یادم میآید در دوران نوجوانی وقتی کتاب «اشرافزاده قهرمان» نوشته استاد محمود حکیمی را به دست گرفتم، ۲۴ ساعت کامل از خورد و خوراک افتادم. داستانهای کتاب به قدری برایم جذاب بود که گویی دلم میخواست با تمام وجود واژههای کتاب را نه اینکه بخوانم، بلکه بخورم و در تمام سلولهایم هضم کنم. در آن ساعاتی که غرق کتاب شده بودم، ششدانگ حواسم به ماجراهای توصیفشده در آن بود و در یک کلام بگویم که کتاب را فقط نمیخواندم، بلکه با اشتهایی وصفناپذیر میخوردم. حتماً شما مخاطب این نوشتار هم اگر مأنوس با کتاب و اهل کتابخوانی باشید، در چنین موقعیتی قرار گرفتهاید و حتی اگر اهل کتاب هم نباشید، شاید در رابطه با یک فیلم، تابلوی نقاشی یا مواجهه با یک موقعیت دلخواه، انگار دلتان خواسته است با تمام وجود آن را بخورید و هضم کنید. به هر حال تقریباً همه ما در مراحل مختلف زندگی به ویژه در دوران تحصیل در مدرسه و دانشگاه، اجباراً یا اختیاراً کتابهایی را خواندهایم و در این خوانش چیزهایی آموختهایم، اما اینکه با اراده و علاقه کتابی را انتخاب و با اشتیاق برای آن هزینه کنید و با اشتها آن را بخوانید یا همان طور که گفتم آن را بخورید، لذت دیگری دارد. تجربه خوردن کتاب اتفاقی است که از دوران نوجوانی تا هنوز که سنی از من گذشته، بارها برایم تکرار شده است. به عنوان کسی که شیفته رمان و کلاً ادبیات داستانی هستم، بد نیست یادی از کتابهایی کنم که آنها را خوردهام، هملت، دن آرام، ژان کریستف، ناتور دشت، جود گمنام، تس دوربرویل، مسیح باز مصلوب، سرگشته راه حق، جنایت و مکافات، جزء از کل، همسایهها، من او، بلندیهای بادگیر و نفوس مرده، گزیدهای از خوراک سفره مطالعه ادبیات داستانی من است که در این سالها خواندهام و شاید شما هم با خواندن آنها حس کنید که علاقهمند به خوردن کتابها شدهاید!
هفته کتاب و مشخصاًً ۲۴ آبان روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار، انگیزه خوبی است برای مرور کتابهایی که خواندهایم و کتابهایی که خوردهایم و از آن مهمتر بهانهای است برای جستوجوی پاسخ به این سؤال که چرا خیلیهایمان دیگر مثل سابق کتاب نمیخوانیم و پرسش جدیتر اینکه، چرا دیگر کتاب نمیخوریم؟