هر ساله در آستانه نیمه خرداد، شمیم یاد و خاطره بزرگمردی در مشام جان میپیچد که نمادی شاخص از زیست مؤمنانه و جهادی به شمار میرفت. حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی- که بحق سیدآزادگان لقب گرفت- چه در دوران مبارزات انقلاب، چه در سالیان آغازین جنگ تحمیلی و به ویژه در مقطع اسارت در زندانهای دژخیم بعثی و نیز پس از آزادی تا پایان حیات نورانی خویش، آزادی و آزادگی را لونی دیگر بخشید و آن را بر صفحه تاریخ ماندگار ساخت. اینک در سالروز رحلت شهادت گونه آن بزرگ، شمهای از حالات و مقامات او را از زبان نزدیکانش به روایت و تحلیل نشستهایم. امید آنکه مفید و مقبول آید.
تا جنگ به پیروزی نرسد، به پشت جبهه برنمیگردم!
حجتالاسلاموالمسلمین سیدمحمدحسن ابوترابی برادر کوچکتر حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی، از نوجوانی متأثر از مدیریت و تعلیمات سیدآزادگان قرار بوده و از سیره آن بزرگ، نکتهها و خاطرات فراوان به خاطر سپرده است. وی در واگویه پی آمده، آن مجاهد نامور را اینگونه توصیف کرده است:
«بنده این سعادت را داشتم که تقریباً از حدود هفت سالگی، تحت سرپرستی برادر بزرگوارم مرحوم حضرت حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی (رضوان الله تعالی علیه) باشم. کلاس سوم دبستان بودم که ایشان که در مشهد مقدس تحصیل میکردند، بنده را هم همراه با خودشان به مشهد مقدس بردند. بعد در سن ۱۳ سالگی- ایشان که قبلاً به نجف اشرف مشرف شده بودند- بنده را هم با اجازه پدر، همراه خودشان به نجف اشرف بردند و در خدمت ایشان بودم. برادرم به راستی در تواضع و فروتنی، فوق آن بود که بتوان تصور کرد. وقتی که ایشان در آغاز دفاع مقدس به جبهه تشریف بردند، به عنوان یک بسیجی ناشناخته رفته بودند و سایرین نمیدانستند که ایشان روحانی هستند. برادر عزیزم حسینآقا هم با ایشان بودند. حسینآقا نقل کردند: قرار بر این بود که ما را برای یک اردوی آموزشی، تحت فرماندهی یکی از نیروهای هوابرد یا چترباز با یک جیره غذایی محدود ببرند و خواستند جیره اخوی را هم به دستشان بدهند که اخوی به فرمانده میفرمایند: من احتیاج به جیره ندارم، این را هم بدهید به دیگران!... آن فرمانده با عصبانیت زیادی گفت: تو نمیدانی میخواهیم کجا برویم، فقط حواست باشد بیش از این نباید به تو غذایی بدهیم! اخوی خیلی مؤدبانه فرمودند: چشم! برادرم (حسینآقا) فرمودند: به آن اردوی ۲۴ ساعته رفتیم، کار بسیار سخت بود، همه جیرههایشان تمام شد و اخوی هرچه داشت، به دیگران داد و از آن جیره هم هیچ استفادهای نکرد! وقتی که برگشتیم، فرمانده خودش را در دست او ذلیل میدید و احساس حقارت و کوچکی میکرد... ایشان در جبهه جنوب هم ناشناس بودند. خودشان به بنده فرمودند که مرحوم شهید رجایی در بازدیدی که از اهواز داشتند، ایشان را دیدند. ایشان همرزم شهید رجایی بودند. اخوی در مبارزات سیاسی پیشکسوت بود و همراه افرادی که در مسائل سیاسی قبل از انقلاب فعال بودند، حضور داشت. شهید رجایی تا ایشان را دیدند، صدایشان کردند و خواهش کردند که: شما برگردید، ما به شما احتیاج داریم! اخوی فرمودند: من تصمیم گرفتهام تا جنگ به پیروزی نرسد، به پشت جبهه برنگردم، لذا ایشان یک بار هم برای دیدن خانوادهاش نیامد! مصمم بود تا پیروزی سپاه اسلام، در جبهه حضور داشته باشد و به افراد تحت امرش- که یکی از آنها اخوی کوچک ما بودند- فرموده بودند: هرگز خسته نشوید! همین اخوی میفرمودند: در برخی مأموریتها که میرفتیم، دیگر به جایی میرسیدیم که پا میلرزید و کسی جرئت نداشت یک قدم جلو برود، ولی آن کس که هرگز تردید و تزلزلی در قدمهای مبارکش نبود، ایشان بود...».
آیتالله مرعشینجفی پیغام داد: پدرتان زنده است!
سیدعلیاکبر ابوترابی از آنگاه که شیپور جنگ تحمیلی نواخته شد، سر از پا نشناخته و بیادعا، راهی جبههها گشت و به نبرد با دشمن متجاوز مشغول شد. جالب اینجاست با اینکه او و خانوادهاش از معاریف علمی و انقلابی شهرهای قزوین و قم بودند، وی با عنوان یک بسیجی گمنام به جبهه رفت و طی این مدت، کمتر کسی از رزمندگان توانست او را بشناسد! سیدیاسرمهدی ابوترابی فرزند آن فقید سعید، در باب روزهای نبرد، اسارت و آزادی پدر، چنین گفته است:
«بعد از شروع جنگ، پدر به جبهه رفتند و اسیر شدند. پس از ۱۰ سال هم که برگشتند و به قول حاجآقا قرائتی: ایشان ۱۰ سال اسیر بود و بعد هم مفقودالاثر شد! با وجود اینکه ایشان را خیلی کم میدیدیم، اما هر وقت نگاهشان میکردیم خوبی، راستی و احترام میدیدیم و به همین دلیل بسیار با ایشان راحت و صمیمی بودیم. پدر به قدری متواضع بودند که تمام اعضای خانواده اجازه داشتند در حضور ایشان عقیدهشان را بیان کنند و حتی اگر شیوه، راه و روش حاجآقا را قبول نداشتند، حرفشان را بدون ترس بزنند، به خصوص حاجخانم در این زمینه آزادی مطلق داشتند. همیشه میگفتند: اگر شیوه مرا قبول ندارید، آن را تغییر میدهم، چون دوست دارم کارها با رضایت افراد خانواده انجام شوند. همین انعطاف، مدارا و سعه صدر حاجآقا بود که به ایشان این توانایی را داد، ۴۳ هزار اسیر در اردوگاههای رژیم بعث را اداره کنند! بعد از انقلاب حاجخانم همیشه به ما میگفتند: زندگی ما نسبت به گذشته آسانتر نخواهد شد و مشغلههای حاجآقا بیشتر میشوند! واقعیت هم همین بود که حاجآقا فقط هفتهای یک بار میتوانستند به خانه بیایند. یادم هست شب آخر در مورد مسائل مالی، یادداشتی را به حاجخانم دادند و با لباس شخصی از خانه رفتند تا با گروه دکتر چمران به منطقه بروند. حاجخانم خیلی تمایل داشتند ایشان را با خانواده همراهی کنیم، ولی حاجآقا قبول نکردند. در دی ماه سال ۱۳۵۹ به ما خبر دادند حاجآقا در تپههای اللهاکبر شهید شدهاند. نمیتوانستیم باور کنیم. حاجآقا از نظر قوای جسمی بسیار قوی و ورزیده بودند، کمااینکه قبل از اسارت توانسته بودند به دفعات، آن هم طی یک ماه، به قله دماوند صعود کنند! و در ورزش باستانی میتوانستند پشت سر هم ۳ هزارو ۵۰۰ بار شنا بروند. دکتر چمران سه روز مهلت میخواهند تا نظر قطعی خود را درباره اسارت یا شهادت ایشان بدهند و بالاخره اعلامیه شهادت حاجآقا را صادر میکنند! با این همه مادر حاجآقا و همینطور ما خیلی بعید میدانستیم که ایشان شهید یا اسیر شده باشند و همگی منتظر بازگشت حاجآقا بودیم. منزل ما، در کوچه حرم در قم بود. یک روز صبح آیتالله العظمی مرعشینجفی پیغام دادند: خانمی نیمهشب تلفن زده و گفته است به خانواده ابوترابی بگویید: ایشان زنده است! آقای مرعشی میپرسند: به چه استنادی این حرف را بپذیریم؟ آن خانم میگوید: بگویید من فاطمه هستم! از آن به بعد همیشه آقای مرعشی، جویای احوال پدرمان بودند و از همه اسرای آزادشده در باره پدر پرسوجو میکردند. به همه هم سفارش کرده بودند که مراسم استقبال از حاجآقا در روز آزادی اسرا در حسینیه ایشان برگزار شود، ولی متأسفانه دو هفته قبل از بازگشت حاجآقا در سال ۱۳۶۹، ایشان فوت کردند. حدود یک سال طول کشید تا از اسارت حاجآقا از طریق صلیب سرخ مطمئن شدیم...».
او در اردوگاههای اسرای ایرانی، یک حکومت پنهان برپا کرد
حجتالاسلاموالمسلمین محمدحسن جمشیدیاردشیری، از روحانیون آزاده و سرشناس منطقه شمال کشور به شمار میرود. او به خاطر میآورد که ابوترابی پس از ورود به اردوگاه موصل ۴، چگونه آرامش روحی و عملی را برای آزادگان ایرانی به همراه آورد و حتی موجب شد زندانبانان بعثی نیز در رفتار خود اسرای ایرانی تجدید نظر کنند و در بسیاری از موارد، داوری «سید» را بپذیرند:
«بعد از مدت کوتاهی که از حضور حاج آقا ابوترابی در موصل ۴ میگذشت، به لحاظ مدیریت و پیگیری مباحث مذهبی و فرهنگی، این اردوگاه به الگویی برای تمام اردوگاهها تبدیل شده بود. یک حکومت کوچک با تمام کارکردهای خودش، در همان محیط محدود برپا گردیده بود. با آنکه به ظاهر حاکمیت در دست عراقیها قرار داشت، ولی در باطن این اقتدار معنوی حاج آقا ابوترابی بود که به تمشیت امور اسرا میپرداخت. خود عراقیها هم که اسیر حاکمیت معنوی ابوترابی شده بودند، متأثر از تبلیغات مسموم رژیمشان علیه حضرت امام میگفتند: اگر خمینی مثل ابوترابی بود، جنگ نمیشد! حالا این دوست داشتن در حالی بود که در ابتدای کار میخواستند او را بکشند!
سرنوشت مرحوم ابوترابی در ابتدای اسارت معلوم نبود و خانواده ایشان حتی به یقین رسیده بودند که ایشان به شهادت رسیده است. گزارشی از صلیب سرخ نیز دال بر زنده بودن مرحوم ابوترابی وجود نداشت. پدرشان مجلس ختمی برای فرزندشان، در قزوین بر پا کردند. افسر عراقی با توجه به این مسئله به ایشان گفت: میدانی، در ایران برایت ختم گرفتهاند؟! گفت: نه! افسر گفت: «ایران برایت ختم گرفت و ما میتوانیم هر لحظه تو را بکشیم و هیچگاه هم معلوم نشود! البته دوستداشتن عراقیها هم مقطعی و از روی احساس بود. مرحوم ابوترابی تا آخرین لحظه اسارت از آزار و اذیتهای بعثیها جدا نشد و با اینکه اداره اسرا با وجود این روح باعظمت، برای بعثیها واقعاً آسان میشد، ولی هر زمان که اراده میکردند، کینه هارونی آنها زنده میشد و از هیچ شقاوتی در حق سیدآزادگان فروگذار نمیکردند. تا زمانی که اختیار آنها به دست وجدانشان بود، مرید او بودند و دست به دامنش میشدند.
عراقیها هیچگاه یک لحظه را فراموش نمیکردند، آنجا که گروهی از بازرسهای غربی به اردوگاه آمدند و در برابر این پرسش آنها که: آیا شکنجه هم شدهاید؟ اذیت کردهاند؟ حاج آقا ابوترابی هیچ چیزی نگفت و حتی موضوع را منکر شد! بعد از رفتن گروه غربی، افسرهای عراقی به ایشان گفتند: تو چه مرد بزرگی هستی که با این همه شکنجه، چیزی به آنها نگفتی! در جواب به آنها گفت: آنها خارجی هستند، ما دو تا برادر مسلمان با هم اختلاف داریم، به آنها ربطی ندارد که ما حرف خودمان را به آنها بزنیم!...».
سیدآزادگان پس از حضور در اردوگاههای مختلف آزادگان ایرانی، به روزمره آنان نظم میداد و برای ایشان برنامههای دینی و علمی تدارک میدید و محنتهای آن دوره را برای آن ایثارگران کاهش میداد. این فرایند موجب شد اسرای ایرانی در مدت تحمل حبس در عراق، از نظر علمی ارتقا یابند و به تدارک برخی از عقبافتادگیهای درسی خود بپردازند و پس از بازگشت به ایران، به مدارج درخور دست یابند. حجتالاسلام جمشیدی این موضوع را به ترتیب پی آمده بسط داده است:
«با ایجاد کمیته فرهنگی و رهنمودهای حاج آقا ابوترابی، حاشیههای فکری و روحی در مجموعه اردوگاه به حداقل رسیده بود. هر آسایشگاه مسئول فرهنگی داشت و افراد علاقهمند دیگری نیز با وی همکاری میکردند. برنامههای سخنرانی و کلاسهای عقیدتی، دائم برپا بود. حاج اصغر صالحآبادی یکی از بهترین کلاسهای نهجالبلاغه را در مجموعه اردوگاه برپا کرده بود. او روحانی جوانی بود که در بهمن ۱۳۶۱ و از موصل بزرگ، به جمع ما پیوسته بود. از قضا قبل از اسارت، همسایه و همحجره فرزندم- شیخ هاشم- در فیضیه بود و با توجه به شباهتی که بین من و شیخ هاشم وجود داشت، همان یکی دو روز اول مرا پیدا و خودش را معرفی کرد. کمکم با کمک حاج آقا ابوترابی، مقدمات درس و بحث این عزیز در زمینه خطبهها و نامهها و بهویژه کلمات قصار امیرالمؤمنین (ع) در نهجالبلاغه فراهم شد و مشتاقان فراوانی پای درس ایشان مینشستند. خود حاج آقا ابوترابی هم که منبع فیوضات بودند و گاه و بیگاه به طور فردی و اجتماعی، به هدایت بچهها میپرداختند. برای من و دیگر روحانیون حاضر در اردوگاه، توفیقی بود که سخنرانیهای مختلفی در جمع اسرای عزیز داشته باشیم. برپا کردن مراسم عزاداری برای امام حسین (ع) در ایام محرم ممنوع بود، ولی با عشقی که در بین بچههای ما وجود داشت، هیچگاه نتوانستند سدّ راه ما شوند. به هر طریقی بود راهی برای خود پیدا میکردیم و ذکر مصائب اهلبیت (ع) و مرثیهخوانی انجام میشد، هر چند در این میان کتکها خوردیم و سر و دستها شکسته شد! ایامالله فجر را نیز بچهها گرامی میداشتند. یکی از مسئولیتهای کمیته فرهنگی کمک به گروههای سرود و تئاتر بود. از هر فرصتی استفاده میشد تا بچهها به لحاظ روحی کم نیاورند...».
آزادگان برای تقلید، به رهبر معظم انقلاب مراجعه کنند
تلاش و تکاپوی سیدآزادگان در فاصله آزادی تا رحلت شهادت گونه، فصلی مهم و در خور مطالعه در حیات سیاسی و اجتماعی اوست. او در طول این مدت، دو بار با رأی بالا مور اقبال و انتخاب مردم پایتخت قرار گرفت و در عین حال برای حل مشکلات آزادگان، دمی نیاسود و عمدتاً در مسافرت به سر میبرد. علی علیدوست قزوینی از یاران ابوترابی در دوره اسارت و پس از اسارت، این مقطع را چنین روایت کرده است:
«مدتی پیش از انتخابات چهارمین دوره مجلس شورای اسلامی، سید را زیارت کردیم. آن موقع شایع شده بود که ایشان قصد دارد از تهران کاندیدا شود. سؤال کردیم، گفت: بعضی از دوستان پیشنهاد کردند، ما مردد بودیم، خدمت مقام معظم رهبری رسیدم و کسب تکلیف کردیم، آقا فرمودند: برای شما وظیفه است... دوستان گفتند: پس ما خودمان را برای ایام تبلیغات آماده کنیم. سید گفت: نیازی نیست، من خودم هم آماده تبلیغات نیستم و کاری هم ندارم! جالب اینکه وقتی در ایام تبلیغات سراغ او را گرفتیم، گفتند: برای زیارت عمهاش حضرت زینب (س) به سوریه رفته است و آن یک هفته ایام تبلیغات را در سوریه بود. ایام آخر عمر پربرکت حضرت آیتالله العظمی اراکی بود و حضرتشان در بیمارستان بستری بودند، ولی تقریباً به خاطر کهولت سن، دیگر معلوم بود حیات ایشان در این دنیا به آخر رسیده است.
سید به مناسبتی به قم رفتند و در جلسهای که تقریباً با حضور همه روحانیون آزاده تشکیل شده بود، سخنرانی کردند و پس از سخنرانی، دوستان او را همانند نگین انگشتری حلقه زدند و شاید اولین سؤال این بود: به نظر شما تکلیف ما پس از رحلت آیتالله اراکی چیست و چه باید کرد؟ ایشان که گویا منتظر این سؤال بود، شروع به صحبت کرد و گفت: من در نامههایی که این چند روزه به خدمت آقا نوشتم، با عنوان مرجع و ملجأ شیعیان نوشتهام و خودم نیز در تقلید به ایشان مراجعه کردهام، سپس برای گفته خود دلایلی آورد و گفت: آقا از نظر فقهی در حد دیگر آقایان است و عالم به زمان و آگاه به مسائل روز هستند و اصل قضیه این است که تقویت ایشان، امروز تقویت نظام است و بنا به فرموده امام، حفظ نظام از اوجب واجبات است و برای شماها نیز هیچ جای بحث نیست که باید تلاش کنید تا ایشان تقویت شود و حالا باید از ایشان تقلید کرد...
در یکی از جلساتی که در قم برپا شده بود، بنا بود به نحوی از دستاندرکاران دفتر نمایندگی رهبری در امور آزادگان تقدیر شود و لوح تقدیری تهیه شده بود تا به وسیله حاج آقا، به دوستان اهدا شود. از جمله این افراد، بنده بودم، ولی به خاطر دلگیر بودن از بعضی دوستان، هنگامی که اسم مرا صدا زدند، از رفتن به جایگاه خودداری کردم و در پایان جلسه صحبت کرده، صدایم را بلند کردم و او به آرامی جوابم را میداد، ولی من همچنان بلند بلند حرف میزدم! پس از لحظاتی متوجه اشتباه خود شدم و درصدد جبرانش برآمدم و به بهانه خداحافظی، دستانش را در دستم گرفتم و بوسیدم! سید غافلگیر شده بود و بلافاصله خواست که دست مرا ببوسد، ولی من دستم را کشیدم و او موفق نشد که این کار را انجام دهد. او متوجه فرزند خردسال بنده- که آن موقع کلاس اول ابتدایی بود و کنار من ایستاده بود- شد و دست او را میان دو دستش گرفت و بر دستان کوچک او بوسه زد! و گفت: من دست بچه شما را به جای دست خودتان میبوسم! من که میخواستم با بوسیدن دست سید بیادبی خود را جبران کرده باشم، وقتی عکسالعمل او را دیدم، عرق شرمندگی بر پیشانیم نشست و او مانند همیشه به بنده درس ادب آموخت...».