ارزشهای شهدا را چرا وانهادهایم و اگر همتی کنیم، چگونه منتقل کنیم؟ من یکی را که به رؤیا یا اسطوره یا معجزه میماند بازگو میکنم. این یکی از صدها هزار است. میدانم که هستند کسانی با دلی سنگین و روحی منجمد که هیچ نسیم فرحبخشی در آنان اثر نمیکند، از جمله همین داستان. اما یقین دارم فراوانند آنانی که هنر را و عشق واقعی انسانی را و عشق الهی را از لعبت دنیا فرق میگذارند و میفهمند. وقتی رهبری معظم از دستگاههای فرهنگی گله کردند که «همت کافی در انتقال ارزشهای شهدا و دفاع مقدس ندارند»، هر کس با موضوع آشنا باشد، میداند که مهمترین نقیصه در این مسیر، نداشتن قصه و سناریو است. در بیشتر نهادهای فرهنگی انبوهی از کارمندان - اکثراً منسوبان به هم- گرد هم آمدهاند و هیچ خروجی اثرگذاری ندارند. ما در سینمایمان همینحالا مشکل قصه داریم، و در هر نهاد فرهنگی که پا بگذارید هم مشکل سناریو و نقشه و انگاره وجود دارد. مشکل دوم که پنجشنبه پس از انتشار سخنان رهبری به آن اشاره کردم، نگاه مدیران ما به فرهنگ است که بودجه فرهنگی را دورریز میبینند و اگر ساختمان یا پروژهای را که خالی از روح و زایش و اثربخشی باشد افتتاح کنند به خود میبالند!
داستانی که میخواهم بازگو کنم یکی از صدها هزار داستان ارزشهای دفاع مقدس است که چندی پیش بعد از سی سال آشنایی با دوستم- از جانبازان جنگ- برایم آشکار شد. او سی سال با حجب و حیا و شاید از این منظر که در نظر بلندبالا و همت عالی او اینچیزها حتی ارزش گفتن نداشت، زبان به خاطرهگویی نگشوده بود، اما در آغاز این سال شاید برای تسلیدادن به من بعد از رحلت مادرم، داستان تنهاییهای خودش را بعد از رحلت مادرش تقریباً به شکل ناخواسته بر زبان آورد. دوست من دکترای ادبیات فارسی دارد و در دفتر شعرش شعر الف و فاخر فراوان است. در ۱۶ سالگی به تیر دشمن بعثی گرفتار شد و به قول خودش «چهارچرخش هوا شد» و از آن زمان تاکنون که ۶۰ سال دارد ویلچرنشین است. دوستم- تأکید میکنم فقط برای تسلای من- رنجهای بعد از مرگ مادرش را با زبان سرشار از حیای یک شهید زنده بازگفت: «ما هفت برادر بودیم. من برادر دوم بودم. وقتی چهارچرخم هوا شد ۱۶ سالم بیشتر نبود. مدتی بعد مادرم از دنیا رفت. خودت میدانی بدون مادر یعنی چه. آنهم با برادران قد و نیمقد. مدتی نگذشت که پدرم گفت من شماها را نمیتوانم تحمل کنم! رفت و ازدواج کرد. خب هفت تا پسر و یک خانه و همگی شور نوجوانی و جوانی؛ و مادر هم که تسلا و تسکین دلها و اخلاقهایمان بود، رفته بود. من ماندم و برادران کوچکتر [این قسمت را خودم میگویم که بله روی چرخ با جای زخمهای کهنه و هجوم مشکلات ریز و درشت این نوع زندگی که دوستم همین چند هفته پیش دوباره عمل قلب انجام داد و فنر گذاشت. با حقوق اندک جانبازی و یک حقوق کممایه روزنامهنگاری]. من با همان وضعیت روی چرخ و با همان دستمزدهای ناچیز سالها طول کشید تا همه برادرانم را زن دادم و فرستادم سر خانه و زندگی! میفهمم که فقدان مادر یعنی چه. بخصوص وقتی یکباره اتکا و امید خود را از دست بدهی».
این قصه پر از تصویر است، پر از امید است. اکثر ما مانند بیدل میاندیشیم و تسلیم گذشته هستیم. «ماضی گرفت دامنِ مستقبلِ امید/ از آمدن نماند به جا غیرِ رفتنم»؛ و آنگاه که روحی عارفانه داشته باشیم مانند مولانا میشویم که «دردی است غیرمردن، آن را دوا نباشد/ پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟!»، اما دوست من میخواست زندگی کند و زندگی برادرانش را سامان دهد. او پلاک شهید زنده را بر گردن داشت و نیازی به مردن نداشت! برای بیشتر ما آدممعمولیها انسان پیش از آنکه به آینده برسد، زیر بار گذشته فرسوده میشود. گذشته، آینده را میبلعد و زندگی چیزی جز حرکت به سوی فنا نیست. گذشتهی سنگین با رنجها، تجربهها، و خاطرهها اجازه نمیدهد انسان آیندهای امیدوارانه بسازد. انسان در زندگی، نه چیزی میسازد و نه به جایی میرسد، فقط مصرف میشود. اما دوست جانباز من آینده را ساخت. او از کدامین سرزمین آمده بود که روی چرخ و با حقوق روزنامهنگاری که اسفل حقوقها در میان کارمندان و حقوقبگیران است، چنین آیندهای را رقم زد؟ از سرزمین دفاع مقدس و از سرزمینی که امام بنا کرده بود که روحپرور بود و آموخت که باید دفتر زندگی را با مشق عشق الهی پر کرد.
بعد از این با دوستان مشترک، قصه را بازگو کردم و همگی اذعان کردند که این فقط یکی از معجزات زندگی دوست جانبازمان است. کسی که بخواهد ارزشهای شهدای رفته و شهدای زنده را داستان کند یا فیلم بسازد، یک جانباز قطعنخاع را که از
۱۶ سالگی ۴۴ سال است روی ویلچر است و کمپانی تولید امید است، چگونه میتواند نادیده بگیرد؟ او وقتی میبیند من اصولاً منزوی و مرگاندیشم، میگوید «غلام! من دلم میخواهد پانصد سال زندگی کنم!» داستان جانبازی که میخواهد پانصد سال زندگی کند، داستان معجزه دفاع مقدس است و دستگاههای فرهنگی ما کجا پرسه میزنند؟ در برهوت نادانی و ناتوانی!