جوان آنلاین: کانال یادداشتهای دفتر سیاه نوشت: برعکس تصوری عامیانه از عصر جدید، مدرنیته نه تنها ریشه در تجربه آشتی با جهان و تلاش برای سکونت در آن ندارد که شاید سنخنماترین تجربه مدرنیته، تجربه تراژیک غربت و مسئله زا شدن رابطه آدمی با طبیعت است. جهانبینی مدرن اساساً حاصل فروپاشی کیهانشناسی غایتگرای ارسطویی است که از رهگذر تلاش فکری عظیم توماس قدیس با مسیحیت ترکیب شد. میتوان گفت تقریباً تمام علم قرن هفدهم شورشی سراسری علیه این دریافت از طبیعت است. پیشگام چنین شورشی دستکم در حوزه علم سیاست ماکیاولی است و نقطه اوجش هابز.
اشتراوس در «حق طبیعی و تاریخ» در عباراتی درخشان درباره هابز مینویسد: انسان تنها از این رو حاکم بر کیهان است که در آن مطلقاً غریبه است. در فلسفه هابز عدم هماهنگی ذهن و طبیعت و نامعقولیتِ ذاتی طبیعت است که به ما امکان سلطه بر آن را میدهد. هانا آرنت در تحلیلی بسیار نزدیک به اشتراوس در «وضع بشر» میگوید فلسفه دکارت زاده کابوسی است که به یک معنا تمام عصر مدرن را میترساند: واقعیت جهان و زندگی آدمی محل تردید است، چراکه ما نه به حواسمان میتوانیم اطمینان کنیم، نه به حس مشترک و توانایی عقل. در این صورت آیا امکان ندارد امر واقعی رؤیایی بیش نباشد؟ ضربه گالیله تنها به کیهانشناسی قدیم نبود، به اعتماد آدمی به عقل سلیم و عقل و حواس خود بود. گسلی بزرگ و دائمی میان انسان و طبیعت به وجود آمد وقتی آدمی فهمید بدیهیترین واقعیت روزمره، یعنی طلوع خورشید از مشرق و غروبش در مغرب تصویری کامل کاذب است. لوتر و جنبش پروتستانتیسم را نیز باید به این کاروان اضافه کرد. لوتر قطعاً بدون اینکه بخواهد عملاً راه را برای عصر جدید و سلطه بر طبیعت گشود. در درون حوزه الهیات مسیحی او سختترین ضربه را به جهانبینی ارسطویی - مسیحی وارد کرد.
مدرنیته عمیقاً زاده تجربه غربت آدمی در جهان است، اما این تجربه گنوسی غربت، برعکس گنوس کهن به اعتزال و پیوستن به نخبگانی که کلید رستگاری را در دست دارند منجر نمیشود. مدرنیته عصری سکولار است: افقی فراسوی مرگ نیست. شاید این آگاهی عمیق به تناهی آدمی را بیشتر از همه باز در فلسفه هابز میبینیم. برای او آدمی ماشینِ میل است و تنها با مرگ است که این میل قطع میشود. چنانکه اشتراوس به درستی میگوید این تجربه غربت نه اعتزال که از قضا به سلطه بر طبیعت راه میبرد. حال که طبیعت خانه نیست، حال که به طور طبیعی نمیتوان در آن سکونت کرد، پس باید آن را به زیر سلطه درآورد. اما آیا نتیجه نهایی این تسلط به سکونت آدمی در این جهان منجر شده است؟ تسلط به قصد سکونت شاید همان فرایندی است که سکولار کردن میخوانیم. هانا آرنت در جمله درخشانی در «وضع بشر» این فرایند را اینگونه قضاوت میکند: «شواهد تاریخی نشان میدهند انسان مدرن نه به این جهان، بلکه به درون خویش بازافکنده شده است.» او میگوید کسوف امر متعالی در عصر جدید باعث نشده است که انسان به جهان افکنده شود، بلکه او به درون خود افکنده شده است. در یک کلام سلطه فزاینده بر طبیعت نه به سکونت آدمی در این جهان، که به بیگانگی عمیقتر او با جهان منجر شده است. جنبشهای توتالیتر راست و چپ در قرن بیستم مهمترین گواهی این واقعیت هستند. تجربه غربت در جهان نه فقط سرآغاز مدرنیته که سرشت عمومی آن است. چیزی که امروز هم به همان قوت وجود دارد. تخریب جهان مشترک و عسرت زبان و زوال ارتباط انسانی تجربه بیگانگی را تعمیق میکند و به همان اندازه امکان خشونت و ظهور انواع ایدئولوژیهای افراطی را بیشتر.