کد خبر: 1310565
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۶:۰۰
روایت «جوان» از حال‌و‌هوای حسینیه امام‌خمینی (ره) در مراسم بزرگداشت اربعین شهدای جنگ تحمیلی
آمده بودند بگویند بابی انت و امی زمانی که به ما اطلاع دادند، قراراست به دیداررهبری برویم، قلبم به تکاپو افتاد. نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا همراه تک‌تک بغض‌هایم بشکنم و گریه کنم. این دیدار را یک افتخار بزرگی می‌دانستم و لحظاتی بعد وقتی یادم می‌افتاد که چرا به دیدار رهبر دعوت شده‌ام، برایم سنگین بود. سنگین بود، چون پدرم شهید امید رمضانی که سال‌ها به ما پشتیبانی از ولایت فقیه و حرمت به رهبری را آموخت، در این دیدارکنارمان نبود
صغری خیل‌فرهنگ

جوان آنلاین: این بارهم شهدا، بهانه دیدار ما با حضرت آقا شدند. مراسم بزرگداشت شهدای جنگ اخیر در حسینیه امام‌خمینی (ره) برگزار شد و این فرصت را به ما داد تا بار دیگر در کنار خانواده‌های محترم شهدای جنگ ۱۲‌روزه با رژیم صهیونیستی و دیگر خانواده‌های شهدا باشیم. حال‌و‌هوای این دیدار به یادماندنی با هیچ قلم و قاب دوربینی قابل روایت نیست. باید بود و از عطر معنوی شهدا و حضور نایب امام زمان (عج) بهره‌برد. باید بود و دید چشم‌های گریان و مشتاق چگونه در تکاپو و جست‌و‌جو برای دیدار نایب امام‌زمان‌شان هستند... نوشتار پیش‌رو روایتی است از آن لحظات به یاد ماندنی در کنار خانواده شهیدان جواد پور‌رجبی، محمود معززی، میلاد سعید آبادی، احمد پیرزاده و امید رمضانی؛ گلچینی از خیل شیفتگانی که آمده بودند بگویند بابی انت و امی.

 

آمده بودند بگویند بابی انت و امی دلتنگ پدر شده‌اند
وارد حسینیه می‌شوم. تا چشم کار می‌کند صفوف جمعیت مشتاقی است که به مراسم اربعین شهدای اقتدار دعوت شده‌اند. تصاویر شهدا همان لحظه اول شرح مختصری از میهمان‌ها می‌دهد. هرطور است خودم را به میان جمع خانواده شهدا می‌رسانم، چند ردیف مانده به صف اول. قسمت‌مان می‌شود و درکنار خانواده شهیدان بیاتی و حسن محققی و بهزاد کاشفی و مهران مایلی می‌نشینم. صفوف که منظم‌تر می‌شود، حاضرین شروع به خواندن شعر می‌کنند. کمی بعد قاری شروع می‌کند به خواندن قرآن. میان سکوت و زمزمه‌های انتظار تا آمدن رهبر، گاهی صدای فرزندان شهداست که جمع را به خنده وا می‌دارد، صدایی که پدر امت را خطاب قرار می‌دهد، آقای خامنه‌ای کجایی؟ آقا بیا! رهبر بیا، دلتنگ پدر شده‌اند. چشم‌ها خیره به روبه‌روست. همه منتظر آمدن حضرت آقا هستند و می‌رسد لحظه‌ای که قلب‌های‌مان را به تکاپو بیندازد. آقا‌جان که وارد می‌شود، خانواده شهدا تصاویر شهدای‌شان را بالای سرشان گرفته، گویی سند ولایتمداری‌شان را به رخ جهانیان می‌کشند و ندای ولایتمداری سر می‌دهند. پسر شهید بیاتی برای نخستین بار است حضرت آقا را از این فاصله زیارت می‌کند. قدش را کشیده‌تر می‌کند، کمی این طرف و آن طرف می‌رود و نهایتاً چشمش به رهبر می‌افتد. مات‌ومبهوت می‌ماند. خیره به امامش. همه حواس و نگاهم به چهره معصوم آن پسر بچه است. صدا می‌زند: «آقای خامنه‌ای...» اشک‌ها امانش نمی‌دهد. چشمش را به نگاه مادر می‌دوزد، حال مادر هم به شکلی عجیب دگرگون شده است. میان جمع فرزندان شهدا، بچه‌هایی را می‌بینم که لباس جهاد پدر را به تن کرده و آمده‌اند که به امام امت بگویند، اسلحه پدر را به دست گرفته و راهشان ادامه دارد. جمع که می‌نشینند، چشمم به خواهر شهیده فرشته افشردی می‌افتد؛ یادش بخیر. دو سال پیش بود که در مراسم دیدار پیشکسوتان دفاع مقدس با امام‌خامنه‌ای، کنار هم نشستیم و از شهدا و شهادت گفتیم. آن روز را از یاد نمی‌برم، آن روز که آقا وارد حسینیه شدند، فرشته فقط اشک ریخت. آن روز صحبت‌های آقا که به شهید غلامحسین افشردی رسید، باز هم فرشته اشک می‌ریخت. لحظاتی بعد حضرت آقا، میکروفن را به دست می‌گیرند و می‌آیند کنارخانواده شهدا. تمام قد می‌ایستند، صلابت‌شان همه را به وجد می‌آورد. می‌آیند و به خانواده شهدا تعزیت و تسلیتی می‌گویند و با بیانات‌شان همه را به فیض می‌رسانند. چقدر این دیدار به دل خانواده‌های شهدا نشست و تسلای خاطرشان شد. بعد از پایان مراسم می‌نشینم کنار جمع خانواده شهدا. 

رهبر کی به خانه ما می‌آید؟! (پاسدارشهید محمود معززی)

میان همان تصاویر زیبای شهدا که دلنوازی می‌کنند، تصویرشهید پاسدارمحمود معززی را می‌بینم. همسر شهید همراه با فرزندان شهید خودشان را از مسافت دور به حسینیه امام خمینی (ره) رسانده است. او مادر سه پسر پنج ساله، سه‌ساله و ۵۴ روزه است که در زمان شهادت پدرش شهید محمود معززی سه روز بیشتر نداشت. همسر شهید می‌گوید، همسرم خیلی دوست داشت که اسم فرزند سوم‌مان را حسین بگذاریم. اما من نظرم روی مهدیار بود. برای همین نام‌ها را گذاشتیم داخل قرآن و یکی را برداشتیم، نام حسین از میان آن نام‌ها بیرون آمد. همسرم گفت: دیدی که حسین هم دوست داشت، نامش حسین باشد. خندیدیم و آن روز گذشت، اما کسی نمی‌دانست که حسین سه روزه، فرزند شهید می‌شود و حالا حتی یک عکس با پدرشهیدش ندارد. او در ادامه می‌گوید، محمود متولد ۲۱ اسفند سال ۲۷۳۱ بود که در ۵۲ خرداد ۴۰۴۱ به دست جنگنده‌های رژیم غاصب صهیونیستی در ملارد کرج شهید شد. از سال ۴۹۳۱ تا سال ۳۰۴۱ که سوریه سقوط کرد، در سوریه خدمت می‌کرد. به گفته خودش یک مرتبه تا مرزشهادت و یک مرتبه هم تا مرز اسارت پیش رفت. به نظرم خدا به خاطر دعا‌ها و نذرو نیازها‌یی که کرده بودیم او را از سوریه برگرداند تا تولد فرزندش را ببیند. حسین ۳۲ خرداد متولد شد، اما خواست خدا برشهادت او بعد از این دیدار بود که رقم خورد. گویی خدا تقدیرشهادت را به خاطر دل ما و حسین برای او به تأخیر انداخته بود. او در ادامه به خلقیات همسرش اشاره می‌کند و می‌گوید، محمود بسیار مهربان و سخاوتمند بود. اهل کارخیر و کمک به دیگران بود. دائم‌الوضو بودن و خواندن قران و زیارت عاشورا جزء برنامه‌های همیشگی‌اش بود. او ارادت زیادی به امام‌حسین (ع) داشت. خبرشهادتش را یکی از دوستانش به برادر من گفتند و برادرم به من اطلاع دادند. می‌دانستم او عاشق شهادت است. دعای شهادتش را در میان قنوت‌های نماز‌های یومیه‌اش شنیده بودم. محمود به خاطر شرایط مردم لبنان و غزه بسیار ناراحت بود. زمانی که قرار بر کمک به مردم شد، با هم صحبت کردیم و با موافقت همدیگر قرار بر این شد، زنجیر طلایی که داشتم را فروختیم و پول همان را برای کمک به مردم غزه ارسال کردیم. همسر شهید محمود معززی از دیدار با رهبری اینگونه می‌گوید: من و بچه‌ها وقتی شنیدیم به دیدار دعوتیم بسیار خوشحال شدیم. همین چند روز پیش بود که پسرم می‌گفت مادرجان، رهبر کی به خانه ما می‌آید! فکر می‌کرد حضرت آقا برای دیدار به خانه ما می‌آیند. بعد هم که تماس گرفتند و گفتند قرار بر دیدار است. خیلی خوشحال شدیم. با دیدن حضرت یار احساس آرامش پیدا کردیم. پسرم از دیدن آقا خوشحال شدند. ما به این دیدارخیلی احتیاج داشتیم. ایشان پدر امت است، پدر همه فرزندان شهدا که واقعاً با دیدن ایشان حس آرامش پیدا کردیم. من با سه فرزند از راه دور تنها به عشق دیدار ایشان آمدم که حرف وصیتنامه همسر شهیدم تبعیت از ایشان و پشتیبانی از ایشان است. دیدارشان آرامش دل‌های بی‌قرار ما شد. 

