کد خبر: 1327807
تاریخ انتشار: ۱۸ آبان ۱۴۰۴ - ۰۰:۴۰
«هوشنگ نهاوندی» و مصائب تذکره‌نویسی برای محمدرضا پهلوی
بیماری، مظلوم‌نمایی و توطئه انگاری بهانه‌های هوشنگ برای نطق عذرخواهی شاه نهاوندی بیش از آنکه به عنوان یک مورخ واقع‌گرا شناخته شود، تبدیل به ماشین توجیه رفتار‌های محمدرضا پهلوی در سالیان سلطنت شده بود. او در عین حال، خود را در میان رجال عهد شاه از بهترین‌ها می‌دانست و دائماً وانمود می‌کرد در صورت تحقق خواسته‌های وی و گروهش سرنوشت دیگری برای کشور رقم می‌خورد! تجربه نشان داده است، عناصری که به دفاعیه نویس یک حکومت یا دولت تبدیل می‌شوند، به لحاظ تاریخی اعتبار چندانی نمی‌یابند
محمدرضا کائینی

جوان آنلاین: در سپهر سیاست ایران و تا سال‌ها پس از پیروزی انقلاب اسلامی، سخن گفتن از پهلوی کاملاً بی‌فایده می‌نمود! از هنگامی که احیای سلطنت‌طلبان در دستور کار قرار گرفت، بنا شد چهره شاه و ابواب جمعی حکومتش بازسازی شود. هوشنگ نهاوندی یکی از ابوالمشاغل رژیم گذشته، در زمره تذکره‌نویسان این جریان به شمار می‌رود. با این همه در راه او و همگنانش، یک مشکل عمده وجود داشت: اسطوره پردازی از پهلوی‌ها با نفرت ایرانیان از این خاندان و نهایتاً انقلاب آنان ناسازگار بود. از این روی، دستگاه توجیه و توهم به کار افتاد! از جمله آثاری که نهاوندی در این موضوع تولید کرد، کتاب «آخرین روزها، پایان سلطنت و درگذشت شاه» بود. این مقال درصدد بررسی توجیهات نویسنده در فصلی است که نطق پوزش خواهی وی را در برمی‌گیرد و صفحات ۲۵۵ تا ۲۶۷ آن (چاپ شرکت کتاب) را شکل داده است. امید آنکه پهلوی‌پژوهان و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید. 
 
 دولت نظامی به مثابه مقدمه‌ای برای پوزش خواهی از مردم؟!
هوشنگ نهاوندی در «آخرین روزها، پایان سلطنت و درگذشت شاه»، فصل مربوط به نطق پوزش خواهی پهلوی دوم را از انتصاب غلامرضا ازهاری به صدارت می‌آغازد. سؤالی که او در خلال توصیفات به ظاهر جذاب خود از پاسخ بدان طفره می‌رود، این است که شنیدن صدای انقلاب ملت، با روی کارآوردن یک دولت نظامی - که نماد برخورد سخت قلمداد می‌شود- چه نسبتی دارد؟
«انتخاب ارتشبد ازهاری، شب هنگام به آگاهی او رسید. تیمسار که از بیماری قلبی رنج می‌برد و بالاتر از حد سنی ۶۵ سال در مقام خود مانده بود و هیچ جاه‌طلبی سیاسی نداشت، به شاه گفت چندان تمایلی به نخست وزیری ندارد، من مرد این موقعیت نیستم. پاسخ شاه جای هیچ تردیدی نگذاشت: من از شما نمی‌خواهم به شما دستور می‌دهم! سرباز سالخورده فرمانبردار، دیگر واژه‌ای نگفت و فرمان را گردن نهاد. فردای آن روز ۶ نوامبر، رسماً انتصاب او اعلام شد. طرح خاش طبیعتاً به دست فراموشی سپرده شد. در پایان آن روز فرساینده، شاه به پیرامونیانش گفت فردا با ملت سخن خواهم گفت و رفت....» 


 حتی یک واژه از نوشته قطبی را تغییر ندادم، زیرا در بن‌بست قرار گرفته بودم!
روایتی که نهاوندی از دریافت نطق نوشته شده به دست رضا قطبی توسط شاه و قرائت آن ارائه می‌کند، داستان فردی مستأصل، مسخ شده و بی‌اراده است. خواننده با مروری بر سطور پی آمده، بیش از آنکه دلش برای پهلوی دوم بسوزد، از خود می‌پرسد که چنین فردی ناتوان و رو به پایان از چه روی باید بر سریر سلطنت بماند و همچنان خویش را خدایگان نیز بخواند؟
«روز دوشنبه ۶ نوامبر، محمدرضا شاه سر ساعت ۱۰ صبح به دفترش آمد، کوتاه زمانی وزیر دربار شاهنشاهی را پذیرفت. سپس رئیس تشریفات کشیک، منوچهر صانعی را فرا خواند و به او گفت گروه رادیو - تلویزیون ملی قرار است به زودی برسند. صانعی پاسخ داد اینجا هستند قربان. شاه، خشمگین در دفتر کار پهناور خود گام می‌زد و انتظار می‌کشید. در راهرو‌ها همه از خویش می‌پرسیدند، چه کسی متن سخنرانی او را تهیه کرده؟ زیرا معمولاً شجاع‌الدین شفا، مشاور فرهنگی پادشاه این کار را بر عهده می‌گرفت، اما در آن هنگام وی در مأموریتی در خارج از کشور به سر می‌برد. سه دقیقه بعد باز صانعی را فرا خواند: رضا قطبی قرار است نوشته را بیاورد، کجاست؟ صانعی نمی‌دانست، اما گفت خواهد رفت و خواهد پرسید. چند دقیقه بعد بازگشت و به شاه گفت، رضا قطبی همراه حسین نصر رئیس دفتر شهبانو در حضور شهبانو هستند! پادشاه سخت برآشفت و گفت نزد شهبانو چه می‌کنند؟ این پیام من است. اصلان افشار رئیس کل تشریفات به شهبانو تلفن کرد و سخن شاه را بر او باز گفت. چند دقیقه دیگر هم گذشت تا سرانجام شهبانو، قطبی و نصر با نوشته آمدند و وارد دفتر شاه شدند. افشار هم حضور داشت. او همه چیز را یادداشت کرد و بعد‌ها به چاپ رساند. داستان آن روز، به روایت او چنین است: پادشاه نوشته را برداشت. آن را خواند: نه! مطلقاً نباید چنین چیز‌هایی بگویم. اما رضا قطبی پاسخ داد: نه اعلیحضرت، دیگر هنگام آن فرا رسیده که شما هم در کنار ملت قرار گیرید و سخن‌هایی بگویید که او بپسندد. شهبانو و نصر هم همین نظر را داشتند. شاه گروه رادیو - تلویزیون را احضار کرد و کوچک‌ترین نگاهی به نوشته نینداخت. بعد‌ها در مکزیک به من گفت در دفترش نشسته و پیام را ضبط کرده است. در حال خستگی مفرط با گلویی که بغضی از اندوه و احساسات آن را پر کرده بود... حتی یک واژه آن را تغییر ندادم، زیرا در بن بست قرار گرفته بودم. افشار در ادامه نوشته است، شاه بعد‌ها به شدت از آن کار پشیمان شد... ملت عزیز ایران در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش به تدریج ایجاد شد شما ملت ایران علیه ظلم و فساد به پا خاستید. انقلاب ملت ایران نمی‌تواند مورد تأیید من به عنوان پادشاه ایران و به عنوان یک فرد ایرانی نباشد. متأسفانه در کنار این انقلاب....» 


 پیامی زیبا بود که پیامد‌های بدی داشت!
نگارنده در فراز بعدی از این فصل، تلاش زیادی می‌کند با آه و ناله، «محنت انگیز» بودن نطق پوزش خواهی شاه را به خواننده تحمیل کند، اما بلافاصله به یاد می‌آورد که مردم نه تنها از آن تأثیر دلخواه را نگرفتند و به زبان گویاتر فریب نخوردند، بلکه بر سرعت انقلاب افزودند! او حتی زحمت این سؤال ساده را به خود نداد که چرا مردم در اجماعی ملی تصمیم گرفتند تا چشم بر اعترافات و اعتذارات شاه ببندند و او را راهی دیار عدم سازند؟
«پیام زیبا ولی محنت انگیزی بود که پیامد‌های بدی به بار آورد! مردم از آن تنها بخش صدای انقلاب شما را شنیدم را به یاد سپردند. تا آن روز هرگز واژه انقلاب به زبان نیامده بود. از آن لحظه بود که این واژه با همه مفاهیمش رسمیت یافت. متن پیام اقلاً در پنج مورد، اعتراف شاه را به نقض قانون اساسی و سوگند او را که از آن پس رعایتش کند و ضامنش باشد، در بر می‌گرفت. به این ترتیب کاری کردند که او پیمان شکنی را بر گردن گرفت. سر آنتونی پارسونز، سفیر انگلستان در تهران در یادداشت‌های روزانه‌اش نوشت: آیا شاه به راستی مفهوم سخنی را که می‌گفت، می‌دانست؟ درست‌تر بگوییم، سخنانی که وادارش کردند بگوید، اما در نهایت، خودش تنها مسئولش بود... پیامی که پخش شد، تأثیر مورد نظر را به بار نیاورد. دگرگونی‌ای که به شاه امید داده بودند پدید می‌آید، ایجاد نشد. برای رسیدن به آن مقصود، به لحنی دیگر و واژه‌هایی دیگر نیاز بود، نه این نوشته زیبا، اما رقت انگیز محنت بار که ناقوس مرگ سلطنت در ایران بود. محمدرضا شاه بسیار زود و با تلخکامی این را دریافت. آن شب حدود ساعت ۷، اصلان افشار در دفتر خود در کاخ - که سه اتاق کوچک آن را از دفتر کار بزرگ شاه جدا می‌کرد- نشسته و سرگرم کار بود. ناگهان در گشوده شد بی‌آنکه کسی در زده یا ورود کسی را خبر داده باشند. بهت‌زده شاه را دید. هرگز دیده نشده بود که به دفاتر کاخ برود. اصلان افشار به نشانه احترام به پا خاست و تعظیم کرد. شاه اشاره کرد که سرجایش بنشیند. او طبیعتاً، اما با شگفتی بسیار، نشست. شاه صندلی را برداشت و پیش روی رئیس کل تشریفات خود نشست: به سالیوان (سفیر ایالات متحده امریکا) و پارسونز (سفیر انگلستان)، البته از سوی خودتان تلفن کنید و نظرشان را پیرامون پیام من بپرسید. اصلان افشار چنان کرد. امکان نداشت دو سفیر، معنای آن تماس تلفنی را درنیافته باشند. ویلیام سولیوان گفت که همکارانش سرگرم ترجمه متن پیام هستند که پس از آماده شدن باید به واشینگتن فرستاده شود و هنوز آن را دریافت نکرده است. با وجود افرادی که شاه، البته بعد‌ها گمان می‌کرد در نطفه بندی و اجرای توطئه دست داشته‌اند، بسیار امکان دارد که سفارت امریکا حتی پیش از آن که نوشته به دست شاه برسد، از محتوای آن آگاه بوده است. به هر حال پاسخ سفیر ایالات متحده، محتاطانه و بر اساس ادب دیپلماتیک بود. سر آنتونی پارسونز نیز کمابیش به همانگونه رفتار کرد و گفت که هنوز فرصت مطالعه متن را نیافته است ولی افزود: آقای عبد الکریم لاهیجی (از سران شناخته شده مخالفان که از افراطی‌ترین شان به حساب نمی‌آمد) تلفن کرده و گفته از پیام راضی است! محمدرضا شاه، هنگامی که از این واکنش‌ها آگاه شد، هیچ بر زبان نیاورد، اما با اندوهی بی‌پایان لبخند زد. مردی که گاه با غرور و پاره‌ای اوقات با تحقیر، اما البته با ادبی که ویژه او بود با نمایندگان برخی قدرت‌های جهانی رفتار می‌کرد و این رفتار تنها برای نمایش اهمیت پیشرفت و جایگاه کشورش بود و می‌گفت این کشور درخت بلوط است نه نی، ضعف خویش را احساس می‌کرد و به ژرفی رنج می‌کشید....» 


 چنان دستپاچه‌ام کردند که چندین بار تپق زدم و واژه‌ها را نادرست خواندم!
توصیفات راوی از شخصیت شاه در خطیرترین دوره سلطنتش خواننده را به تردید می‌افکند که نویسنده، کتاب را برای توجیه رفتار پهلوی دوم نگاشته یا تخریبش؟ اینکه محمدرضا پهلوی هنگام دیدن نطق رضا قطبی دستپاچه شده است، درباره خواندن آن به درستی فکر نکرده و به گاه بازخوانی آن بار‌ها تپق زده است، آیا نشان از سلامت دستگاه فکری و روانی او دارد؟ و اساساً چرا باید برای اخراج چنین کسی از حاکمیت، متأسف بود؟ 
«در سپتامبر ۱۹۷۹ که من مدتی در مکزیک به سر بردم، شاه مدتی دراز از آن دوره سخن گفت: اشتباه کردم که در بست به آدم‌هایی اعتماد کردم که لیاقتش را نداشتند. بیشتر اوقات، سخنرانی‌هایم نوشته‌ای نداشت و اندک بود، زمان‌هایی که از یادداشت استفاده می‌کردم... در چند موقعیتی هم که باید متنی را بخوانم، از پیش با دقت مرورش می‌کردم و بیشتر اوقات، در آن دگرگونی‌هایی می‌کردم. در آن روز ویژه چنان دستپاچه‌ام کردند که به راستی حتی زمان لازم را نداشتم تا بر آنچه قرار است بخوانم، نگاهی بیندازم! به همین دلیل، چندین بار تپق زدم و واژه‌ها را نادرست خواندم. بدبختانه باید بگویم که در آن موقعیت به من به راستی خیانت شد! زیرا به گونه‌ای مرا واداشتند که اندیشه خود را کنار بگذارم و چیز‌هایی را بگویم که نمی‌خواستم و نباید می‌گفتم... متهم کردن آنان که فرستادن آن پیام شوم و در حقیقت آژیر مرگ پادشاهی را پیشنهاد کردند و سپس آن متن را نوشتند و او را وادار به خواندن کردند به حق ناشناسی و خیانت، اندک اندک همه افکار او را تسخیر کرد. شاه و البته نه بی‌دلیل به این نتیجه رسیده بود که فرستادن آن پیام، بزرگ‌ترین اشتباه سیاسی‌اش بوده است....» 


 شاه نادم بود که به امریکاییان اعتماد کرده!
در نگاه کلی بخشی از کتاب نهاوندی و به طور خاص قسمتی از فصل مورد خوانش ما از گفت‌و‌گو‌های نامبرده با شاه، در دوره آوارگی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مایه می‌گیرد. جالب است که او در مقطعی در مذمت «اعتماد به امریکا»، از پهلوی دوم به روایت خاطره می‌پردازد که هنوز این اصطلاح در محاورات سیاسی داخل ایران رایج نشده بود! سخن اینجاست که محمدرضا پهلوی در طول ۳۷ سال سلطنت خویش و تعامل بی‌وقفه با امریکا، هیچ علامتی از غیرقابل اعتماد بودن امریکایی‌ها ندیده بود؟
«دیرتر در بهار ۱۹۸۰، در قاهره، در دیدار‌های طولانی که داشتیم، شاه همواره و با پافشاری به آن دوره پایانی پادشاهی‌اش باز می‌گذشت. از احساس پشیمانی رنج می‌کشید که چرا در زمان مناسب به پاره‌ای کار‌ها دست نزده تا انتقاداتی را که در درون کشور می‌شد، بی‌اثر کند و مردم را بیشتر متوجه دسیسه‌های خارجی سازد. نادم بود که به امریکاییان اعتماد و گمان کرده که در جهت‌گیری‌های سیاسی آنان منطقی وجود دارد... او این ندامت و افسوس را در گفت‌و‌گو با چند نشریه خارجی و به ویژه یک هفته‌نامه معتبر مصری که سادات رئیس‌جمهوری مصر به او توصیه کرده بود، مورد تأکید قرار داد....» 


 مگر شاه خود نپذیرفته بود که آن سخنرانی محنت بار را کند؟
و سرانجام هوشنگ نهاوندی روزی را به یاد می‌آورد که شاه در قصر قبه مصر و هنگام ابلاغ سلام رضا قطبی توسط فرح دیبا، واکنشی بسیار تند و عصبی از خویش نشان داده است. سهم قطبی در این ماجرا معلوم است، اما آیا این عکس‌العمل کاملاً قابل فهم از منظر روانشناسی، برای رفع تکلیف محمدرضا پهلوی از خویش نبوده است؟ و آیا تمامی خطاکارانی که حاضر به تحمل وبال رفتار‌های خویش نیستند، در چنین مواقعی از خود چنین کرداری را نشان نمی‌دهند؟
«در مورد آن پیام کذایی می‌گفت، کنکاش‌هایی کرده و به این نتیجه رسیده که سوای قطبی و نصر، چند تن دیگر که از مدت‌ها پیش یا در آن اواخر دور و بر شهبانو می‌پلکیدند، متنش را نوشته‌اند! شاه یکی از دوستان نزدیک شهبانو و دو تن از رهبران پیشین کنفدراسیون (سازمان کوچکی از جوانان تندروی ایرانی که به نوشته کنت دومرانش، منابع امریکایی خرجش را می‌دادند) را متهم به طرح‌ریزی و اجرای آن توطئه می‌کرد و توضیح می‌داد: این دو گرداننده کنفدراسیون بدون آنکه کسی مانع‌شان شود، وارد ایران شده بودند. بالاخره هر ایرانی می‌تواند به کشور خود باز گردد و ما از چنین افراد هوشمند و درخشان، باکی نداشتیم. بدون آن که دیده باشدشان، آنها را خوب می‌شناخت. اما چگونه می‌شود توجیه کرد که یکی از آنان تا آن حد مورد حمایت مالی و سیاسی هویدا قرار گرفته و دیگری سمتی بسیار مهم در تلویزیون داشته باشد؟ چگونه می‌شود توجیه کرد که... (اشاره‌اش به نفر نخست بود) چندین بار بدون اطلاع من به خانه ما آمده باشد؟ (به دعوت شهبانو به کاخ) البته همه اینها گرچه پذیرفتنی می‌نمود، گمانه‌زنی بود. او به ویژه کینه ژرفی از رضا قطبی که سال‌های دراز آشکارا او را تحسین کرده بود، در دل داشت. در نخستین سفرم به قاهره، چهار نفری در یکی از تالار‌های کاخ قبه ناهار می‌خوردیم: شاه، شهبانو، خانم پیرنیا پزشک خاندان سلطنتی و من. پیشخدمتی آمد و به شهبانو گفت، او را پای تلفن می‌خواهند. او پوزش خواست و از سر میز برخاست. شاه اندکی عصبی گفت به ناهارتان ادامه بدهید، شاید به درازا بکشد. شهبانو ۲۰ دقیقه بعد بازگشت. شاه از جایش برنخاست، بر اساس اصول تشریفات، خانم پیرنیا و من نیز به پیروی از او در جایمان ماندیم. شهبانو با ظرافت و مهربانی بسیار گفت رضا قطبی به شما عرض ادب کرد. اما مشت محکم شاه میز را به لرزه درآورد، به گونه‌ای که بشقاب‌های ما به هوا پرید و سپس واژه ناخوشایندی بر زبان آورد. صحنه ناراحت کننده‌ای بود و شاید واکنشی اغراق آمیز. آخر مگر شاه خود نپذیرفته بود که آن سخنرانی محنت بار را بکند؟ و مگر پس از آن با دلیری و وقار، پیامد‌های آن را به جان نخریده بود؟ با این حال بخشی از مسئولیت آنان که این مرد دردمند، بیمار و خسته را وادار به خواندن آن متن کردند، انکار کردنی نیست....» 


 کلام آخر
هوشنگ نهاوندی بیش از آنکه به عنوان یک مورخ واقع‌گرا شناخته شود، تبدیل به ماشین توجیه رفتار‌های محمدرضا پهلوی در سالیان سلطنت شده بود. او در عین حال، خود را در میان رجال عهد شاه از بهترین‌ها می‌دانست و دائماً وانمود می‌کرد که در صورت تحقق خواسته‌های وی و گروهش سرنوشت دیگری برای کشور رقم می‌خورد. تجربه نشان داده است، عناصری که به دفاعیه‌نویس یک حکومت یا دولت تبدیل می‌شوند، به لحاظ تاریخی اعتبار چندانی نمی‌یابند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار