شش قسمت از سریال بیگناه پخش شده و همچنان این سریال نمیتواند مخاطب را با خود همراه کند. محسن کیایی به عنوان سرپرست نویسندگان سعی کرده بیگناه سریالی درباره خانواده و میزان همبستگی و گسست روابط مابین آنها باشد و همچنین نگاهی به عشقهای قدیمی داشته یا حتی نگاهی به شکاف سلیقهای در نسلهای جوان، اما اینها نتوانستهاند در بیگناه تبدیل به یک روایت منسجم و ملموس شوند. آنچه از بیگناه قابل فهم است اینکه این سریال شباهت بسیاری به سریال همگناه دارد یعنی باز هم قرار است واکنشهای یک خانواده مرفه نسبت به یک بحران را ببینیم. مشکل اصلی بیگناه جلو نرفتن داستان است یعنی شش قسمت از سریال پخش شده، اما نکته زیادی در آن احساس نمیشود. به نظر میرسد تمامی این شش قسمت میتوانست در دو قسمت نشان داده شود. اما بیگناه بهشدت وابسته به خرده پیرنگهایی است که اساساً میتواند فقط دغدغه کارگردانش باشد.
مهران احمدی در مقام کارگردان بیشتر از اینکه اصل روایت را پرداخت کند خرده پیرنگها را دنبال کرده است. او سعی کرده در بیگناه به مسائل روز جامعه هم بپردازد، برای مثال ماجرای استخراج بیت کوین یا سوءظنی که به استاد کسروی وارد میشود (که همان جنبش میتو است) اساساً نمیتواند ربط منطقی به داستان کلی سریال داشته باشد با اینکه احمدی سعی کرده سرکی به ماجراهای روز بزند، اما جای مطرح کردن این موضوع در این سریال نیست و اساساً ربطی به محتوای اصلی ندارد چرا که اصل داستان به عشق سالهای جوانی فروغ و بهمن برمی گردد و چرایی رفتن بهمن به خارج از کشور و اینکه فرشباف چه کاری انجام داده که نمیخواهد بهمن سر از راز آن دربیاورد، اما در این میان خرده پیرنگها مزاحم قصه اصلی شدهاند، به همین دلیل است که تا قسمت چهارم رابطهها گم و پیچیده است و حتی در این شش قسمت هم به طور کامل مشخص نشده که بهمن چه نسبتی با استاد فرشباف و همسرش دارد، پیچیدگی در سریال نمیتواند جواب منطقی داشته باشد، فلاش بکها تاکنون هیچ کمکی به سریال نکرده و اتفاقاً این نوع اجرا بهشدت سریال را به هم گناه شبیه کرده است تا حدی که به نظر میرسد کارگردان سریال مصطفی کیایی است. از سوی دیگر نشان دادن شکافهای نسلی در سریال بهشدت تاریخ انقضا گذشته است حتی عشق نافرجام فروغ و بهمن هم به شدت تکراری است و احمدی به عنوان کارگردان برای اینکه سریالش از کلیشهها به دور باشد تلاشی نکرده است. سمت و سوی سریال همچنان گم است و مشخص نیست احمدی سعی داشته به کدام روایت پرداخت منسجمتری داشته باشد. تا این جای سریال با یک کلیشه قدیمی سروکار داریم؛ کلیشههایی مثل عشق قدیمی و رازآلود که بارها در سریالهای دیگر دیدهایم. در این میان پرداخت منطقی که چارچوب دراماتیک داشته باشد و حرف جدیدی در بیگناه بزند احساس نمیشود، چرا که درام کشش لازم را برای روایت منطقی ندارد و انگار احمدی در یک بلاتکلیفی مانده است که این به نقص فیلمنامه برمیگردد، بیگناه در رابطه با خانواده نتوانسته حرف تازهای داشته باشد، بنابراین بیگناه در یک سطح کِسلکننده درجا میزند، حتی آنجایی که بهمن با فروغ روبهرو میشود هیچ حس و حال دراماتیکی ندارد و نمیتواند سکانسی باشد که مخاطب را تحت تأثیر قرار بدهد، از نظر کارگردانی هم همانطور که گفته شد انگار با فصل دوم سریال همگناه مواجهیم با همان نوع کارگردانی، نکته خاصی در اجرا دیده نمیشود و حتی بازیها هم بسیار ساده و تکراری به نظر میرسند. بیگناه تا اینجای کار یک سریال تکراری است که کشش لازم را ندارد، خیلی سخت میشود هر هفته با یادآوری قسمت گذشته این سریال را تماشا کرد.