انحرافتراشي از انديشههاي امام خميني(ره) همواره در دستور كار معاندان انقلاب اسلامي قرار داشته است و هر بار با عناوين مختلفي چون بازخواني، بازتعريف، بازانديشي و... مطرح شده است. واكاوي خوانشهاي غلط و انحرافي از اصولِ امام طي چند سال اخير، ميتواند ما را در شناخت بن مايه اصلي اين جريان، نمونههاي مشابه احتمالي و سرنوشت آنان راهنمايي كند:
نخستين خروجي بازخواني مجدد انديشههاي امام، زايش يك جناح سياسي از جزء لاينفك تفكر انقلابي يعني اصلاحطلبي و سپس عَلَم كردن آن در مقابل اصولگرايي بود تا مسير جريانسازي سياسي و اجتماعي در ايران آماده و تسهيل گردد. شكست اين پروژه كه اوج آن در سالهاي پاياني دولت اصلاحات و وقايع فتنه 88بود، دشمنان انقلاب را بارِ ديگر متوجه اين حقيقت نمود كه امكان براندازي از طريق جناحسازي سياسي و تقابل مستقيم با اصول انقلاب در ايران وجود ندارد. از همين رو گزينه«تقويت جريان ميانه رو در ايران» با هدف چالش آفريني غيرمستقيم براي اصول انقلاب فعال شد. وندي شرمن، سرپرست مذاكره كنندگان امريكا دربرجام، در يادداشت خود در نيويورك تايمز«تضعيف جريان ميانه رو در ايران» كه براي به قدرت رسيدن آن هزينههاي بسيار شده و قدرتگيري مجدد اصولگرايي را يكي از خسارات لغو برجام از سوي امريكا معرفي ميكند.
اما برجستهسازي جريان به اصطلاح ميانه رو در كشور نيز نتوانست ضربهاي مهلك به تفكر اصولگرايي باشد و اساساً هرگز به عنوان يك حزب سياسي مستقل شناخته نشد و در فاز فكري نيز نه قدرت و نه قابليت اصولزدايي نداشت. نقطه مشترك اين شكستها غفلت از اين حقيقت بود كه«اصولگرايي» نه يك حزب سياسي كه يك«مكتب فكري معادلِ ميزانِ تطابق با انديشههاي امام راحل» بود و رقيب تراشي سياسي براي آن، شمايل يك جناح بدان داد. درحقيقت انتخاب استراتژي هايي چون برجستهسازي ها، بازخوانيها و رقيب تراشيها خود اعتراف ضمني اصول ستيزان به آزادي بيان در جمهوري اسلامي است. در اين فاز، در مقابل اصولگرايي كه ديگر به عنوان يك جناح تئوريزه شده بود، صف جديدي از سكولارها، ليبرال ها، معنويت گراها و اصلاحات گريزان اصول زده آرايش يافتند اما هنوز جغرافياي فكري گستردهاي درون بدنه انقلاب وجود داشت كه بااين روش قابل جداسازي و منزوي كردن اصولگرايي نبود. اين جريان داراي ويژگيهايي بود كه پرورش و برجستهسازی آن، چينش نويني را در مقابل انديشههاي امام ايجاد مينمود و در نهايت ضريب ريزش از بدنه اصولگرايي افزايش مييافت. از همين رو فاز سوم يعني«ايجاد دوفهمي و تفرقه در داخل بدنه اصولگرايي» فعال و تلاش شد تا «جمهوري اسلامي» و«انقلاب اسلامي» به مثابه دو خط موازي معرفي شود. تفكر جریان انحرافی بهترين مدلِ بدفهمي از اصول انقلاب بود كه ميشد از داخل بدنه اصولگرايي عليه آن فعال شود اما با چه ترفندي و چگونه؟
1- نمايش جریان انحرافی به عنوان پروتستان انقلاب اسلامي و بازگرداندن انقلاب به خط مشي اصلي خود كه ادعا ميشد رو به انحراف رفته است، ترفند خوبي به نظر ميرسيد تا ضربهاي مهلك نه به اصولگرايي كه به اصول و انديشههاي انقلاب اسلامي وارد آيد كه روزي امام راحل از نتايج آن باعنوان«بعثت دوم» ياد كرد. زير سؤال بردن فصل الخطاب بودن ولي فقيه و عرض اندام براي نظام با مشروعيت زدايي از عناصر آن، حمله به مرزهاي جمهوري اسلامي با شعارهاي گرفته شده از انقلاب اسلامي مانند عدالت، سوء استفاده و ساختن سدِانساني از مردمي كه در مقام بيان به آن اصالت ميداد، در مسير منافع خود و با بحران زايي و تشنج دهي به جامعه، كتمان و درنهايت سياسي كردن خيانتهاي اقتصادي و فكري خويش و... همان مسير مشابه پروتستانيزه شدن انقلاب اسلامي به دست این جریان است.
2- الگوگیری از تقابل غير مستقيم با قدرتگيري سياسي روحانيت كه از بنياديترين انديشههاي چگوارا مبني بر«حذف عالمان ديني از مديريت سياسي و كنار گذاشتن هرچيز به نفع توده» است درحقيقت همان امكانِ ادامه انقلاب بدون يكي از دو بال نخستين خود يعني«مردم- روحانيت» و حمله به روحانيون در مناصب سياسي ديده ميشود. مشابه اين جريان در دهه 50 توسط برخي گروهكها چون«فرقان» در ايران اجرايي شد كه به علت آنكه مستقيماً در مقابل روحانيت و اسلام به اصطلاح آخوندي ايستاد، كارساز نيفتاد.
3- اصالت دادن به توزيع مادي و تودهاي ثروت، ماركسيست زدگي و عدم درك درست از«مفهوم عدالت اقتصادي در اسلام و نظام اسلامي» كه در نهايت منجر به خلق«اسلام سوسياليستي-اومانيستي» و بازهم نزديكي به انديشههاي انقلابي چگوارا و دورشدن از انقلاب اسلامي و گم شدن مرز اين دو گرديده كه درحقيقت جذابيت آفريني حبابي و كاذب فرقه انحرافی درجهت بقاي سياسي خويش بوده و تأمل در مصالح اسلام، انقلاب اسلامي، مردم و عدالت در آن كوچكترين جايي نداشته است!