با شهادتش واسطه دیدار شد (سرهنگ سرتیپ دوم پاسدار شهید جوادپوررجبی)

 در این مراسم آقای محمدرضا بذری اشعاری در تجلیل از حماسه‌آفرینی شهدای جنگ با دشمن صهیونیستی قرائت می‌کند و به مرثیه‌سرایی در مصائب آل‌الله می‌پردازد. ایشان درمیان صحبت‌های‌شان به ریحانه ۱۰ ساله فرزند شهید جوادپوررجبی اشاره می‌کند. به دخترشهیدی که از شهادت بابا بی‌خبربود و بعد از چند روز بی‌خبری از پیکر شهید، خواب پدر را می‌بیند که در حرم امام حسین (ع) است. همین بهانه آرامش ریحانه می‌شود. حال او ما را به مادرش می‌رساند و همکلامی ما با خانم محمدی همسر شهید شکل می‌گیرد. 

او می‌گوید، ریحانه خانم دختر بزرگ من، ۱۰ سال دارد و محمدحسین هم شش سال. شهید متولد سال ۱۳۶۵ بود که در تاریخ ۲۳ خرداد سال ۱۴۰۴، در جوار سردار شهید امیرعلی حاجیزاده به شهادت رسیدند. همسر شهید درادامه به فصل آشنایی‌اش با شهید اشاره می‌کند و می‌گوید، من و جواد سال ۱۳۹۱ با هم ازدواج کردیم و ۱۳ سال‌ونیم همراه هم بودیم. او وقتی به خواستگاری من آمد گفت، من یک نظامی ساده هستم. همین نظامی ساده، هیچ‌گاه از مقام و مسئولیت خود صحبتی نکرد تا اینکه من بعد از شهادتش متوجه شدم او سردارسرتیپ دوم است و در هوافضا مشغول به کار است. هروقت از موقعیت و مسئولیت او سؤال می‌شد می‌گفت، من درهمین گوشه کنارمشغول به کارگری هستم. سال ۱۳۹۷ وقتی شنیدم مجروح شده و تعدادی از دوستانش به شهادت رسیدند، فهمیدم او به سوریه هم رفت‌وآمد دارد. او دوستانی نظیر شهیدان صداقت، علی آقابابایی و محمدمهدی لطفی نیاسر و حامد رضایی را از دست داد. دوستانی که به حال‌شان غبطه می‌خورد، اما بر این باور بود، ما باید ادامه دهنده راه شهدا باشیم. ما باید سرباز شایسته‌ای برای امام زمان‌مان باشیم تا درنهایت ایشان سربازشان را بخرند و با شهادت برویم. می‌گفت، سرباز امام‌زمان (عج) یک لحظه‌اش را هم به بطالت نمی‌گذراند و از همه فرصت‌ها استفاده می‌کند. همسر شهید در ادامه همکلامی‌مان به خلقیات شهید اشاره می‌کند و می‌گوید، جواد بسیار مسئولیت‌پذیر و در عین حال گره‌گشا بود. مهربان بود و جدی. بسیار ولایتمدار بود و خانواده را هم به ولایتمداری توصیه می‌کرد. همیشه می‌گفت پشت ولی‌فقیه باشید. در وعده صادق یک و ۲ بسیار خوشحال بود و حس غرور می‌کرد، می‌گفت ما می‌توانیم. همین لبخند رضایت حضرت‌آقا برای ما اهمیت دارد و همه دلخوشی ما به رضایت ایشان است. او از نحوه شنیدن خبر شهادت همسرش هم روایت می‌کند و می‌گوید، صبح روز ۲۳‌ام بود که من و دخترم برای خواندن نماز و دعا برای سلامتی حضرت آقا به شاه عبدالعظیم رفتیم. نماز خواندیم و به سمت خانه می‌آمدیم. اصلاً درجریان نبودیم چه اتفاقی افتاده است. بعد با من تماس گرفتند و گفتند، مرتضی طیب‌مسعود شهید شده و شما برای دلداری دادن به همسرش به خانه‌اش بروید. من هم از همه جا بی‌خبر به خانه شهید طیب مسعود رفتم، همانجا بود که متوجه شدم همسرم هم به شهادت رسیدند. همسر شهید در ادامه از تفحص و شناسایی پیکر شهید می‌گوید، وقتی خبر شهادت را به من دادند گفتند، شاید پیدا کردن پیکر ۱۰، ۲۰ روز طول بکشد. چون شرایط شهادت‌شان سخت بود. من با دوستم که روانشناس هستند، مشورت کردم و ایشان به من گفتند تا پیدا‌شدن پیکر در مورد شهادت با ریحانه صحبتی نکنید. چون زمان تفحص پیکر مشخص نیست و شاید تحمل دوران چشم انتظاری برایش سخت باشد. 

تا اینکه پنج‌روز قبل از پیدا شدن پیکر همسرم، ریحانه بهانه نبودن بابا را گرفت و ما مجبور شدیم به او بگوییم بابا شهید شده و فعلاً خبری از‌پیکر ایشان نیست. بی‌تابی‌های ریحانه شروع شد. همه بیقراری‌هایش من را به این نتیجه رساند، از همسرم بخواهم خودش بهانه آرامش ریحانه شود الحمدالله ریحانه در خوابی پدرش را می‌بیند که در حرم امام حسین (ع) است. او به ریحانه می‌گوید، به مادرت بگو من به آرزویم رسیدم. برای من سه شب زیارت عاشورا بخواند. وقتی ریحانه از خواب زیبایش با پدر برای من روایت کرد، به توصیه همسرم سه شب زیارت عاشورا خواندم. ریحانه گفت من و بابا در حرم امام حسین (ع) بودیم و بابا ۱۴ گل رز به دست داشت. فردای روز سوم با من تماس گرفتند و گفتند، پیکر شهید تفحص شده و به معراج شهدا فرستاده شده است. تعبیر ۱۴ گل رزی که در دست همسرم بود، هم ۱۴ شهید همرزمشان بود که همراه ایشان تفحص شدند. 
درهمین ایام بود که فرزندشهید محسن صداقت که درسال گذشته همراه با شهید زاهدی در حمله رژیم صهیونیستی به سفارت ایران در سوریه به شهادت رسیده بود هم، خوابی از همسرم دیده بود که در آن خواب از او پرسیده بود عمو شما کجا هستید؟! همسرم به اوگفته بود جای من خوب است. بعد ازتفحص پیکرهمسرم بیتابی‌های ریحانه باعث شد ما او را خیلی زود‌تر از دیگر شهدا تشییع کنیم. ایشان در قطعه ۴۲ تدفین شد. او در ادامه می‌گوید، همسرم دو‌سالی می‌شد به خاطر مشغله‌های کاری‌اش نمی‌توانست ما را همراهی کند. برای همین من و بچه‌ها راهی کربلا بودیم و قرار بود، روزدوم تیر از کربلا برگردیم. اما روز دوم تیر روز وداع ما با پیکر شهیدم در معراج شهدا شد. روزی که او پیش‌تر از همه ما، کربلایی شد. آنجا بود که یاد این جمله شهید آوینی افتادم که کربلا به رفتن نیست به شدن است. تقریباً یک هفته پیش از شهادتش خواهرش راهی کربلا شد. می‌گفت طبق سفارش داداش برایش زیرقبه دعا کردم و به امام حسین (ع) گفتم هرچه داداش جواد می‌خواهد به او عطا کن. نمی‌دانستم آن حاجتی که برادرم دارد، شهادت بود که خیلی زود هم اجابت شد. آن روزدر معراج وقتی من و ریحانه با پیکر پدرش تنها شدیم. ریحانه شروع کرد به خواندن روضه. بچه‌های معراج هم تاب نیاوردند. ریحانه می‌گفت بابا جان تو که قدت بلد بود با توچه کردند که این چنین شده‌ای؟! باباجان چرا مثل امام حسین (ع) سر در بدن نداری. حرف‌هایش وقتی به دیدار حضرت یار می‌رسد، بی‌تابی‌هایش روضه حضرت رقیه (س) را درذهنم تداعی می‌کرد. می‌گوید، بعد از ۴۰ روز فراق و دلتنگی بسیار آرام بخش بود. حس خوبی که هیچ‌جایی نمی‌توانی تجربه‌اش کنی. حال ریحانه هم خیلی خوب بود و برای خودش این طرف و آن طرف می‌رفت. وقتی درحسینیه بودم یاد خاطره‌ای افتادم. همیشه به همسرم می‌گفتم، یک دیدار با آقا برای ما هماهنگ کنید. دلتنگ‌شان هستیم. او می‌گفت شما که در دیدار دانشجویان ومعلمان به حسینیه می‌روید و ایشان را زیارت می‌کنید! حالا شاید فرصتی شد و باز هم رفتید. نمی‌دانستم او با شهادتش واسطه این دیدار می‌شود. او درپایان می‌گوید: شاید وقتی تصویر همسرم را ببینید، متوجه شوید چقدر مو ومحاسنش سفید شده. ما هر دو شوخ‌طبع بودیم، به شوخی به او می‌گفتم این مو‌ها چرا اینقدر سفید شده؟! می‌گفت اینها غصه اسلام و مسلمین است، می‌گفتم فقط تو باید غصه بخوری؟ همیشه می‌گفت پس چه‌کسی بخورد؟

دیداری که برایم مسئولیت‌آور شد (شهید پدافند هوایی ارتش سرهنگ امید رمضانی)

هانیه هستم، دختر اول شهید رمضانی. ۳۲ سال دارم و روانشناسی خوانده‌ام. من و پدرم یک رابطه خیلی دوستانه و صمیمی با هم داشتیم. بابا کلاً رابطه‌اش با بچه‌ها خیلی خوب بود، خیلی وقت‌ها به من می‌گفت: دعا کن من در راه درست شهید شوم، شفاعتت را می‌کنم. پدرم خیلی آدم متواضع و صمیمی بود. اصلاً در زندگیش نشانه‌ای از تکبر و غرور دیده نمی‌شد. اهل کار خیر بود. هر کاری از دستش برمی‌آمد برای بقیه انجام می‌داد. پدرم اهل کسب رزق حلال بود و این را به بچه‌ها یاد داده بود. می‌گفت لقمه حلال بر عاقبت به خیری بچه‌ها تأثیر دارد. 

هانیه از حضورش در دیدار با رهبر می‌گوید: «زمانی که به ما اطلاع دادند که قرار است به دیدار رهبری برویم، قلبم به تکاپو افتاد. نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا همراه تک‌تک بغض‌هایم بشکنم و گریه کنم. هم این دیدار را یک افتخار بزرگی می‌دانستم و لحظاتی بعد وقتی یادم می‌افتاد چرا به دیدار رهبر دعوت شده‌ام، برایم سنگین بود. سنگین بود، چون پدری که سال‌ها به ما پشتیبانی از ولایت فقیه و حرمت به رهبری را آموخت، در این دیدار کنارمان نبود. اما این دیدار برای ما دلگرم کننده بود. همه ما می‌دانستیم این فقط یک دیداررسمی نیست، یک تجدید عهد است. وقتی چشمم به آقا افتاد، نمی‌توانم بگویم دقیقاً چه احساسی داشتم. یک جورحس پدرانه در نگاهشان بود. آرام و عمیق؛ و بعد ازآن دیدار، دیگر مثل قبل نبودم. حس کردم باید قوی‌تر باشم. حالا دیگر فقط دختر یک شهید نیستم؛ باید ادامه دهنده راه پدرم باشم. این دیدار، دیگربرای من تنها یک خاطره نیست، یک مسئولیت شد، یک عهد شد. او از آرزویی می‌گوید که حالا به برکت خون شهدا محقق شده است؛ می‌گوید، همیشه آرزوی دیداررهبری را داشتم. چون پدرم خیلی به ایشان ارادت داشت و شهادتش هم در مسیر ولایت بود. این دیدار برایم یک‌جور پیوند با پدر بود و راهی که او رفت. مادر هم در این دیدارکنار من بود. ایشان هم بسیارخوشحال بود. دیدن رهبر برای دل شکسته مادرم، تسلی شد. چون می‌دانست رهبر حافظ راه‌و‌آرمان‌های پدر است و این باعث آرامش قلبش شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار