهی جبهه‌های غربی کشور شده‌اند و تا پای جان بر خنثی کردن این توطئه و رو کردن دست خائنان ایستاده‌اند. یکی از این جوان‌ها که شجاعتش زبانزد بوده «شهید عباس داورزنی» است؛ شهیدی که با وجود سن کم تا آخرین لحظه پای مردم کشورش ماند.

«هر زمانی که احساس شد دشمن اختلافات را بزرگ کرده بر سر مزار شهدا بروید و از آن‌ها کمک بخواهید. هرگز نگذارید یاد شهدا کمرنگ شود و تلاش کنید با برگزاری نمایشگاه عکس و... همیشه یاد آن‌ها را زنده نگه دارید». این جمله تنها بخش کوچکی از صحبت‌های شهید عباس داورزنی در مصاحبه با صدا و سیما بعد از پاکسازی پاوه است.
حالا در آستانه برگزاری کنگره ۲۴ هزار شهید پایتخت که با هدف آشنایی نسل جوان با مکتب شهدا برگزار خواهد شد، حاج محسن داورزنی، برادر شهید «عباس داورزنی» از رشادت‌های این شهید والامقام می‌گوید: شاید دشمن تصور کند که یاد شهدا کمرنگ شده، اما چیزی که به آن توجه نمی‌شود این است که شهدا هرگز فراموش‌شدنی نیستند و یاد و خاطره رشادت‌های‌شان برای همیشه پررنگ است، البته اختلاف‌نظر‌هایی وجود دارد، اما همانطور که برادر شهیدم عباس تأکید داشت «ما باید هر زمانی که دشمن اختلافات را بزرگ می‌کند بر سر مزار شهدا برویم و از آن‌ها بخواهیم کمک مان کنند».
عباس در سبزوار به دنیا آمد، اما تمام کودکی‌اش در تهران گذشت. از همان کودکی از همه هفت برادر شجاع‌تر بود. ترس برایش معنا نداشت و اگر تصمیم به انجام کاری می‌گرفت، باید تمامش می‌کرد.
بهترین دوست دوران کودکی‌اش «محمدرضا مرادی» بود که در نهایت هم با یکدیگر شهید شدند. مثل روحی در دو جسم بودند و همیشه و همه جا باهم دیده می‌شدند. در دوران کودکی، محله زندگی‌مان به این خانواده نزدیک بود و هر دو در یک مدرسه درس می‌خواندند، اما بعد از مدتی ما به ورامین رفتیم، البته باز هم مسجد و پاتوق‌شان یکی بود. سوم راهنمایی را که تمام کردند در دوره‌های هنگ نوجوانان ثبت‌نام کردند و تصمیم گرفتند برای ادامه تحصیل وارد دانشکده افسری شوند.

فرار از ارتش ستمشاهی
عباس وارد دانشکده افسری شد و به تدریج دوره‌های تکاوری را هم گذراند و جزو مهره‌های رزمی ارتش شد، اما از آنجا که دلش با امام و مردم بود و با وجود آنکه ارتش برایش مزایای زیادی داشت از ارتش شاهنشاهی گریخت.
عباس بعد از فرار از ارتش شروع به فعالیت‌های انقلابی کرد. اعلامیه پخش می‌کرد و در تظاهرات و راهپیمایی‌ها به طور منظم حضور داشت. با اینکه ۱۷ سال بیشتر نداشت، اما بسیار شجاع بود، حتی یک بار دستگیر شد، یکی از همسایه‌ها که خبردار شده بود، سراغ مادرم آمد و گفت برو التماس کن بلکه این بچه رو از زندان خلاص کنی، اما مادرم که به شجاعت و کار پسرش ایمان داشت، در جواب همسایه گفت: «گریه و زاری‌ام رو پیش خدا می‌برم».
شور و هیجان عباس برای انقلاب زیاد بود، هر روز با آب و تاب برای‌مان از تظاهرات و دیگر اتفاق‌ها حرف می‌زد. سال ۱۳۵۷ انقلاب به پیروزی رسید و، چون ایشان آشنایی کاملی با دوره‌های نظامی داشت، با هم‌دوره‌هایش کمیته را تشکیل دادند و در آنجا مشغول خدمت شدند.

ورود به سپاه تهران
اواخر سال ۱۳۵۷ بود که زمزمه‌های تشکیل سپاه شنیده می‌شد. عباس هم که علاقه‌مند بود عضو سپاه شود، در این راستا اقدام کرد و در نهایت اردیبهشت ۱۳۵۸ بود که برگه معرفینامه‌ای برای او صادر شد تا خودش را به پادگان ولیعصر معرفی کند. در واقع عباس جزو اولین هسته‌های شکل‌گیری سپاه بود. در روز‌های اول مسئولیت آموزش نظامی به نیرو‌های جدید را بر عهده داشت.
عباس اعتقادات خاصی داشت؛ زمانی که وارد سپاه شده بود، چون پدرم با وجود هفت فرزند بیکار بود، برای او حق سرپرستی در نظر گرفتند، ولی بلافاصله بعد از آنکه مشغول شد، در حالی که هنوز پدرم اولین حقوقش را نگرفته بود، عباس به فرمانده‌اش اعلام کرد دیگر پدرم شاغل شده و لازم نیست به من حق سرپرستی بدهید. در این موارد بسیار حساس بود.
عمر تشکیل سپاه به دو ماه نرسیده بود که عباس و تعدادی دیگر از نیرو‌های پادگان ولیعصر (عج) را به مقر خلیج در خیابان پاسداران کنونی انتقال دادند. آنجا نیرو‌ها آموزش‌های خاص و سختی می‌گذراندند. کمی بعد اصغر وصالی، فرماندهی گروه مستقر در خلیج را بر عهده می‌گیرد. بعد از مدتی مریوان شلوغ می‌شود و سر بیست‌واندی پاسدار محلی را می‌برند، اصغر وصالی گروهش را برمی‌دارد و عازم کردستان می‌شود. همان جا گروه دستمال‌سرخ‌ها شکل می‌گیرد و عباس هم به عضویت آن درمی‌آید.

اولین شهید قرچک بود
چهره عباس در حالی که دستمال سرخ دور گردن بسته، دیدنی‌تر از هر زمان دیگری بود. شور و شوق خدمت داشت، برای همین در روز‌های اول عضویت زمانی که هنوز جنگ آغاز نشده بود، همراه خود اصغر وصالی و تعدادی دیگر از نیرو‌های دستمال‌سرخ راهی پاوه شد. چند روز بعد شهر محاصره و خیلی از نیرو‌ها شهید شدند. در همین ایام بود که برای‌مان خبر آوردند که عباس هم جزو شهدا بوده است.
پیکر شهید را از بهشت زهرا تحویل گرفتیم و به قرچک آوردیم، چون اولین شهید قرچک بود، مراسم باشکوهی از طرف اقشار مردم و ائمه جمعه قرچک و ورامین برای او برگزار شد. مراسم سوم عباس را برگزار کرده و حتی تدارک مراسم هفتمش را هم دیده بودیم که خبر دادند اشتباه شده و فرزند شما مجروح است و اکنون در بیمارستان مصطفی خمینی بستری است. خبرش مثل بمب پیچید و با تعداد زیادی از دوستانش راهی بیمارستان شدیم. خیل عظیم مردم در مقابل بیمارستان باعث شد که نگهبان بیمارستان تصور کند چماقداران شاه قصد تظاهرات و آشوب دارند، اما زمانی که پدرم با مسئولان بیمارستان صحبت کرد، این مشکل برطرف شد.

پای ماندن در تهران را نداشت
بعد‌ها عباس تعریف کرد زمانی که شهر محاصره شده بود، تعدادی از دوستانش شهید می‌شوند و او نیز زخمی و اسیر می‌شود. گویا دست‌های برادرم را می‌بندند و او را مسافت زیادی روی زمین می‌کشند. بعد از مدتی به خاطر ضعف و جراحت‌های بسیاری که داشته از ضدانقلاب‌ها تقاضای آب می‌کند و آن بی‌انصاف‌ها هم به جای دادن آب، تکه سنگ بزرگی را بر سرش می‌کوبند و او بیهوش می‌شود. آن‌ها با تصور اینکه عباس مرده است، او را در نزدیکی روستایی رها و یک خانواده روستایی او را پیدا می‌کنند و با دیدن لباس‌هایش او را به سپاه تحویل می‌دهند.
اصغر وصالی بعد‌ها تعریف می‌کرد که «یک جسد با چهره باد کرده یافتیم. داخل جیبش نام عباس بود. فکر کردم عباس داورزنی خودمان است و خبر شهادتش را مخابره کردیم.»، اما شهیدی که به جای عباس داورزنی دفنش کردیم «عباس علینقیان» بود. شهید داورزنی مرتب به مزار او سر می‌زد و می‌گفت: «روح من در اینجاست و این کالبد من است که اینجا و آنجا کشانده می‌شود.»
عباس با وجود جراحت‌های بسیار، اما باز هم پای ماندن نداشت. تحرکات اولیه جنگ که شروع شد به سرپل ذهاب رفت. آن‌ها گروه‌های چریکی را تشکیل می‌دهند و شبیخون‌های سهمگینی به یگان‌های زرهی دشمن وارد می‌کنند. جبهه کوره‌موش، تک‌درخت، سرپل و قراویز جولانگاه گروه‌های چریکی به فرماندهی اصغر وصالی بوده که عباس هم جزو آن گروه بود. بعد از شهادت اصغر وصالی، عباس برای مدتی به جبهه جنوب رفت، اما باز هم طاقت نیاورد و مجدداً راهی کوه‌های سربه‌فلک کشیده کردستان شد و همان جا هم به شهادت رسید.
علی تیموری که بعد‌ها خودش هم جزو آمار شهدا قرار گرفت، در خصوص نحوه شهادت عباس برای‌مان تعریف کرده بود: عباس به همراه رضا، مین‌هایی را که خنثی کرده بودند، در کوله‌های‌شان گذاشته بودند و خوشحال و مشغول بگوبخند بودند. حتی شعری را هم که چند روز قبل آیت‌الله حائری‌شیرازی از حافظ برای‌شان تفأل زده بود، می‌خواندند: «سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند / پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند». در همین حین گلوله توپی که مقدر بود بهانه عروج عباس و رضا باشد از راه می‌رسد و با اصابت ترکش‌هایش به کوله پر از مین رضا مرادی، انفجاری رخ می‌دهد و این دو دوست باهم به شهادت می‌رسند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار