طبعاً نخستین پرسش ما در این گفت وشنود، درباره چگونگی آشنایی شما با شهید دکتر مصطفی چمران است؟
بسمالله الرحمن الرحیم. من و همسرم با توجه به فعالیتهای سیاسی که پیش از انقلاب داشتیم، به شکلی محترمانه به سیستان و بلوچستان تبعید شده بودیم! به همین دلیل و در همان دوران، تصمیم گرفتیم برای ادامه تحصیل به امریکا برویم. با اوج گرفتن جریانات انقلاب و کشتار مردم قم و تبریز، احساس کردم دور بودن ما از این قضایا درست نیست؛ لذا در ابتدای سال ۱۳۵۷، همراه با دخترم به ایران آمدم. همسرم هم بعداً و همراه با حضرت امام، از پاریس به ایران آمد. در دوران تحصیل در امریکا، در یکی از سمینارهایی که بچههای انجمن اسلامی در ایالتهای مختلف برگزار میکردند، از طریق دکتر یزدی با «حرکت المحرومین لبنان» و شخص شهید «دکتر مصطفی چمران» و «حرکت امل» آشنا شدم.
در اینجا بیمناسبت نیست که توضیحی درباره نحوه تأسیس حرکت امل بدهم. همانطور که میدانید، لبنان سرزمینی طائفهای است. طائفه مسیحی، طائفه دروزی، طائفه اهل سنت و طائفه شیعه در این سرزمین زندگی میکنند. حال با اینکه شیعیان بالاترین رقم را از نظر نسل و جمعیت در لبنان دارا بودند، فرانسویان در مقطع ترک این منطقه، قانون اساسی را طوری تنظیم کردند که کمترین بودجه و امکانات به شیعیان تعلق گیرد! یعنی از صددرصد بودجه، ۹۸ درصد به مسیحیان مارونی و دیگران رسید و تنها دو درصد برای شیعیان باقی ماند! علاوه بر آن طبق قانون قرار شد که رئیسجمهور حتماً مسیحیهای مارونی، رئیس مجلس از شیعیان و نخست وزیر از اهل سنت انتخاب شود. از طرفی با اینکه تمام طوایف برای احقاق حقوق خود در پارلمان و دولت، مجلسی داشتند، شیعیان لبنان از این نظر نیز محروم بودند. در چنین وضعیتی علامه سیدشرفالدین عاملی از علمای بزرگ لبنان، از امام موسی صدر دعوت میکند که به لبنان بیاید و مدیریت وضعیت شیعیان را بر عهده بگیرد. ایشان معتقد بود که در این شرایط، تنها امام موسی صدر است که میتواند اوضاع را سامان دهد. امام موسی صدر در ابتدا، برای رسیدگی به مشکلات و محرومیتهای شیعه، مجلس اعلای شیعیان را تأسیس میکند. چراکه با وجود پیشرفته بودن لبنان، مردم جنوب این کشور - که از شیعیان تشکیل میشدند- حتی برق هم نداشتند! امام موسی صدر تعصبات قومی نداشتند، اما با فعالیتهای خود محبوبیت بسیاری پیدا میکنند و میان قبایل مختلف، همبستگی بهوجود میآورند. مسیحیان، اهل سنت، و دیگر طوایف، عاشقانه ایشان را دوست داشتند. حتی اعتصاب غذای ایشان، باعث پایان یافتن جنگ داخلی لبنان میشود و طوایف متخاصم، با هم آشتی میکنند. در این د وران امام موسی صدر، حرکت المحرومین را تأسیس میکنند که گامی در ارتقای شرایط شیعیان این کشور بود.
نخستین دیدار شما با شهید دکتر چمران، چگونه و در چه شرایطی صورت گرفت؟
همانطور که گفتم در سمینارهای انجمن اسلامی، در خصوص حرکت المحرومین و حرکت امل، تنها نکاتی را شنیده بودم. اما بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، دکتر چمران مرتباً در رادیو سخنرانی داشت و من بیانات ایشان را دنبال میکردم. سخنرانیهای دکتر چمران در رادیو، آنقدر در من تأثیر گذاشت که احساس میکردم تمام وجود ایشان صداقت است و نگاه بسیار زیبایی به جهان و مردم دارد. حال پسرعمویم را داشتم که در جبهه کردستان همراه با دکتر چمران جنگیده بود. او بسیار از ایشان تعریف میکرد و میگفت: «فاطمه! نمیدانی دکتر چقدر انسان درست و بزرگی است». این تعریفها و همچنین سخنرانیهای دکتر در رادیو، چنان تأثیری بر من گذاشته بود که تصمیم گرفتم به کردستان بروم و با ایشان مصاحبه کنم و از اوضاع آنجا باخبر شوم. در آن دوره با روزنامه کیهان همکاری میکردم و هر جا غائلهای بود از جمله غائله خلق عرب خوزستان، بلوچستان، خلق مسلمان آذربایجان، گنبد و...، سریعاً خودم را به آنجا میرساندم. تصور کنید که چندی از انقلاب نگذشته که کردهای دموکرات به پادگان مهاباد حمله کرده و کل اسلحههای آن را به غارت میبرند و اعلام خودمختاری میکنند! در مسیر وقتی به کرمانشاه رسیدم، قرار شد با یکی از فرماندهان اولیه سپاه که از لبنان آمده بود، به عنوان مسئول مقاومت کرمانشاه مصاحبهای انجام دهم. متأسفانه این فرد به عنوان کسی که سالها در میان فلسطینیان حضور داشته، در مورد دکتر چمران صحبتهای بسیار بدی کرد و آنقدر ادامه داد که نظرم نسبت به دکتر منفی شد! همانطور که گفتم در لبنان جناحهای زیادی وجود داشت که ضد یکدیگر بودند و این بدگوییها از آنجا نشئت میگرفت. بعدها متوجه شدم که تا زمانی که چیزی را با چشم خودم ندیدهام، در مورد کسی یا چیزی قضاوت غلط نکنم.
این فرد چه مطالبی در خصوص دکتر چمران گفت و شما چگونه متوجه خلاف واقع بودن آنها شدید؟
آن فرد در طی دو ساعت که علیه دکتر چمران صحبت کرد، گفت: نوارهایی از دکتر چمران دارد که اگر آنها را در تهران منتشر کند، همه دکتر را تکهتکه خواهند کرد! یا مثلاً میگفت که دکتر چمران در تل زعتر و نبعه، فلسطینیان را کشته است! این صحبتها به صورت ناخودآگاه، با وجود تمام اعتقادی که به دکتر داشتم، چنان اثری بر من گذاشت که وقتی به سردشت رسیدم، اصلاً رغبت نکردم با ایشان مصاحبه کنم! هر چند با دکتر چمران و همسرش احوالپرسی کردم و در عین حال مهمانشان بودم. بعد برای مصاحبه با عزالدین حسینی، عبدالرحمان قاسملو و جلال طالبانی، به دره دولتو کردستان رفتم و با رؤسای حزب دموکرات کردستان مصاحبه کردم. خدا شاهد است بعد از اینکه اولین سفرم را به دعوت سازمان آزادی بخش فلسطین به لبنان داشتم و فرماندهان ارشد فلسطینی در مورد دکتر چمران سؤال کردم که آیا در تل زعتر چنین جنایتی انجام شده، جملگی آنها گفتند: دروغ است! معلوم شد که آن فرد، از روی حسادت چنین گفته است. در آن دوره از سران نهضتهای آزادی بخش دنیا دعوت میشد که به ایران بیایند. من در یکی از این مهمانیها، دوباره همسر دکتر چمران را دیدم. ایشان در آن مجلس به من گفت: شما چرا وقتی به لبنان آمدید، به منزل ما نیامدید؟ گفتم: ایرادی ندارد، دوباره میآیم. همان شب همسر دکتر، مرا برای دیدار با دکتر چمران به منزلشان برد. آن اولین دیدارم با دکتر چمران بود. از آن به بعد خانم چمران مانندخواهرم و دکتر برایم به سان استادی بزرگ شدند.
با توجه به ذهنیتی که از قبل نسبت به دکتر داشتید، دیدار اولتان با ایشان چگونه شکل گرفت؟
با وجود صحبتهای مغرضانه آن فرد، رفتارم با دکتر مؤدبانه بود. ولی در دلم میگفتم: شاید درون شخصیتی که میبینم، چیز دیگری است! مثل پرده غباری که روی آینه بنشیند، اینطور بودم. ولی بعد از سفرم به فلسطین و دیدار و صحبتم با خانم چمران، توبه و با خود عهد کردم تا مسئلهای را با چشم خودم ندیدم، باور نکنم. البته این افراد حسود، بارها در لبنان هم برای جان دکتر نقشه کشیده بودند. به عنوان مثال برخی از افراد نزدیک دکتر را فریب میدادند که در ازای دریافت پول ایشان را بکشند! بارها این اتفاق افتاده بود که فردی روی دکتر اسلحه بکشد و در مقابل برخورد زیبای ایشان، شرمنده شود. دکتر به این افراد میگفت: «عزیز میخواهی مرا بکشی؟ اگر برات استفاده دارد من آمادهام!». هربار هم آنها خودشان اسلحه را تحویل داده، عاشق دکتر میشدند. من در همان دوره در یکی از مقالاتم نوشتم که نگاه کردن به چهره دکتر انسان ساز است! چهره یک نفر آنقدر روحانی، معنوی و فوق تصور است که ناخودآگاه در مخاطب معنویت بهوجود میآید. خانم چمران میگفت: وقتی دکتر چمران مقالهات درباره جنوب لبنان را میخواندند که بهرغم چهره خشنی که منافقین از ایشان ترسیم کردند، در جنوب لبنان چطور نام دکتر مقدس است و مردم عاشقانه دوستش دارند، همین طور گریه میکرد!
نگاه دکتر چمران به مبارزات شهید سیدمجتبی نواب صفوی و یارانش چگونه بود؟
ایشان خیلی به آقاجانم و به همین دلیل به من، احترام زیادی میگذاشتند. هرچند یکبار دکتر در مورد اعضای جبهه ملی مثبت صحبت کردند و من، چون ناخودآگاه با تمجید از هرکس که آقاجانم را کمی رنجانده باشد، دلم میگیرد، ناراحت شدم. خاطرم هست که در آن روز، کمی چهرهام در هم فرو رفت. اما دکتر آنقدر باهوش بود که فوراً احساس کرد که من قدری ناراحت شدهام؛ لذا گفتند: «من پدرتان را خیلی دوست دارم، وقتی ایشان شهید شدند، من از پشت دیوارها و خرابههای قبرستان مسگرآباد بالا میرفتم و تا نیمه شب، بر سر مزار پدرتان گریه میکردم!». همان طور که میدانید، قبرستان مسگرآباد پس از تدفین آقاجانم و یارانش، تا مدتها در محاصره نظامی بود و هیچکس اجازه ورود به آنجا را نداشت. دکتر آن روز خیلی نسبت به من و پدرم محبت کردند و نگذاشتند مکدر شوم. البته بعدها در یکی از دعوتهایی که مؤسسه فرهنگی شهید نواب صفوی از مهندس مهدی چمران و بچههای جنگهای نامنظم داشت، ایشان تعریف کردند که وقتی شش ساله بودهاند، تمام روزهای ماه رمضان که آقاجانم در مسجدشاه بازار سخنرانی داشتند، دکتر چمران دست او را میگرفته و همراه خود به آنجا میبرده که از سخنرانیهای ایشان یاداشت بردارد.
در دیدار نخست، دکتر چمران درباره چه موضوعاتی صحبت کردند؟
در مورد مظلومیت شیعه و حرکتهایی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی باید انجام شود و همچنین عقب افتادگیهای تاریخی ایران. به هرحال در آن شب، خیلی به بنده احترام گذاشتند. دیگر ارتباطم با خانواده ایشان به گونهای شده بود که هر موقع روز یا شب میخواستم به منزل خانم چمران بروم، میرفتم. البته یکی از مسائلی که همیشه دکتر را به وجد میآورد، تولیدات نظامیمان بود. در ستاد جنگهای نامنظم که بودیم، از همان اوایل، روی میز اتاق دکتر چمران، مقدار زیادی موشک، خمپاره، نارنجک و جنگ افزارهای مختلف بود. دکتر میگفت: «خانم نواب، همه اینها را ما خودمان ساختیم!». همانطور که میدانید، دکتر تحصیل کرده همین رشته بود. به همین خاطر، دائماً طرحهایی ارائه میداد و بچهها میساختند. مثلاً طرح ساخت اولین زیردریایی ایران که امروزه نیروهای سپاه تکمیلش کردند و از بهترین زیردریاییهاست. دکتر، از نظر علمی بینظیر بود. طوری که در ۳۰ سالگی، به ژنرالهای ۵۰ ساله امریکایی در ناسا درس میدادند. البته دکتر از نظر معنوی و عرفانی هم بینظیر بود. در واقع انسان وقتی به مرحلهای برسد که تکبر، حسادت، علاقه به مال، رفاه و مقام از وجودش رخت ببندد، به آن درجه بالای انسانیت میرسد و دکتر چمران چنین بود. هرگز برتری، طلبی حسادت و عشق به جاه نداشت و این را هر کس که دورهای کوتاه با وی دمخور بود، در مییافت.
رفتار دکتر چمران با بانوان، به ویژه بانوانی که با وی همکاری داشتند را چگونه دیدید؟
دکتر با همه بسیار محترمانه رفتار میکرد. کنش و واکنشهای او، همیشه با احترام، ادب و نزاکت همراه بود و چهرهای داشت که هیچ وقت خشن یا عصبانی نبود. چهره دوست داشتنی و با محبتِ دکتر، برای همه بود. در ستاد جنگهای نامنظم، دخترانِ پرستار زیادی حضور داشتند. برخورد دکتر با خانمها، بسیار انسانی و با ادب بود. دکتر به خانمها هم مانند دیگران، به عنوان یک انسان نگاه میکرد. اصلاً نگاه جنسیتی به زنان نداشتند و در عین حال، احترام بسیار زیای برای آنان قائل میشدند. مثلاً وقتی جنگ شروع شد، با آنکه لبنان بودم و راهها بسته شده بود، سریعاً و با اتوبوس به اهواز رفتم و به دکتر گفتم: آمدم که مثل سرباز در جنگ باشم. ایشان هم، چون روحیاتم را میشناخت و میدانست آدمی رزمی بودهام و اهل ترس نیستم، به بچهها گفت: وسایل برایم بیاورند، یک اسلحه کلاشینکف، فانوسقه، سرنیزه و قمقمه. اصلاً نگاه دکتر این نبود که خانمها نمیتوانند در جنگ حضور داشته باشند. حتی یک اکیپ هم در اختیارم گذاشتند که با آن اکیپ برای نقطه زنی میرفتم. در آن دوران عراقیها در جنگ کلاسیک، بهترین امکانات را داشتند. اما چون ما وسایل چندانی برای نبرد نداشتیم، در مقابل جنگ کلاسیک آنها، همراه با یک آرپیجی زن و دو سه نفر که کلاشینکف داشتند، نزدیک عراقیها میرفتیم و یک خمپاره ۶۰ و نهایتش ۱۲۰ را میزدیم! برای آنکه آنها بدانند ما هستیم و بعد هم فرار میکردیم! چون عراقیها در مقابل طوری تیراندازی میکردند که زمین شخم میخورد! یعنی اگر ما یک گلوله میانداختیم، عراقیها ۱۰۰ گلوله میزدند. البته خانمهای دیگری هم در گروه امداد بودند که همراه بچهها به خط میآمدند. اما آنها دوست نداشتند که اسلحه به دست بگیرند. مثلاً دکتر، هیچوقت همسرشان را با خود به خط نمیبردند. ممکن بود خانم چمران همراه با عدهای برای بازدید از جایی برود، ولی در خط و همراه دکتر، نه. شاید هم خود خانم چمران دوست نداشت، نمیدانم. اتفاقاً یک روز دکتر در دزفول، با سران کشور جلسه داشت. از آنجایی که بین اهواز و دزفول، عراقیها دائماً توپ میزدند و آن روز محافظی نبود که همراه دکتر برود، یکدفعه دکتر گفت: «خانم نواب هست، اسلحه هم دارد، خودم هم که یک اسلحه دارم، عسگری (سربازی که راننده دکتر بود، البته این فرد غیر از آن عسگری در جریان فتح سوسنگرد حضور داشت) هم که اسلحه دارد». چون میبایست حداقل دو نفر محافظ، همراه دکتر میبود. آن روز، من محافظ دکتر شدم. عسگری همچنان پایش را روی گاز میگذاشت و سرعت میگرفت که دکتر دائم میگفت: «عزیز یواشتر. عزیز یواشتر!» کلمه عزیز، همیشه در گفتار دکتر بود.
رفتار دکتر چمران با کودکان و نوباوگان را چگونه دیدید؟
آن زمان در گوشهای از محوطه نخست وزیری، ساختمانی دو طبقه بود که در طبقه بالا ابوالحسن بنیصدر و در زیرزمین آن، دکتر چمران ساکن بودند. البته قبلتر، مهندس بازرگان در طبقه بالای این ساختمان ساکن بود. بنیصدر پسر کوچکی داشت که هم سن دخترم بود. دخترم اُمهانی تعریف میکرد: یکی از روزهایی که همراه من به منزل دکتر آمده بود، وقتی همراه فرزند بنیصدر گِل بازی میکردند، تصمیم میگیرند خانهای برای یک کبوتر بسازند. همان لحظه دکتر سر میرسد و با بچهها احوالپرسی میکند. دخترم به دکتر میگوید: بیا کمک کن و برای ما گِل بیاور که خانه کبوتر درست کنیم. دکتر هم قبول میکند و برایشان گِل میآورد. حال تصور کنید وزیر دفاع با آن موقعیت، برای دوتا بچه گِل بیاورد که خانه کبوتر بسازند! این نمونهای از رفتار دکتر با کودتان بود.
شما پس از آشنایی نزدیک با دکتر چمران، از بسیاری از چالشهای پیشین زندگی وی آگاه شدید. ایشان از چه روی، زندگی راحت و بیدغدغه خود در امریکا را رها کرد و برای کمک به شیعیان جنوب لبنان، به این منطقه رفت؟
وقتی امام موسیصدر در لبنان حرکت المحرومین را تأسیس کردند، دکترچمران با شنیدن این خبر، همراه با خانواده از امریکا به لبنان هجرت کرد و با توجه به فعالیتهایش، نهایتاً معاون امام میشود. دکتر قبلاً در مصر، دورههای نظامی دیده بود. ایشان علاوه بر آن اهل ورزشهای رزمی بود، در امریکا اختراعات علمی هم داشت و کمک کرد، تا یکی از هم دانشگاهیانش برنده جایزه نوبل شود. یک شخصیت بسیار والا از نظر علمی، فرهنگی، نظامی و ادبی. ایشان وقتی وارد لبنان میشود، میبیند که تمام جوانان شیعه جذب احزاب مختلف شدند. اوایل انقلاب که احزاب لبنان را بررسی میکردم، نهایتاً دیدم که حدود ۲۰۰ حزب متفاوتِ مسلح، در لبنان وجود داشته است. تصور کنید کشوری که ۱۰ هزار کیلومتر مربع مساحت دارد، ۲۰۰ حزب مسلح هم داشته باشد! جالب است برایم عجیب بود که وقتی برای انجام مصاحبه با دکتر قاسملو به دره دولتوی کردستان رفته بودم، او میگفت: ما این اسلحهها را از بعضی احزاب فلسطینی گرفتهایم! بعداً هم که به لبنان رفتم، دیدم که در یکی از دهات آنجا، شاخهای از حزب دموکرات کردستان حضور دارد! حال شما فکر کنید که چه ارتباطات عجیبی میان آنها وجود داشت. در چنین شرایطی دکتر حس میکند که عرق وطنپرستی و شهادتی که میان این جوانان شیعه وجود دارد، موجب شده که آنها به احزاب مختلف بپیوندند. از طرفی وقتی هم که کشته میشدند، به آنها لقب شهید نمیدادند، بلکه به عنوان فردی که در فلان حزب کمونیست کشته شده، محسوب میشدند! لذا دکتر به امام موسیصدر میگوید: ما باید حرکت امل را، به عنوان بازوی نظامی حرکت المحرومین تأسیس کنیم. با تأسیس حرکت امل، دکتر جمعی از بهترین و مؤمنترین بچههای داوطلب انتخاب کرده و در شمال شرقی لبنان، محلی را برای آموزش نظامی آنها ایجاد میکند، محلی که نزدیک به بعلبک است. بعضی از رهبران نظامی فلسطینی، این جوانان را تعلیم نظامی میدادند. علاوه بر آن دکتر چمران در جنوب لبنان، مؤسسهای به نام جبل عامل برای تربیت نیرو در رشتههای فنی و مهندسی تأسیس کرد که ۶۰۰ نفر دانشآموز داشت. آنها از یتیمان جنوب لبنان بودند که بعضاً به مدارج بالای علمی رسیدند.
با توجه به لطافت روحیه دکترچمران، ایشان چگونه از همسر اول و فرزندانشان جدا شدند و در لبنان ماندند؟
همانطور که گفتم، همه وجود دکتر عشق بود. وقتی انسان به حد بالایی از معنویت برسد، یا دنبال هدف بسیار والاتری باشد، این مسائل در نظرش بسیار کوچک میشود. آقاجان من هم در مسیری قدم گذاشتند که نهایتاً شهید شدند. مادرم بعضی وقتها که از دست ما بچهها صدمه خورده و ناراحت میشدند، هم میگفتند: «نواب بچههایش را گذاشت برای من و رفت!». من هم وقتی جبهه بودم، گاهی با خودم میگفتم: خدایا اگر کشته شوم، سرنوشت بچهام چه میشود؟ بعد به خود میگفتم: مثل هزاران نفر که پدر و مادر ندارند، خدا بزرگش میکند! در حالی که یک دختر داشتم که پدرش هم شهید شده بود. میخواهم بگویم انسان حالتی پیدا میکند که انگار عشق خیلی بزرگتری را میبیند که این عشق و محبت دنیایی نسبت به آن خیلی کوچکتر است. درست است که همه این عشقها به بالا متصل میشود، ولی وقتی آن عشق بسیار بزرگ انسان را جذب میکند، به مراتب پائینتر بیاعتنا میشود. انسان تا وقتی در آن مرحله نباشد، نمیتواند بفهمد آن عشق یعنی چه؟ و چطور انسان را ذوب میکند. یادم است یکبار دکتر میخندید و میگفت: «ماه رمضان بود و میخواستیم افطار کنیم، دیدم نان در خانه نداریم، گفتم بروند به در منزل همسایه و بپرسند آنها نان دارند، رفتند آنها هم گفتند که ما هم نان نداریم. حال بچههای من از وقتی که فهمیدند من وزیر شدهام، میگویند بابا ما میخواهیم به ایران بیاییم. اینها فکر میکنند که وزیر شدن در ایران، مثل وزیر شدن در امریکاست. نمیدانند که زندگی ما با مستضعفین یکرنگ است و هیچ فرقی با هم نداریم. آنها فکر میکنند که اگر به اینجا بیایند، پست و مقام و زندگی شاهانهای در انتظارشان است!». البته در نظر داشته باشید، وقتی دکتر همسر و فرزندانش را برای زندگی به لبنان میبرد، واقعاً ادامه آن مدل زندگی برای آنان بسیار سخت بوده است. شرایط زندگی در جنوب لبنان، با شرایط زندگی در بیروت هم تفاوت داشت. در جنوب لبنان، مردم در فقر و محرومیت بودند. با این همه بعضی اوقات که مجروحانی را از مؤسسه فلسطینی کنار مؤسسه جبل عامل میآوردند، همسر دکتر به آنها محبت و رسیدگی میکرد، ولی واقعاً با وجود چهار بچه در تنگنا و سختی بود. با این حال همسر دکتر، یکسال در مؤسسه جبل عامل میماند، ولی دیگر تحمل آن سبک از زندگی برایش سخت میشود. از طرفی در آن دوران، برای آنها خطر هم وجود داشت. دکتر شخصیت معروفی شده بود و امکان داشت احزاب مخالف، به خانوادهاش صدمه بزنند. بنابر این فعالیتشان محدود بود و نمیتوانستند مثل یک شهروند عادی رفت و آمد کنند. تمام مدت هم جنگ و بمباران بود و ساختمان مؤسسه، هدف گلوله قرار میگرفت. دکتر میگفت: «وقتی که همسر اولم رفت و طلاق گرفت، باز هم دلش میخواست برگردد، ولی دیگر تمام شده بود. به او گفتم تو یک زندگی دیگر را انتخاب کردهای». منتهی همسر دوم دکتر، تا آخرین لحظه همراه با ایشان بود. به خاطر دارم که در کردستان، وقتی برای اولین بار خانم چمران را دیدم، هیچکس همراهش نبود! چون فارسی نمیدانست و کسی نبود که با او حرف بزند. من با زبان انگلیسی، با ایشان صحبت کردم.
شهیدچمران در مدت اقامت در لبنان، با دلتنگی فرزندانش چگونه کنار میآمد؟
دکتر همواره با یک عشق خاصی، از فرزندش جمال صحبت میکرد. جمال، کوچکترین فرزند دکتر بود و قبل از آنکه از امریکا به لبنان بروند، دو ساله بوده است. دکتر تعریف میکرد: «وقتی با امام موسیصدر قدم میزدیم، جمال جلوتر از ما راه میافتاد. بعد همچون امام موسی که دستش را به پشت میگرفت، او هم دستش را به پشت میزد. امام موسیصدر هم خیلی دوستش داشت. مردم که میآمدند دست امام موسی را ببوسند، او هم دستش را برای بوسیدن دراز میکرد! وقتی خانوادهام به امریکا رفتند، دو روز بعد همسرم تماس گرفت. قبل از اینکه چیزی بگوید، گفتم: «جمال مُرد؟!». متأسفانه این بچه در استخر میافتد و خفه میشود. دکتر میگفت: «سه شبانه روز از غم این بچه، بیهوش بودم!». منتهی با وجود تمام ناراحتی و غمی که مرگ جمال داشت، چون دکتر هدف بالایی را دنبال میکرد، نمیتوانست از آن دست بکشد.