گویا ازدواج شهید دکتر مصطفی چمران با خانم غاده جابر نیز پر ماجرا بوده است. در این باره، از ایشان یا همسرشان چه شنیدهاید؟
خانم غاده جابر با آنکه خانوادهاش از شیعیان لبنان بودند، میگفت: «در مورد اسلام و شیعه تنها چیزی که میدانستم، نماز خواندن و لباس سیاه پوشیدن در روز عاشورا بود! تا اینکه روزی در جایی و برحسب تصادف، صدای سخنرانی امام موسی صدر در مورد حضرت زینب (س) را شنیدم. آنقدر این سخنرانی جالب بود که بر من اثر شگرفی گذاشت. با خود میگفتم خدایا! شاید اینها توهمات امام موسی صدر است. اصلاً نمیتوانستم باور کنم که یک زن با این مقام، معنویت، فضیلت و شخصیت وجود داشته باشد. تصمیم گرفتم در مورد حضرت زینب و زن در اسلام تحقیق کنم. هرچه بیشتر مطالعه میکردم، بیشتر عاشق حضرت زینب میشدم.» نهایتاً خانم چمران، دو کتاب بهنام «نقش زن در انقلاب امام حسین» و «زن در اسلام» مینویسد. کتابهای غاده، به دست امام موسی صدر میرسد. ایشان وقتی میدید کسی توان، استعداد و قلمی دارد، او را تشویق میکرد. امام موسی صدر غاده را دعوت میکند و به او میگوید: «در مؤسسه سور، شخصی بهنام دکتر چمران مدیر است. خوب است شما به آنجا بروید و با ایشان همراهی کنید.» خانم چمران میگفت: «به جنوب لبنان رفتم، ولی آنقدر سرم شلوغ بود که موضوع دیدار با دکتر چمران از یادم رفت. بعد از شش ماه در حالی که بیمار بودم، یکی از دوستانم گفت که قرار است به مؤسسه جبل عامل و نزد دکتر چمران برود. به او گفتم اتفاقاً من هم قرار بوده چندی قبل به آنجا بروم، بیا با هم برویم.» این اولین دیدار دکتر چمران و خانم غاده است. در آن دیدار با توجه به اینکه دکتر نقاش و طرحهای منتشره در تقویم مؤسسه هم از طرحهای او بوده، از غاده میپرسد شما کدام یک از این نقاشیها را بیشتر دوست دارید؟ خانم غاده میگوید من آن نقاشی شمع را بیشتر دوست دارم. اتفاقاً دکتر هم خیلی از آن نقاشی خوشش میآمده. ارتباطشان به حدی میرسد که دکتر تصمیم میگیرد به خواستگاری غاده برود. حال در نظر داشته باشید که غاده، هزاران خواستگار از شخصیتهای برجسته، ثروتمند و خانوادهدار لبنان داشت، در مقابل دکتر فردی خارجی بود و در لبنان هیچکس را نداشت. همانطور که اشاره شد، چند سال پیش همسر و فرزندانش از لبنان رفته بودند. خود دکتر میگفت: «در مقابل لبنانیهای شیک پوش، شلوارهای سر زانو جا انداخته و کهنه میپوشیدم.» نهایتاً امام موسی صدر توسط آقای محمد غروی - که از روحانیان لبنان بود- از غاده برای دکتر خواستگاری میکند. مادر و پدر غاده با آنکه انسانهای سالم و شریفی بودند، اما میگفتند چمران خارجی است... و ازدواج آنها را نمیپذیرفتند. حتی غاده را به مدت دو ماه، در جایی محبوس میکنند و اجازه خروج از منزل به او نمیدهند! نهایتاً با وساطت امام موسی صدر، وسایل ازدواج آنها مهیا شده و در خانهای جشن ازدواج برپا میشود. خانم چمران میگفت: «عربها رسم دارند که داماد علاوه بر طلا و جواهر، همه ملزومات عروسی را هم بیاورد. اما من لباس عروسی خواهرم را پوشیدم! از طرفی خانمهای مجلس دائماً میپرسیدند داماد جواهر چه آورده است؟ و من نمیدانستم جلوی آنها چهکار کنم که یکدفعه از آن طرف مجلس گفتند داماد هدیهای برای عروس فرستاده و همه کِل زدند! نگران شدم و گوشه کادو را باز کردم. دیدم دکتر یک شمع فرستاده است! سریع از اتاق دیگر از جواهرات خواهرم برداشتم و به زنان گفتم هدیه این جواهر بوده است.» در لبنان رسم بر این است که تمام هزینه جهیزیه و عروسی را داماد بپردازد. دکتر غاده را به مؤسسه جبل عامل و همان خانهای که در طبقه دوم مؤسسه در اختیارش بود، میبرد. غاده میگفت: «مادرم بعد از مدتی به منزل ما آمد. تا روی تخت نشست، صدای ترق و تروق آمد. یکدفعه دادش درآمد که دخترم را به چه کسی دادم! دخترم روی جعبه میوه میخوابد!»، اما این زندگی آنقدر عاشقانه و زیبا شروع میشود که انسان نمیتواند تصورش را کند. به حدی که غاده میگفت: «بعد از شش ماه از ازدواجمان، وقتی به یکی از شهرهای جنوب لبنان رفته بودم، یکی از دوستانم مرا دید و گفت غاده تو که آنقدر سخت سلیقه بودی و از همه خواستگارانت ایراد میگرفتی، شوهرت که کچل است! از این حرف آنقدر ناراحت و عصبانی شدم که به او گفتم چه کسی گفته که شوهرم کچل است؟ برای چه دروغ میگویی؟ بعد هم با او قهر کردم! وقتی به مؤسسه برگشتم و دکتر در را به رویم باز کرد و چشمم به سر دکتر افتاد، شروع به خندیدن کردم، به گونهای که نمیتوانستم حرف بزنم. هرچه دکتر میگفت عزیزم چه اتفاقی افتاده، با دیدنش دوباره به خنده میافتادم! یک ربع بعد گفتم: «دوستم به من گفت که سر شما مو ندارد و با او دعوا کردم! حالا که آمدم، میبینم که درست میگفته است و من در طول این مدت متوجه نشده بودم.» ببینید که این زندگی، چقدر باید معنوی و زیبا باشد. یا اینکه غیر از دکتر چمران، چه کسی میتوانسته چنین احساسی به همسرش بدهد.
با توجه به ارتباط نزدیکی که با دکتر چمران و همسرش داشتید، رفتار متقابل آنان را چگونه توصیف میکنید؟
خانم چمران میگفت: «دکتر هیچ وقت به من دستور نمیداد، یا در تمام سالهایی که با هم زندگی کردیم، یکمرتبه نشد که ما با هم دعوا کنیم. اگر مشکلی هم داشتیم، دکتر میگفت شبها یک ربع، ۱۰ دقیقه، از خودمان انتقاد داشته باشیم و بگوییم در این روز چه کار اشتباهی انجام دادهایم؛ بنابراین شبها با هم مینشستیم و صحبت میکردیم. بعضی وقتها به دکتر میگفتم ما چرا با هم دعوا نمیکنیم؟ آخر یک روز آنقدر به دکتر گفتم بیا با هم دعوا و قهر کنیم که پذیرفت! اما نهایتاً تنها پنج دقیقه توانستیم بر سر یک مسئله بیاهمیت با هم قهر کنیم و بلافاصله آشتی کردیم! زمان جنگ، خانم چمران وقتی ایران بود، تمام مدت همراه با دکتر بود. چه در کردستان و چه در جنوب، هرگز همسرش را تنها نگذاشت. ممکن بود به خط مقدم نرود، ولی در ستاد و منطقه حضور داشت. دکتر صبح به خط میرفت و شب دوباره به ستاد برمیگشت. با اینکه همسر دکتر شاعر، نویسنده و استاد دانشگاه (لیسانس خبرنگاری و ادبیات عرب داشت) و در عین حال از یک خانواده بسیار مرفه بود، ولی آن زندگی را ترک کرد و همراه دکتر شد.
تعامل شهید دکتر چمران با نیروهای تحت امرش چگونه بود؟
کسی که دشمنش را دوست داشته باشد، با هموطن خود چه رفتاری خواهد داشت؟ کسی که دلش برای دشمنی که با او میجنگد، بسوزد، چطور انسانی است؟ به خاطر دارم در حالی که ما آنقدر فقیرانه در حال نبرد بودیم و یک تانک هم در اختیار نداشتیم، دکتر و چند نفری که همراهش بودند، در کانالی ۷۰۰ تانک عراقی را میبینند. یکی از همراهان آن روز دکتر، یوسف مرتضی از بچههای لبنان بود. اسرائیلیها برادر یوسف مرتضی را شهید کرده بودند و او نذر کرده بود تا انتقام برادرش را نگیرد، موهای سر و ریشش را کوتاه نکند! با دیدن آن مقدار تانک و هوای گرم خوزستان، دکتر تصور میکند در این تانکها هیچکس نیست؛ بنابراین دکتر به یوسف میگوید یک آرپیجی بزند. آرپیجی به شنی تانک میخورد و منفجر نمیشود. اما یکدفعه درِ بالای تانک باز میشود و سه نفر از آن بیرون میآیند. برای اینکه این سه نفر کشته نشوند، دکتر اشاره میکند که دیگر یوسف مرتضی آرپیجی نزند، اما یوسف تصور میکند که باید آنها را بزند و یک آرپیجی دیگر میزند. دکتر با یک تأسفی از مرگ این سه عراقی میگفت که انگار بچههای خودش بودهاند! در حالی که دشمنی بودند که با آنها در حال نبرد بود. واقعاً خدا کمک کرد که آن روز، عراقیها با آن تانکها جلو نیامدند وگرنه راحت میتوانستند اهواز را بگیرند! اگر هم اهواز سقوط میکرد، کل خوزستان سقوط میکرد. از طرفی در همان شرایط جنگی، بچهها یک اسیر میگیرند و در حین گرفتن اطلاعات، یکمرتبه یکی از بچهها زیر گوش این اسیر که اطلاعات نمیداده، میزند. وقتی این خبر به دکتر میرسد، فاجعه میشود! دکتر بسیار از این حرکت عصبانی میشود که برای چه در گوش اسیر میزنید؟ آخر سر هم آن فرد را توبیخ میکند که چرا در گوش اسیر زده است. انسانیت، یعنی اینگونه رفتار کردن. همانطور که حضرت امیر میفرمایند از شیری که میخورند، به ابن ملجم هم بدهند. تک تک قدمهای دکتر مثل اجدادمان بود. چون مادر دکتر هم از زنان مؤمنه و سادات بودند. حال تصور کنید دکتر با زیردستانش که هموطنش بودند، چه رفتاری داشت. چون دکتر رئیس ستاد جنگهای نامنظم بود، در یکی از ساختمانهای استانداری اهواز مستقر شد. ساختمانی که دائماً مورد اصابت توپ قرار میگرفت و در معرض خطر بود، اما با وجود گرمی هوا، ایشان اجازه نمیداد کسی کولر روشن کند. دکتر میگفت: «بچههای ما در سنگرها کولر ندارند، آن وقت ما کولر داشته باشیم؟» کدام فرماندهی اینطور رفتار میکند؟ وقتی هم نیروهایش از خط، خاکی و کثیف میآمدند، طوری آنها را بغل و نوازش میکرد که انگار فرزندان خودش هستند. در حقیقت هم تکتک آنها بچههایش بودند و با تمام وجودش نسبت به آنها عشق میورزید. خداوند بزرگترین عشق در این کائنات و هستی است. وقتی عشق بورزید، آن عشق که منشأ آن خداست، به انسان میرسد و خدایی میشود. یعنی باید رنگ خدا باشی. اگر انسان بتواند خودش را به آن درجه برساند، یعنی تمام وجودش خداست. خاندان پیامبر هم اینگونه بودند، همه وجودشان عشق خدا بود.
در تمامی مدت همراهی با شهید دکتر چمران، شاهد عصبانیت و برخورد تند ایشان هم بودید؟
دکتر شخصیت بسیار مهربانی داشت، ولی در عین حال خیلی جدی هم بود و همه از ایشان حساب میبردند. با این حال میتوانم بگویم که دکتر، تنها یکبار در پاوه عصبانی شد! همانطور که میدانید، پاوه یکی از خطرناکترین نقاط در مقطع غائله کردستان بود. هلیکوپترها در حال تیراندازی بودند که بال یکی از آنها به بدن یک نفر برخورد میکند و گردن او را میزند! فردی که این صحنه را میبیند، جنون پیدا کرده و شروع به داد و فریاد میکند! دکتر یکدفعه در گوش آن فرد میزند که ساکت باشد. این تنها موردی است که دکتر در جایی خشونت به خرج داد. در فیلم «چ» آقای حاتمیکیا تا حدودی سعی کردند این صحنه را نشان دهند. این خاطره را هم بد نیست برایتان تعریف کنم. بعد از فتح سوسنگرد و مجروحیت دکتر، آقای عسگری راننده ایشان با ماشین دکتر تصادف کرد. بچهها هم آنقدر دکتر را دوست داشتند که اگر یک نفر گردی به پر قبای دکتر مینشاند، دیگر رهایش نمیکردند! حال وقتی فهمیدند که عسگری با ماشین دکتر تصادف کرده، میخواستند او را بکشند! آنها رفتند و علیه عسگری نزد دکتر شکایت کردند. طوری که دکتر از حجم شکایتهایشان عصبانی شد. عسگری هم از ترسش سه روز پنهان شده بود! نهایتاً یک روز بچهها عسگری را پیدا کردند و خِرکش کنان به اتاق دکتر بردند. دکتر گفت عزیز تصادف کردی؟ عسگری آرام گفت بله. دکتر گفت: «عزیز، خودت طوریت نشده؟» عسگری گفت نه. دکتر گفت: «تصادف چطور اتفاق افتاد؟» و عسگری هم ماجرا را تعریف کرد. دکتر بدون آنکه عصبانی شود، گفت: «خب بروید و ماشین رو درست کنید.» بعد از سه شبانهروز که نیروها سه روز در پی عسگری بودند، تمام عصبانیت دکتر همین قدر بود و همه بور شدند!
واپسین دیدار شما با شهید دکتر چمران، در چه مقطعی روی داد؟ و خبر شهادت ایشان را چگونه دریافت کردید؟
یک یا دو هفته قبل از شهادت دکتر، ایشان را دیدم و عکسهایی را که از بلوچستان انداخته بودم، به دکتر نشان دادم. دکتر با دیدن این عکسها گفت: «این خانم شاعر است!» آن روزها در بلوچستان، درگیری و شلوغی بود. من هم بهخاطر اینکه قبلاً همراه شوهرم در بلوچستان زندگی کرده و با مردم آنجا آشنایی داشتم، تصمیم گرفتم به آن منطقه بروم. تمام منطقه را میشناختم و مردم آنجا هم مانند خانوادهام بودند. در واقع بین من و آنها، ارتباط معنوی و عمیقی وجود داشت. سفرم به بلوچستان، دو، سه هفته طول کشید. از آنجا خیلی عکس گرفتم و دائم با خود میگفتم وقتی دکتر این عکسها را ببیند، چه میگوید؟ چون همه آنها را به عشق اینکه به دکتر نشان دهم، میگرفتم. مثل بچههایی که میخواهند به پدرشان پُز بدهند! حال هنگام بازگشتم از طریق رادیو خبر شهادت یکی از بچههای خیلی گُل حرکت امل را شنیدم. جوانی بهنام علی عباس که همراه دکتر به ایران آمده بود و ایشان هم خیلی دوستش داشت. برای تشییع علی عباس سریع خودم را به تهران رساندم و به معراج شهدا رفتم. دکتر هم برای تشییع علی عباس آمد و این آخرین روزی بود که دکتر را دیدم. شاید هنوز من داشتم مقالات بلوچستان را درست میکردم که بچههای کیهان خبر دادند «دکترچمران شهید شد!» آنقدر آن لحظه حالم بد شد که با بلیزر یکی از بچهها که دستم بود، شبانه به سمت اهواز حرکت کردم. چون هواپیما نبود و میخواستند جنازه دکتر را فردا به تهران بیاورند. نمیدانم شب تا صبح، چطور خودم را به اهواز و به پیکر دکتر رساندم. جنازه را در سردخانه گذاشته بودند. رفتم و درِ تابوت را باز کردم و نمیدانید چه حالی بودم! دکتر که شهید شد، انگار تمام پشت و پناه ما رفت. دکتر برای ما همچون پشتوانه بزرگ و با عظمتی بود که تمام نگرش و عشق ما به این کوه بود. کوهی پر از جویبارهای سبز، گلهای لطیف، عطر یاس و اقاقیا. برای ما دکتر چنین بود؛ کسی که ما را پرقدرت و زنده میکرد. هیچ ترسی از کسی یا چیزی نداشت. وقتی ما همراه با ایشان کیلومترها میرفتیم تا به ۵۰ متری مواضع عراق میرسیدیم، هیچ ترسی نداشتیم! با وجود تیراندازی مکرر عراقیها، همه روی زمینهای پر از خار و سنگ میخوابیدیم، ولی احساس سختی نمیکردیم. چون دکتر برای ما، بالاتر از همه آن سختیها بود. به خاطر دارم یک روز وقتی به ۵۰ متری عراق رسیدیم، همه در جویی پر از لجن خوابیده و استتار کرده بودند! از نیروهای خودی، فرماندهان نظامی لبنان و حرکت امل و کلاه سبزها هم چند نفری همراهمان بودند. گلولههای کالیبر ۵۰، از کنار گوشهایمان روی زمین میخورد، ولی دکتر بیخیال نشسته بود. یکی از بچهها فریاد میزد دکتر الان کشته میشوی، سرت را پایین بیاور، اما دکتر میگفت: «عزیز، من میدانم که گلولهها از کدام طرف میآید.» به همین خونسردی! بنابراین بچهها میگفتند دکتر روئین تن است! گلولهها از او فرار میکنند. حال در این شرایط، وقتی کمی اوضاع آرام شد و دکتر همه را از محوطه دور کرد، فقط من ماندم. از دکتر سؤال کردم میشود سینهخیز رفت؟ دکتر گفت نه، همینطور خم خم بیایید. یعنی حتی حاضر نشدند که در آن شرایط تیراندازی، سینه خیز برویم. بعد هم در حالی که میرفتیم، یکدفعه جلوی عراقیها ایستاد و گفت تمام شد! من هم ایستادم. یکدفعه توپ زدند، دکتر نشست و بعد دوباره بلند شد. اینقدر سر نترسی داشت. اصلاً آمیزهای از انسانیت، معرفت، با چشم زیبا نگاه کردن و بیآزار بودن بود. کسی که اصلاً نفسی برایش وجود نداشت و هیچ چیز این دنیا را برای خود نمیخواست و هیچ نگرش منفی در وجودش نبود. شب قبل از شهادت هم تا صبح برای غاده از دیدار با خدا میگوید و اینکه اجازه بدهد فردا که جبهه میرود، شهید شود. چه کسی چنین میکند و از همسرش برای شهادت اجازه میخواهد و آنقدر با او صحبت میکند تا راضی میشود؟ وقت خداحافظی هم نامهای مینویسد، به این شرح: «ای حیات! با تو وداع میکنم، با همه مظاهر و جبروتت.ای پاهای من! میدانم که فداکارید و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقهوار به حرکت در میآیید، اما من آرزویی بزرگتر دارم. به قدرت آهنینم محکم باشید. این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها، نقشهها، امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. در این لحظات آخر عمر، آبروی مرا حفظ کنید. شما سالهای دراز به من خدمتها کردهاید. از شما آرزو میکنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه، ادا کنید.ای دستهای من! قوی و دقیق باشید.ای چشمان من! تیزبین باشید.ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن. به شما قول میدهم که پس از چند لحظه، همه شما در استراحتی عمیق و ابدی، آرامش خود را برای همیشه بیابید. من چند لحظه بعد به شما آرامش میدهم، آرامشی ابدی. چه این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر، باید زیبا باشد....» چه کسی است که چنین رابطه زیبایی با هستی داشته باشد و در پایان تأکید دارم تمام نکاتی که گفتم، یکهزارم شخصیت دکتر چمران هم نبود.