کد خبر: 1181579
تاریخ انتشار: ۰۶ شهريور ۱۴۰۲ - ۰۲:۰۰
توصیفات ماندگار جلال آل‌احمد از زندگی و زمانه ابراهیم گلستان
روز‌های گذشته خبر آمد که ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز نامدار ایرانی در لندن به درود حیات گفته است. او در عداد روشنفکرانی بود که دست‌کم در چهار دهه اخیر در معرض داوری‌های متنوع و ضدونقیض قرار داشت، هم از این روی گفتن و نوشتن از وی، چیز تازه‌ای قلمداد نمی‌شود.
نیما احمدپور

روز‌های گذشته خبر آمد که ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز نامدار ایرانی در لندن به درود حیات گفته است. او در عداد روشنفکرانی بود که دست‌کم در چهار دهه اخیر در معرض داوری‌های متنوع و ضدونقیض قرار داشت، هم از این روی گفتن و نوشتن از وی، چیز تازه‌ای قلمداد نمی‌شود. شاید در چنین موسمی، بهتر آن باشد که در میان هر آنچه گفته شده، یکی از پرعیارترین‌ها را برگزینیم و به خوانش تحلیلی آن بنشینیم. به باور بسا شاهدان، نگاشته یک «چاه و دوچاله» جلال آل‌احمد در بازشناخت ابراهیم گلستان یکی از بهترین‌هاست، چه اینکه اولاً او را از بدو فعالیت سیاسی و حزبی دیده و توصیف کرده و ثانیاً تا فراز‌های مهمی از زندگی وی، از جمله سفارشی‌سازی برای کنسرسیوم نفتی تداوم یافته است. توصیفات وی از خلقیات و شخصیت گلستان نیز موشکافانه می‌نماید. در مقال پی آمده، بخش‌هایی از این مقال مطول و خواندنی، مرور و تحلیل شده است.

آشنایی در حزب همسایه‌شمالی!
ابراهیم گلستان ار بقایای نسلی بود که در پی شهریور ۱۳۲۰، تمرین بودن و شدن را در حزب توده آغاز کردند. در آن دوره به‌روز‌بودن و تعلق به تجدد، به این شکل معنا می‌شد. راهی بود به سوی دربار و راهی بود به سوی این حزب و اغلب جوانان به دومین میل می‌کردند. آشنایی نخبگان این نسل با یکدیگر- که شماری از آنان در آینده، از طلایه‌داران فرهنگ ایران شدند- نیز در همان کانون صورت گرفت. آل‌احمد و گلستان، نخست توده‌ای شدند. هر دو از اهالی نوشتن بودند و خوش‌ذوق در سوژه‌یابی و ترسیم قضایا، هر چند در آینده راه خویش را از هم جدا کردند:
«با گلستان نیز از همان سال‌های ۲۴ و ۱۳۲۵ آشنا بودیم و در همان ماجرا‌های سیاسی. او اخبار خارجی رهبر را درست می‌کرد و این قلم مجله مردم را می‌گرداند و دیگر کار‌های مطبوعاتی پراکنده. بیشتر برای دانشجویان و ترجمه‌ای و قصه‌ای و از این قبیل. همان ایام یک روز گلستان یک مخبر فرنگی را برداشت و آورد در حوزه‌ای که صاحب این قلم اداره‌اش می‌کرد. از همان ایام انگلیسی را خوب می‌دانست و همان روز بود که معلوم شد تماشاگری گفته‌اند و بازیگری. احساسی را که آن روز ما کردیم، او خود بعد‌ها گذاشت در یکی از قصه‌هایش. به اسم
- به نظرم (باروت‌ها نم کشیده بود). آدم‌ها باید باشند و حوزه‌ها و روزنامه‌ها و مجله‌ها و حزبی و زد و خوردی تا فرنگی بیاید و تماشا کند و گزارش بدهد که نقطه اوج کدام نمایش کجاست و پرده‌ها را کی می‌توان کشید و گلستان از همان قدیم‌الایام می‌خواست خودش را در سلک تماشاگران بکشاند، اما بازیگری هم می‌کرد. اما همین تنها برایش کافی نبود و به همین علت‌ها بود که از تشکیلات مازندران عذرش را خواستند. به این دلیل که روزنامه انگلیسی می‌خواند، در محیطی که تاواریش‌ها حکومت می‌کردند...».

متکلم‌وحده بود و مجال گوش دادن به دیگری را نداشت!
یکی از مهم‌ترین فراز‌های مقاله «یک چاه و دو چاله»، آنجاست که نویسنده به توصیف خصال گلستان می‌نشیند. او در کردار وی ویژگی‌هایی را می‌بیند که به نظر می‌رسد عوامل ناکامی‌ها یا بی‌عملی‌های او در سالیان بعد بوده است. از قضا در امسال، جلال آل‌احمد ۱۰۰ ساله می‌شود و فروغ فرخزاد حدوداً ۹۰ ساله، اما آنان که سالیان طولانی است دنیای ما را ترک کرده‌اند، همچنان در زمره فعالان فرهنگ و ادبیات هستند! در این میان اما، سال‌ها بود که از گلستان خبری نمی‌آمد یا دست‌کم، گاه از او سخنی در تخطئه این و آن به گوش می‌رسید:
«گلستان مثل همه ما فعال بود، اما نوعی خودخواهی نمایش‌دهنده داشت که کمتر در دیگران می‌دیدی. همیشه متکلم‌وحده بود. مجال گوش دادن به دیگری را نداشت. این‌ها را هنوز هم دارد، اما باهوش بود و باذوق. خوب می‌نوشت و خوب عکس برمی‌داشت. برای یکی از خرکاری‌هایی که این قلم کرده است (شرح حال نوشتن برای اعضای کمیته مرکزی حزب توده که در شماره‌های مجله مردم مرتب درآمد) او عکس برداشته بود. قلم هم می‌زد. ترجمه هم می‌کرد و اغلب را خوب و گاهی بسیار خوب. حسنش این بود که تفنن می‌کرد (مثل حالا نبود که از این راه‌ها نان بخواهد بخورد) و ناچار فرصت مطالعه داشت. تحمل شنیدن دو کلمه حرف حساب را داشت، اما حیف که درست و حسابی درس نخوانده بود، یعنی تحمل نیاموخته بود. ناچار نخوانده ملا بود و چنین آدمی به هر صورت اورژینال هم می‌شود. گویا کلاس اول یا دوم دانشگاه (رشته حقوق) بود که معلومات زده بود زیر دلش و رفته بود مقاطعه‌کاری. زن و بچه هم داشت و بعد مازندران بود و آن داستان سیاست و بعد که به تهران برگشت، بالای خانه‌ای می‌نشست که دکتر عابدی منزل داشت و خانه این هر دو یکی از پاتوق‌های ما بود. ما آدم‌های بی‌خانمان. سرمان را می‌زدی یا تهمان را، آنجا بودیم و بعد گلستان به آبادان که رفت، باز ول‌کن نبودیم و اگر هنوز شخصی در عده‌ای از ما بچه‌های آن دوره بیدار است و زنده است، این زندگی و بیداری را ما در آن سال‌ها به دقت در تن همدیگر کاشته‌ایم. او به پرمدعایی و دیگران به بی‌اعتنایی و بردباری، همدیگر را به آدم‌ها راهنما بوده‌ایم و به کتاب‌ها و به ایده‌آل‌ها. به کمک هم از مخصمه‌ها می‌گریخته‌ایم و از چاله‌ها. به اتکای هم در وقایع شرکت می‌کردیم و در خطرها. یک بار با هم عهد بستیم که دور از هر ادا و اکانتیریسته، آدمی باشیم عادی و اگر ازمان آمد کاری بکنیم. یادم است یک بار از آبادان، ترجمه‌ای از همینگوی فرستاد که تحصیل پرحاصلی بود، چون آدمی که کاری ازش برمی‌آید، ادا ندارد و آن که ادا دارد، کاری ندارد. به هر صورت می‌خواهم بدانید که این قلم شاید می‌توانست در این روزگار وانفسای فیلمسازی او، دستی زیر بالش می‌کرد-، چون به او دینی-، اما حیف که نمی‌تواند. مجموعه‌داستانی (۱) که برایش چاپ کردیم و حق‌البوقش را بالا کشیدیم، بی‌هیچ تردید و، چون و چرایی. تنها به این علت که او آبادان بود و پول خوب می‌گرفت و صاحب این قلم در تهران بود و اوضاعش خیط بود. ۳۵۰ تومن بود یا ۳۷۵ تومن و او هم در این آبادان بود که عاقبت تکلیف خودش را روشن کرد. از بازیگری به تماشاگری...».

گلستان نشان داد، گاهی چه قدرت‌های دست‌و‌پابسته‌ای در درون یک آدم، به صورت چاشنی بمبی حبس می‌شود!
یکی از تجربیات مشترک گلستان و آل‌احمد، ماجرای انشعاب آنان به همراه دوستان‌شان از حزب توده است. جلال روایت می‌کند که گلستان از سر تک‌روی ذاتی و اینکه در آن رویداد نفر اول قلمداد نمی‌شد، به تنهایی استعفا کرد و حاضر نشد پیشکسوتی خلیل ملکی را بپذیرد، با این همه رابطه دوستانه آنان ادامه یافت، همراه با فرازونشیب‌هایی که از آن سخن به میان آورده است:
«اولین تجربه جدی آن ما با گلستان، در خود داستان انشعاب بود. او با ما بود، اما با ما نیامد. ما که انشعاب‌مان را کردیم، او تنها رفت و کاغذ استعفایی به حزب نوشت و درآمد که بله، چون نزدیک‌ترین دوستان من رفتند، دیگر جای من هم اینجا نیست. اعتراف می‌کرد که به اتکای ما در آن ماجرا بوده است، اما بیش از آن خودبین بود که همراه جمع بیاید و گمنام بماند. آخر خلیل ملکی سرکرده ما بود و او ناچار مثل من دست دوم و سوم می‌ماند، با این همه تنهایی سال‌های ۲۷ تا ۱۳۲۹ را ما در حضور انس یکدیگر درمان کرده‌ایم و این ما که می‌گویم، ملکی است و دکتر عابدی و او و صاحب این قلم. فکرش را که می‌کنم، می‌بینم اگر خانه این سه نفر که شمردم در آن سال‌ها پناهگاه آواره‌ای که من باشم نبود، ممکن بود در آن بی‌ثمری و کوتاه‌دستی دق کرده باشم یا هروئینی و تریاکی‌شده باشم. تا گلستان به آبادان رفت، یعنی از این تنهایی و بی‌ثمری ما در تهران، به آبادان گریخت، ولی مکاتبه‌مان برقرار بود و چه مکاتبه‌ای! فحش نامه‌های او و نصیحت‌نامه‌های درآمده از زیر این قلم. اگر روزگاری کاغذ‌های آن زمان او را چاپ کنم، معلوم خواهد شد که گاهی چه قدرت‌های دست‌وپابسته‌ای در درون یک آدم، به صورت چاشنی بمبی حبس می‌شود. بیماری‌آور... شاید اگر او به آبادان نرفته بود، حالا روزگارش بهتر بود و با خودش بهتر کنار آمده بود، اما به هر صورت تنهایی آبادان کار خودش را کرد، یعنی گلستان خل شد. (تکیه‌کلامی که او خود به دیگران اطلاق می‌کند) و اثر این خل‌شدن را پیش از همه، این صاحب قلم در سرش دید که چیزی نوشت درباره شکار سایه و کشتی‌شکسته‌ها...».
چشم و گوش گلستان دریچه‌هایی بود به درون خویش باز، نه به دنیای خارج!
ابراهیم گلستان پس از کودتای ۲۸ مرداد و انعقاد کنسرسیوم نفتی به کسوت سفارشی‌ساز آن پروژه درآمد! این اقدام برای او که به هر روی از وطن‌دوستی دم می‌زد و ظاهراً پیش‌تر هم به همین دلیل حزب توده را ترک گفته بود، در حکم نوعی چرخش به شمار می‌رفت، هم از این روی به گاه طرح این پیشنهاد، دچار تردید جدی شد. آل‌احمد تصریح دارد که گلستان در آن دوره، حال کسی را داشت که در شب تاری می‌خواهد از قبرستانی بگذرد و همراه می‌خواهد! او تلاش زیادی کرد تا در این پروژه جلال را با خود همراه سازد، اما توفیق چندانی نیافت:
«این قضایا بود و بود و ما رفت‌و آمدمان را می‌کردیم و او کارمند عالی‌رتبه تبلیغات کنسرسیوم نفت بود و در برخوردهای‌مان، جدی‌ترین مطالب را به صورت شوخی می‌گفتیم و او ترتیب کارش را با کنسرسیوم داشت می‌داد که دکان فیلمبرداری باز کند و با اعتباری که می‌دهند، ابزاری وارد کند و الخ... ایامی بود که کنسرسیوم نفت، بار کار‌های غیرتخصصی را از روی دوش خودش برمی‌داشت و به این و آن مقاطعه می‌داد. اتوبوسرانی آبادان را به فلانی، خبازی‌ها را به بهمانی، فیلمبرداری تبلیغات نفت را هم به گلستان. گلستان اهل صمیمیت نیست. کمتر درد‌دل می‌کند. ناچار تو هم که کنجکاو نباشی، چه بسا مسائل که بر او بگذرد و تو ندانی، اما حدس که می‌زنی؛ از تردید‌های اول و درماندگی‌ها، از رفت و آمدها. از میهمانی‌های به قول داریوش حساب‌کرده و بعد از گاه‌گداری چیزی از زبانش در‌رفتن‌ها یا از چاره‌جویی‌هایی که غیرمستقیم از تو یا از دیگری می‌کند. به هر صورت می‌دیدیم که گرفتار است. اما چه می‌توانستیم کرد؟ آن ایام تصمیم را می‌گویم. داد می‌زد که روزی هزار بار از خودش می‌پرسد: بکنم یا نکنم؟ قرار بستن با کنسرسیوم را می‌گویم و فیلمبرداری تبلیغاتی برای ایشان را. همان ایام بود که بار‌ها پاپی شد که: چرا تو نمی‌آیی کارمند کنسرسیوم بشوی؟ معلوم بود که هنوز به تنهایی جرئت ندارد که باهم کار می‌کنیم و از این حرف‌ها. حال کسی را داشت که در شب تاری می‌خواهد از قبرستانی بگذرد و همراه می‌خواهد... اما عاقبت کرد. به این اعتبار که مدتی کار گل خواهد کرد و بعد که قرض‌ها تمام شد، دستگاهی خواهد داشت برای خودش و سرمایه‌ای و فرصتی برای کار حسابی کردن. استدلال بدی نبود. به قیمت یکی‌دو سال مزدوری، یک عمر سر پای خود ایستادن. غافل از اینکه راه‌ها، تقوای بیشتری را درخورند تا هدف‌ها. خود این قلم، یک بار مزدوری را در حدود هزار تومان سنجیده بود و حالا او داشت زیر بار میلیون‌ها می‌رفت. آخر این هم هست که آدم‌ها متفاوتند و برداشت‌ها و معنی لغات از این کس تا به دیگری، یک دنیا فرق می‌کند. به هر صورت لال که نمی‌نشستیم. گپی می‌زدیم. از او همیشه تشویقی به زیر بالش را گرفتن و الخ... و از ما نمودن راهی و تخدیری، اما چشم و گوش گلستان دریچه‌هایی بود هم به درون خویش باز، نه به دنیای خارج. آنقدر مرکز عالم خلقت بود که تصورش را نمی‌شود کرد. من هیچ کس را آنقدر اشرف مخلوقات ندیده‌ام...».

روشنفکر‌ها را همین جوری‌ها می‌خرند!
جلال آل‌احمد چاه زندگی خود را همکاری کوتاه و مقطعی با ابراهیم گلستان در فقره سفارشی‌سازی برای کنسرسیوم قلمداد و از آن بابت، خود را سرزنش می‌کند. او تصریح داد که به دعوت گلستان به جزیره خارگ رفته و طی آن سفر، مشاهدات خویش را به رشته تحریر درآورده است. رئیس انتشارات کنسرسیوم از ماجرا بو می‌برد و سعی می‌کند نوشته‌های او را پیش‌خرید کند! آل‌احمد نمی‌پذیرد، اما نهایتاً ناگزیر از پذیرش چکی می‌شود که آن اداره برای او صادر کرده است:
«تا یک روز درآمد که بیا برو خارگ. پرسیدم که چه؟ معلوم نشد. چیز‌هایی البته که گفت، اما نه به صراحت. قرار بود از لوله‌کشی نفت به خارگ فیلم بردارند و بفهمی نفهمی این را هم گفت که ممکن است مطالعه من به کار تهیه عکس‌ها و فیلم‌ها بخورد و صاحب این قلم البته که گفت گفتارنویس فیلم دیگران نیست، اما به هر صورت سفری بود و این تن مرده سفر، همیشه پا به رکاب بود. به خرج کنسرسیوم و به همان تشریفات که دیگران می‌رفتند. دیداری و بعد قلم زدن‌ها. به محض مراجعت سه‌چهارهزار کلمه‌ای به دستش دادم که طرح اولیه کار خارگ، حرف و سخن با گلستان بود، اما البته که طرح اصلی کنسرسیوم بود و همه چیز قرار و قاعده لازم داشت و طرح و پیش‌بینی مخارج، حتی کتاب نوشتن. تا دوسه هفته بعد یک روز تلفن کرد که ریپتون می‌خواهد تو را ببیند؛ رئیس انتشارات کنسرسیوم که دو سه بار خانه گلستان دیده بودیمش. مردی بود فرانسوی و پلی‌تکنیک دیده که از شعر و نقاشی هم خبری داشت. معلوم بود که طرف اصلی می‌خواهد این کتاب‌نویس درباره خارگ را ببیند و بشناسد و آخر قراری و از این حرف‌ها و رفتم. درآمد که شنیده‌ایم مشغول کتابی درباره خارگ هستید؟ گفتم درست است. گفت دل‌تان نمی‌خواهد قرار و مداری بگذاریم و مثلاً کنتراتی؟ گفتم راستش این قلم تاکنون به سفارش کار نکرده. گذشته از اینکه معلوم نیست چه از آب دربیاید. گفت پس چه کنیم؟ گفتم بسیار متشکر از آن سفر و از آن امکان‌ها که دادید برای مطالعه، ولی بهتر است صبر کنیم تا کار بی‌عجله تمام بشود و بی‌اجبار یک وظیفه سفارشی. آن وقت اگر به دردتان خورد، مال شما، وگرنه مال خودم. ریپتون پسندید و خداحافظ شما و این قضیه مال سال ۳۸ بود و این قضایا بود و بود و کار خارگ خوش‌خوشک پیش می‌رفت که گلستان یک روز درآمد که برو فلان چک را از صندوق کنسرسیوم بگیر. ایامی بود که او دکانش را تازه باز کرده بود، اما در حقیقت هنوز سفارش‌پذیر انحصاری کنسرسیوم بود. معلوم بود که دارند پیش‌قسط می‌دهند و معنی نداشت پیش‌قسط گرفتن برای کاری که قراردادی برایش نوشته نبود. ناچار نرفتم. دوسه بار دیگر تلفن کرد که باز طفره رفتم. تا آخر درآمد که چکی است و نوشته شده و نمی‌شود برش گرداند و از این حرف‌ها و تو نگیری سوخت می‌شود. این استدلال کودکانه، عاقبت از سوراخ احتیاج وارد این گوش شد و رفتم و چک را گرفتم. ۳ هزار تومان بود، خرده‌ای کمتر. بابت مالیات و از این حرف‌ها و پول، پول کلانی بود. بزرگ‌ترین حق‌التحریری که تا آن وقت گرفته بودم که عجب غلطی بود! و به چه زخمی بزنیش؟ باهاش خانه‌مان را رنگ کردیم. سر تا پا. بله، روشنفکر‌ها را همین جوری‌ها می‌خرند...».

کلام آخر
اشاره کردیم که جلال آل‌احمد همکاری با ابراهیم گلستان در سفارشی‌سازی برای کنسرسیوم را چاه زندگی خویش می‌انگارد تا جایی که خود را متقاعد کرده که در این باره صفحاتی فراوان بنویسد. او از این موضوع نتیجه‌ای می‌گیرد که آن را در صدر مقال خود می‌آورد، اما از آن روی که بیان داستان مقدم بر نتیجه‌گیری است، آن را ختام مقال خویش قرار داده‌ایم:
«و چاله را گلستان در راه این قلم کند. از تجربه با همایون این به دست آمد که حساب کار قلم را باید از هر حسابی جدا کرد. از حساب تیراژ بزرگ- و درآمد و ناشر مغبون و از این مزخرفات. اما با گلستان این تجربه حاصل شد که حساب قلم را از حساب دوستی‌ها نیز باید جدا کرد. دوستی، آدمیزاد را از تنهایی درمی‌آورد، اما قلم او را به تن‌هایی برمی‌گرداند. به آن تنهایی که جمع است. به بازی قدما. قلم این را می‌خواهد که چه مستبدی است. دوستی تو را و رعایت تو را هیچ کس تحمل نمی‌کند...».

پی‌نوشت:
۱- زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر، چاپ امیرکبیر، سال ۲۷ یا ۲۸ یا ۲۹. یادم نیست.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار