کد خبر: 1052652
تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۵:۱۵
انسان می‌تواند هم منبع معنا باشد و هم تابع قانون علیت!
پیتر سینگر، فیلسوف مشهور معتقد است «ارزش اخلاقی از شیوه حیات پیچیده سرچشمه می‌گیرد.» در نگاه اول همه‌چیز درست است: انسان‌ها که حیاتشان پیچیده‌تر است، از مرغ‌ها ارزش بیشتری دارند، اما کافی است یکی از این انسان‌ها آلزایمر بگیرد و حتی نتواند نیاز‌های اولیه‌اش را به ما بگوید. مثل اتفاقی که برای خود سینگر افتاد: مادرش آلزایمر گرفت و او هم به‌جای اینکه پول‌هایش را صرف موجود زنده پیچیده‌تری (یعنی صرف مرغ‌ها) کند، خرج نگهداری مادرش کرد. چرا ما با سینگر هم موافقیم و هم مخالف؟
تلخیص: حسین گل‌محمدی

پیتر سینگر، فیلسوف مشهور معتقد است «ارزش اخلاقی از شیوه حیات پیچیده سرچشمه می‌گیرد.» در نگاه اول همه‌چیز درست است: انسان‌ها که حیاتشان پیچیده‌تر است، از مرغ‌ها ارزش بیشتری دارند، اما کافی است یکی از این انسان‌ها آلزایمر بگیرد و حتی نتواند نیاز‌های اولیه‌اش را به ما بگوید. مثل اتفاقی که برای خود سینگر افتاد: مادرش آلزایمر گرفت و او هم به‌جای اینکه پول‌هایش را صرف موجود زنده پیچیده‌تری (یعنی صرف مرغ‌ها) کند، خرج نگهداری مادرش کرد. چرا ما با سینگر هم موافقیم و هم مخالف؟

پیترسینگر، فیلسوف استرالیایی یکبار برای آنکه سخن خودش را نقض کند، مورد انتقاد قرار می‌گیرد. سینگر نظریه‌ای اخلاقی ارائه می‌کند که در آن احساس و حیات آگاهانه پیچیده ارزشمندترین چیز است و از این پیامد منطقی سرباز نمی‌زند که زندگی انسانی با اختلال ذهنی شدید از زندگی یک مرغ ارزش کمتری دارد. سپس روزنامه‌نگاران پی می‌برند که مادر سینگر دچار آلزایمر است و او تصمیم گرفته است تا پولش را به‌جای کمک به مرغ‌ها صرف مراقبت از مادرش نماید. آن‌ها سینگر را دورو می‌نامند و حتی نشریه نیوریپابلیک در طرح روی جلدش تصویری از پیرزنی سردرگم با واکر، تحت عنوان «مادران دیگران»، منتشر می‌کند.
مشکل اینجاست که این آشکارا نظریه‌ای بد است. شاید مادر شما هنرمند مفهومی سرشناسی باشد که قبل از ابتلا به آلزایمر از طریق جراحی برای خودش منقار گذاشته باشد. این امر او را با مرغ در یک مقوله جای خواهد داد. شما می‌توانید استدلال کنید که مادر دچار زوال عقل ارزش بیشتری دارد، زیرا او تداوم فیزیکی مادری است که شما دوستش داشته‌اید، اما این استدلال معتبر نیست: روزی، بدن او به اسکلت تبدیل خواهد شد و شما نخواهید خواست که مادر اسکلتی را به شام دعوت کنید.
فلاسفه از دکارت تا کانت تا دونالد دیویدسون به این ناسازگاری توجه کرده‌اند و کوشیده‌اند تا نظریه‌ای ارائه کنند که چگونه آدمیان می‌توانند هم منبع معنا باشند و هم تابع قانون علیت. از دیدگاه دکارت، آدمیان صرفاً دو چیز متفاوتند که به شیوه‌ای رازآلود به هم بسته شده‌اند. از نگاه کانت، آدمیان یک چیز با دو وجه هستند، وجه فنومنال که ما را در شبکه‌ای از علل جای می‌دهد و وجه نومنال که ما را موجوداتی آزاد نشان می‌دهد. دیویدسون استدلال می‌کند که جهان نه ذهنی است نه فیزیکی، اما می‌تواند توصیفات ذهنی یا فیزیکی بپذیرد و بسته به اینکه کدام توصیف را به کار می‌بریم به‌نحوی متفاوت می‌تواند فهم شود. یک نگرانی درباره همه این نظریه‌ها آن است که آن‌ها تناقض را حل می‌کنند، تناقض بین انسان ماشینی و انسان معنادار، اما به قیمت اینکه خودشان پرسش‌هایی دشوار پیش می‌نهند. شما احساس می‌کنید می‌خواهید از دکارت بپرسید: «چگونه این دو جوهر همزیستی دارند؟» یا از کانت بپرسید: «چگونه خویشتن آدمی می‌تواند هم فنومنال و هم نومنال باشد؟» یا از دیویدسون بپرسید: «چرا اصلاً یک رخداد باید توصیفات ذهنی و فیزیکی داشته باشد؟» از این‌ها نگران‌کننده‌تر این است که به نظر نمی‌رسد این نظریه‌ها در حل تناقض بین «مادر بر مرغ غلبه می‌کند» و «مرغ بر مادر غلبه می‌کند» به ما کمک کنند.
آیا مادر دچار زوال عقل، هنگامی که ضایعات مغزی او بیش از حد شدید می‌شوند، جوهر متفکر دکارتی خود را از دست می‌دهد؟ آیا خویشتن نومنال او به بهشت نومنال پرواز می‌کند و خویشتن فنومنال او را جا می‌گذارد تا مراقب اوضاع باشد؟ آیا او دیگر تحت توصیفات ذهنی قرار نمی‌گیرد و فقط واجد شرایط توصیف فیزیکی می‌شود؟ درست کی و چگونه مادر از قلمرو انسان گذر می‌کند و به قلمرو مرغ پا می‌نهد؟
ما با تناقضی اخلاقی شروع کردیم: ۱. مادر از مرغ بهتر است. ۲. مرغ از مادر بهتر است؛ و در پس آن تناقضی متافیزیکی یافتیم: ۱. آدمیان موجوداتی معنادار هستند. ۲. آدمیان شیء هستند.
اما در پس این، تناقضی ژرف‌تر و واقعاً دشوار نهفته است، یعنی: ۱. عشق و احترام بهترین روش برخورد با آدمیان است. ۲. بهترین روش برخورد با آدمیان آن است که علل کار‌های آنان را دریابیم و هنگامی که اهداف ما را برآورده نمی‌سازند، آدمیان را تغییر دهیم. ما در کسوت آدمیان بالغ همیشه با تصمیمات واقعی سر و کار داریم که می‌کوشیم تا دیگران را وادار کنیم کار‌هایی را انجام دهند. کانت می‌گوید که یک انسان هرگز نباید به‌عنوان وسیله به کار گرفته شود، بلکه فقط باید به‌مثابه غایت با او برخورد شود، اما او یک خدمتکار داشت. این ایده‌ای جالب است، اما چگونه به آن جامه عمل می‌پوشانید؟
شاید من آدمی بی‌پشتکار باشم؛ محصول فرهنگی مصرف‌گرا خواستار خرسندی آنی است، اما من از دستیابی به نظریه‌ای سازگار و دقیق نومید هستم که در موقع خود برای همه کسانی که مادرشان دچار زوال عقل است (من یکی از آن‌ها هستم) تبیین کند چه چیزی مادران دچار زوال عقل را از مرغ‌ها متمایز می‌سازد.
اگر ما نتوانیم نظریه‌ای در این‌باره ارائه کنیم یا به‌طور مشابه، نتوانیم در مدت زمان کافی نظریه‌ای پیشنهاد کنیم که زندگی خود را با آن پیش ببریم، چه باید بکنیم؟ به‌وضوح یک پاسخ این است که به طریقی کار‌ها را راست و ریس کنیم، استقامت به خرج دهیم، واقعیت را بپذیریم. یا با بیانی که بیشتر خوشایند غرور ما باشد، بپذیریم که زندگی تناقضی رازآمیز و شگفت‌انگیز است که نمی‌توان آن را فهم کرد و در صورت لزوم برای پذیرش این امر به مراقبه یا مواد روانگردان متوسل شویم. با وجود این، من فکر می‌کنم که ما می‌توانیم بهتر از این عمل کنیم و یک گام برای تحقق این هدف آن است که به‌صورت فردی و به‌مثابه یک فرهنگ بپذیریم که می‌توان ناسازگار بود. هنگامی که به دیگر فرهنگ‌ها می‌نگریم، می‌توانیم دریابیم که آن‌ها کوشش‌هایی برای انجام امر ناممکن هستند، یعنی سازگارکردن جهان‌بینی‌های ناسازگار. چینیان باستان وارث هر دو سنت تائوئیست و کنفوسیوسی بودند، بنابراین گاهی فرهیخته چینی همانند یک تائوئیست تمایل داشت که همه چیز را به حال خود رها کند و گاهی همانند یک کنفوسیوسی می‌خواست که نظام اجتماعی هماهنگی بر امیال سرکش آدمی حاکم کند.
ما فرهیختگان چین باستان را برای این امر سرزنش نمی‌کنیم که ناسازگار عمل می‌کنند، بنابراین چرا نباید بکوشیم تا حداقل به‌همین اندازه نسبت به خودمان آسان بگیریم؟ نه فقط بدین دلیل که استرس زندگی کمتر خواهد بود یا بدان دلیل که مردمی که نسبت به خودشان خشن و سخت‌گیر هستند در نهایت نسبت به دیگران هم خشن و سخت‌گیر خواهند بود، آنچنان که روزنامه‌نگاران با سینگر چنین برخوردی داشتند (هرچند، به‌باور من، این‌ها هر دو درست هستند)، بلکه بدان دلیل که اگر دو مجموعه از سنت‌ها داشته باشیم که کار می‌کنند، با کنارگذاشتن هر یک از آن‌ها چیزی را از دست خواهیم داد. نگریستن به آدمیان به مثابه منابع معنا و همچنین نگریستن به آن‌ها به‌مثابه چیز‌هایی تابع قانون علیت به موفقیت تمدن ما کمک می‌کند. هنگامی که از سیدنی مورگنبسر فیلسوف دانشگاه کلمبیا پرسیده می‌شود آیا او این دیدگاه را می‌پذیرد که چیزی می‌تواند در عین حال الف و غیر الف باشد، پاسخ می‌دهد: «می‌پذیرم و نمی‌پذیرم.» من قبلاً فکر می‌کردم او به‌شوخی پاسخ داده است. اکنون که درباره این موضوع اندیشیده‌ام فکر می‌کنم هم چنین است و هم چنین نیست.
نقل از: وب سایت ترجمان/ نوشته: اریک کاپلان/ ترجمه: علی برزگر/ مرجع: نیویورک تایمز

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار