جوان آنلاین: هفته دفاع مقدس امسال، حال و هوایی دگر دارد. آنان که جنگ تحمیلی هشت ساله را ندیده بودند، اکنون مبهوت سبُعیت دشمن در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه هستند! نویسنده در مقال پی آمده، با درآمیختن اطلاعات آشکار با تجربیات و خاطرات شخصی، درصدد است تا تصویری واقعی از فضای حاکم بر نخستین جنگ ارائه کند. امید آنکه مفید و مقبول آید.
یک تهاجم ناگهانی در آشفتگی پس از انقلاب
پیش از ظهر بیستونهم شهریور ۱۳۵۹، آسمان جنوب و غرب ایران که تا پیش از این آرام و با آفتاب سوزان و گاه با وزش بادهای گرم جنوبی شناخته میشد، زیر غرش دیوانهوار موتورهای هواپیما و انفجار مهیب توپها به لرزه درآمد! در این روز، نقطه عطفی تلخ و ناگوار در تاریخ معاصر ایران رقم خورد، روزی که آغاز رسمی و علنی جنگی هشت ساله را نشانه شد. ارتش ایران هنوز از آشفتگی پس از انقلاب بیرون نیامده بود. تنها چند ماه از پیروزی انقلاب اسلامی گذشته بود و کشور، در مرحله گذار و بازسازی بود. ارتش که پیش از انقلاب ساختار فرماندهی متمرکز و مشخصی داشت، پس از انقلاب شاهد تغییرات عمدهای در سلسله مراتب فرماندهی بود. بسیاری از اُمرا به دلایل مختلف یا بازنشسته یا از ارتش کنار گذاشته شده بودند یا در فرایند پاکسازی و ساماندهی مجدد قرار داشتند. این وضعیت علاوه بر مشکلات داخلی، باعث ایجاد نوعی پراکندگی در آمادگی رزمی شده بود. رژیم بعثی عراق به رهبری صدام حسین تکریتی که از همان ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی، ایران را کشوری ضعیف و از هم گسیخته میپنداشت، از این شرایط سوءاستفاده کرد. در ماهها و هفتههای پیش از ۲۹ شهریور، درگیریهای پراکنده و حملات مرزی بهطور مداوم در سرحدات غرب و جنوب کشور گزارش میشد. این اقدامات که در ظاهر به بهانه حفاظت از منافع ملی عراق یا پاسخ به تحریکات ایران صورت میگرفت، در حقیقت مقدمهای حسابشده برای یک تهاجم گسترده و سازمانیافته بود. صدام با افزایش تنشها و ایجاد فضای جنگی قصد داشت افکار عمومی داخلی و جامعه بینالمللی را برای حمله نظامی آماده کند.
خانههای زخمی، بوی دود و نخلهای سوخته!
هواپیماها به شهرها و پایگاهها حمله کردند، تانکها از مرز گذشتند و خرمشهر با مغازههای بسته، خانههای زخمی، بوی دود و نخلهای در آتش سوزان حس کرد وارد یک جنگ شده است. در بامداد ۲۹ شهریور، با آغاز حملات هوایی گسترده به شهرهای مختلف ایران از جمله تهران، اهواز و پایگاههای هوایی، نقاب از چهره صدام افتاد. همزمان، لشکرکشی نیروهای زمینی عراق از مرزهای مشترک آغاز شد و تانکها و خودروهای زرهی با عبور از مرزهای رسمی و غیررسمی، وارد خاک ایران شدند. شهر خرمشهر که به دلیل موقعیت استراتژیک و اهمیت اقتصادیاش هدف حملات اولیه بود، به یکی از نخستین کانونهای درگیری تبدیل شد. اهالی این شهر که هنوز درگیر پیامد ناآرامیهای پس از انقلاب بودند، ناگهان خود را در میان آتش و دود و صدای انفجار یافتند. صدای خمپارهها و توپها که بیوقفه بر شهر فرود میآمدند، با خبر فرو ریختن پل راهآهن و دیگر شاهراههای ارتباطی، تصویری هولناک از آغاز جنگی نابرابر را ترسیم میکرد. نخلهای همیشه سبز خرمشهر - که نماد استقامت و زندگی بودند- بیسر میشدند و فرو میافتادند! مردم این شهر، با چشمانی پر از ترس و حیرت، نفس به نفس با کشتار و ویرانی حس کردند، دورهای جدید و متفاوت را آغاز کردهاند. جنگی که سالها ادامه خواهد یافت و زخمهایی عمیق بر پیکر جامعه و ملت ایران وارد خواهد کرد.
من فقط به نفس کشیدن فکر میکردم!
بعد از ظهر روز ۲۹ شهریور با صدای مهیب انفجاری که گویا تن زمین را لرزاند، از جا پریدم! باردار بودم. همراه همسایه و پسرش به سوی پشتبام دویدیم. از سمت فرودگاه، ستون دود سیاهی بالا میرفت. هر کس سخنی میگفت. آن یکی که طرفدار مجاهدین خلق بود، حادثه را به گردن حکومت میانداخت! آن دیگری که تودهای بود، ماجرا را به بورژوازی جهانی مرتبط میکرد. من فقط به نفس کشیدن فکر میکردم و موجود کوچکی که در درون داشتم. در خانه ما این آشفتگی تنها سیاسی نبود. شوهرم که همواره برایم نماد شجاعت بود، از ترس حمله بعدی اصرار داشت به خانهای برویم که زیرزمین امنتری دارد. من، اما ترجیح میدادم در خانه خودمان بمانم. نگاهش پر از اضطراب بود و چه عجیب که او چند سال بعد، نه در جنگ و بمباران، بلکه در یک تصادف از دنیا رفت! آن روز با اصرار شوهرم به منزل «آقا رسول» رفتیم که خانهشان زیرزمین داشت. مرا برای اینکه آسیبپذیرتر از دیگران بودم، به تَه زیرزمین فرستادند تا جای امنی داشته باشم که ناگهان بوی تند نفت در بینیام پیچید! فهمیدم که تَه زیرزمین پر از بشکههای نفت است! سوای اینکه بوی نفت حالم را به هم میزد، خود آن ماده آتشزا میتوانست بدتر از صدها بمب صدام عمل کند! از این روی از جا بلند شدم و بهرغم مخالفتهای همسرم و بقیه از زیرزمین بیرون زدم. هوا خنک و پاکیزه بود و آسمان بدون ابر و پر از ستاره. رفتم و در نزدیکی آقا رسول نشستم که روی پلههای حیاط جای گرفته و صدای قیژقیژ رادیوی ترانزیستوریاش را درآورده بود تا بیبیسی را واضحتر بشنود و به قول خودش بفهمد که دنیا دست کیست! آن شب پسرم که هنوز در راه بود، خیالش آسودهتر شد و دیگر از لگد زدن دست کشید! تاریکی آرامآرام شهر را فراگرفت و نسیم خنکی که از لای شاخ و برگ درختان میوزید، انگار از جنسی دیگر بود. تضادی شگفت میان اضطراب روز و آرامش آسمان پرستاره شب!
«غافلگیری» به مثابه برگ برندهای برای صدام
در روزهای نخست، بزرگترین مزیت دشمن غافلگیری و ضعف آرایش دفاعی ایران بود. یگانهای زرهی عراق با شتاب وارد خاک کشور شدند و ظرف چند روز به حومه خرمشهر، سوسنگرد و مهران رسیدند. پشتیبانی توپخانه و نیروی هوایی عراق سنگین بود و بسیاری از خطوط دفاعی ایران یا شکسته شد یا با عقبنشینی تاکتیکی خالی ماند! خرمشهر که پیش از آن بندری آرام با زندگی پرهیاهوی بازرگانان، کارگران و دانشجویان بود، ناگهان به شهری محاصرهشده مبدل شد! از همان روزهای ابتدایی، صدای توپخانه و سوت خمپارهها، فضای شهر را پر کرده بود. مردم میان ماندن و رفتن سرگردان مانده بودند. مغازهداران، کرکرهها را پایین کشیده بودند. بیمارستانها پر از مجروحان بودند و خانهها به پناهگاههای ناپایدار تبدیل شده بودند.
نترسید! دیوانهای آمده و سنگی انداخته!
در همان روزهای آغازین جنگ، امام خمینی رهبر انقلاب اسلامی، طی پیامی به ملت ایران گفت: «نترسید! دیوانهای آمده و سنگی انداخته!» اوایل جنگ تحمیلی، زمانی که کشور در شوک حمله ناگهانی عراق قرار داشت و نگرانیهای عمومی موج میزد، بنیانگذار جمهوری اسلامی با صدور پیامی قاطعانه و آرامشبخش خطاب به ملت ایران، تصویری متفاوت از وضعیت ترسیم کرد. این تشبیه در عین سادگی، رویکردی عمیق برای تحلیل وضعیت را به نمایش میگذاشت: حمله عراق از دیدگاه ایشان، نه یک تهدید سازمانیافته و مبتنی بر قدرت نظامی برتر، بلکه اقدامی هیجانی و غیرمنطقی از سوی رئیسجمهوری دیکتاتور بود که پایههای حکومت خود را در خطر میدید. این جمله بسان سپری نامرئی هم در خیابانهای شهر مستقر شد و هم در دلهای مردم جای گرفت. پیش از آن که سالها بعد من همین «نترس» را به پسرم بگویم کلام امام، در جامعه بازتابی فوری و گسترده یافت. این جمله که با قاطعیت و اطمینان همراه بود، نهتنها در شهرها و در میان مردم عادی که در میان نیروهای نظامی و رزمندگان نیز اعجازی شگفتآور آفرید. آنان با چنین سرمایهای از اعتماد، خود را بازیافتند، آرامش جنگی گرفتند و به پیش تاختند.
وقتی ترسهای کودکم را در خود حل میکردم!
فرزند خردسال من که در دی ۱۳۵۹، یعنی تنها چند ماه پس از آغاز جنگ به دنیا آمده بود، در خردسالی و آسیبپذیری به سر میبرد. با توجه به خطرات احتمالی ناشی از بمبارانها و ناآرامیهای شهری، تصمیم گرفتم او را به مکانی دورتر از هیاهوی شهر و مناطق جنگی، یعنی منطقه لواسان بفرستم. این جابهجایی با هدف دور نگه داشتن کودکم از خطرات مستقیم و فراهم آوردن محیطی نسبتاً آرامتر برای وی صورت گرفت. بعد از چند روز خبر رسید: «میگوید خوابش نمیبرد، میخواهد بیاید پیش مادرش!» پسرم بهرغم حضور در مکانی که قرار بود امن باشد، آرامش لازم را نداشت. صدایش گویای دلتنگی و ناامنیاش بود و اضطرابی عمیق را به اطرافیان منتقل میکرد. گویی امنیت فیزیکی بدون حضور عامل اصلی امنیت روانی، یعنی مادر بیمعنی مینمود. سرانجام آمد که در کنار من باشد. یک شب با لحن کودکانهاش پرسید: «ما میمیریم؟» بغلش کردم و آرام گفتم: «نترس، تا خدا هست هیچی نمیشه!» سرش را روی پایم گذاشت و همانجا خوابش برد. این پرسش ساده و در عین حال هولناک کودک، نمادی از اضطراب و ترس عمیقی بود که حتی در سنین پایین نیز میتوانست در اثر شنیدن خبرهای جنگ یا مشاهده رفتارهای مضطربانه بزرگسالان شکل بگیرد. ترس از مرگ، برای یک کودک دو ساله قابل درک نیست. ترس او نشان از تأثیر فضای ناامنی بر ناخودآگاه او داشت. در پاسخ به این سؤال، در آغوش گرفتن کودک و اطمینان دادن به او مهمترین کاری بود که میتوانستم انجام دهم. این عمل نهتنها پاسخی کلامی، بلکه پاسخی عاطفی بود که حس امنیت و آرامش را به کودک میداد. گویی در آن لحظه، منِ مادر پناهگاه امنی شدم که ترسهای پسرم را در خود حل کرد و او را به خواب برد.
از این تجربه فهمیدم که کودکان حتی در زیر بمباران، نزد مادرشان امنتر از هر جای دیگرند. امنیت واقعی از آغوش و عشق میآید، نه از حصارها و جان پناهها. این تجربه، درسی عمیق و ماندگار به من آموخت. این پدیده بیش از آنکه به موقعیت جغرافیایی یا دوری از مناطق خطر وابسته باشد، ریشه در پیوندهای عاطفی دارد. آغوش مام، نمادی از مهر، حمایت و اطمینان مطلق است که هیچ مأمنی نمیتواند جای آن را بگیرد. درک این نکته که حتی در دل خطرناکترین شرایط، حضور و عشق مادر میتواند امنترین باشد، ارزشی حیاتی دارد و نشان میدهد ریشههای امنیت، عمیقتر از تصورات مادی و فیزیکی ما هستند. بعدها دریافتم که روانشناسی هم همین را میگوید: در بحرانها، کودک بیشتر از هر پناهگاه فیزیکی به حضور والدین خویش نیاز دارد. ما امنیت واقعی را از کسانی میگیریم که در عشقشان به خودمان تردیدی نداریم، نه از حصن و حصار. اگر همه به هم عشق و دلسوزی داشتیم، هیچ مشکلی ما را از پای درنمیآورد. این همه رنج، حاصل غریبگی حتی در میان نزدیکان است.
پناهگاه واقعی کجاست؟
در همان روزها، آقا رسول و خانوادهاش به روستای دوری رفتند تا از حملات صدام در امان باشند. با گسترش دامنه جنگ و حملات موشکی و هوایی به شهرهای مختلف، بسیاری از خانوادهها برای نجات جان خود و فرزندانشان ترک خانه و پناه بردن به مناطق امنتر را انتخاب کردند. رسول هم مانند هزاران شهروند دیگر به تصور اینکه روستا به دلیل دوری از مناطق مرزی و مرکز ثقل درگیریها، مکان امنتری است، خانواده خود را به آنجا منتقل کرد. هدف اصلی دور کردن عزیزان از خطر مستقیم حملات و ایجاد فضایی آرامتر برای گذراندن ایام بحرانی بود، اما در آن هوای خشک و بیگانه، همه به یک بیماری پوستی خطرناک مبتلا شدند که هرگز معالجه نشد! سرپناه امنی که بهجای آرامش، تب و حک به ارمغان آورد و انتظار آقا رسول و خانوادهاش برای یافتن امنیت و آرامش بهزودی رنگ باخت! برخلاف تصور اولیه، محیط جدید نهتنها آرامبخش نبود، بلکه چالشهای جدیدی را نیز ایجاد کرد. این تجربه تلخ، درس مهمی را به آقا رسول و شاید بسیاری دیگر آموخت: مفهوم «امنیت» غالباً چیزی شبیه به یک توهم است یا حداقل بسیار شکنندهتر از آن است که تصور میکنیم. در شرایط بحرانی، نهتنها موقعیت جغرافیایی، بلکه عوامل دیگری نیز در شکلگیری امنیت نقش دارند. گاهی پناه بردن به فاصلهها و جابهجاییها بهجای دور کردن خطر، ما را در معرض چالشهای جدید و غیرمنتظرهای قرار میدهد.
من برخلاف بسیاری دیگر، نه از تهران کوچ کردم، نه به پناهگاه و زیرزمین رفتم. در روزهای آغازین جنگ، زمانی که بسیاری از مردم به دنبال راههایی برای دور ماندن از خطر بودند و شهرها خالی از سکنه میشدند، تصمیم گرفتم در تهران بمانم. روز و شبم را با کار شلاقی پر میکردم. در شرایطی که فعالیتهای روزمره تحت تأثیر جنگ قرار گرفته بودند، سعی کردم با انجام کاری که به آن علاقهمند بودم و در آن تخصص داشتم، به زندگی خود ادامه بدهم. ترجمه، فعالیتی فکری و خلاقانه بود که به من اجازه میداد ذهن خود را از هیاهوی جنگ منصرف کنم و روی موضوعات دیگر متمرکز شوم. این اقدام، نهتنها راهی برای پر کردن اوقات فراغت و حفظ روحیه بود، بلکه نوعی مقاومت در برابر تلاش دشمن برای فلج کردن زندگی عادی مردم نیز به شمار میرفت. یک بار راکتی سر کوچه ما فرود آمد و شیشهها شکستند. جارو را برداشتم، شیشهها را جمع کردم و دوباره سر کارم برگشتم. واقعیت تلخ جنگ حتی در انتخابم برای ماندن در شهر از من دور نمیشد. وقوع یک حادثه، یعنی فرود آمدن راکت در نزدیکی محل سکونتم، یادآور خطری جدی و مرگبار بود. پیامدهای این حادثه، یعنی شکستن شیشهها، نمادی از آسیبپذیری محیط زندگی من بود. با این همه من سعی میکردم به جای تسلیم شدن به ترس و وحشت، سر کارم برگردم که همیشه در تمام مصائب زندگی، مهمترین پناه امن من بوده است و هنوز هم.
درسهای آموخته در بوته آزمایش جنگ
سالها بعد به این نتایج رسیدم:
۱- محبت و همدلی میتواند از بسیاری از رنجها جلوگیری کند. در طول سالهای جنگ و پس از آن به این درک عمیق رسیدم که بسیاری از سختیها و رنجهایی که انسانها متحمل میشوند، ناشی از وقایع بیرونی نیستند، بلکه از کمبود توجه به ابعاد انسانی روابط نشأت میگیرند. محبت که شامل درک متقابل، حمایت عاطفی و شفقت نسبت به دیگران است، میتواند نقش بسزایی در کاهش اثرات روانی و جسمی رنجها ایفا کند. در شرایط بحرانی، جایی که ترس و ناامنی حاکم است، لبخند یک دوست، کلام دلگرمکننده یک همکار یا آغوش گرم یک عضو خانواده میتواند درمانی مؤثرتر از هر دارو باشد. همدلی بهویژه توانایی قرار دادن خود در جایگاه دیگران و درک احساسات و نیازهایشان زمینه را برای کاهش تنشها، جلوگیری از سوء تفاهمات و تقویت پیوندهای اجتماعی فراهم میآورد. این امر، در فضایی که خصومت و خشونت غالب است، ارزشی دوچندان پیدا میکند.
۲- دوری و بیگانگی - حتی در میان خویشاوندان- سرچشمه بیشتر مشقتهاست. تجربه جنگ و همچنین زندگی پس از آن نشان داد چگونه فاصلههای عاطفی و سردی روابط حتی در بین نزدیکترین افراد میتواند ریشه بسیاری از دردهای روحی و پریشانیها باشد. زمانی که پیوندهای خانوادگی و اجتماعی ضعیف باشند، افراد در مواجهه با مشکلات، احساس تنهایی بیشتری میکنند و کمتر قادر به یافتن حمایت و یاری هستند. در خود زیستن که میتواند ناشی از عدم درک متقابل، رقابتهای بیمورد یا صرفاً گذشت زمان بدون حفظ ارتباطات باشد، موجب میشود افراد نتوانند از حمایت یکدیگر بهرهمند شوند. این دوری حتی در میان خویشاوندان که قاعدتاً باید بیشترین حمایت را از یکدیگر به عمل آورند، میتواند منجر به مشقتهای فراوان شود، مشقتهایی که شاید با کمی توجه، مهربانی و حفظ ارتباط، قابل پیشگیری باشند.
۳- اجل در دست خداست. جابهجایی و پناه بردن، ضمانت حیات نیست. تجربه شخصی بهویژه در مورد کودکان، این حقیقت تلخ، اما بنیادین را آشکار ساخت که تقدیر انسان از جمله زمان مرگ او، امری است که در حیطه قدرت الهی قرار دارد. تلاش برای گریز از سرنوشت، از طریق جابهجاییهای مکرر یا پناه بردن به مکانهای مختلف، تضمینکننده بقا نیست. گاهی همان طور که در تجربه آقا رسول دیدیم، مکان بهظاهر امن، خود چالشهای جدیدی را به همراه میآورد. گاهی نیز همان طور که در مورد پسر من رخ داد، حتی دور کردن کودک از خطر، اضطراب و ناامنی جدیدی را در او ایجاد میکند. این واقعیت، نه برای تشویق به بیاحتیاطی، بلکه برای پذیرش ناگزیر بودن برخی از واقعیتهای زندگی است. درک اینکه زندگی و مرگ دست خداست، میتواند به انسان آرامش درونی بخشد و او را از تلاشهای بیهوده برای کنترل اموری که از دایره اختیارش خارج هستند، باز دارد. این پذیرش به انسان کمک میکند بر آنچه در توان دارد، یعنی حفظ روحیه، امید و انجام وظیفه تمرکز کند بدون آنکه در بند ترس از آیندهای نامعلوم باشد. اینها شمهای از تجربیات جنگ تحمیلی هشت ساله است.