جوان آنلاین: شهید احسان ذاکری را باید از شهدای قرآنی جنگ ۱۲ روزه تحمیلی امریکا و رژیم صهیونیستی به کشورمان بدانیم. او مراحل تکمیلی حفظ و قرائت قرآن را نزد مرحوم استاد تیمور پرهیزکار گذرانده بود. همچنین، در کنار تحصیل در رشته حقوق (تا مقطع کارشناسی ارشد) بهعنوان فعال رسانهای در خبرگزاری دفاع مقدس، ایکنا و... فعالیت داشت. شهید ذاکری بعدها به عضویت سپاه درآمد و این مجموعه انقلابی نیز فعالیتهای خود در مسیر ترویج و تبیین امور قرآنی دنبال میکرد. او سرانجام دوشنبه دوم تیر ۱۴۰۴ در حمله رژیم صهیونیستی به سازمان بسیج مستضعفین به شهادت رسید. پیکر شهید ذاکری، پاسدار قرآنی (قاری، حافظ کل قرآن کریم) و خبرنگار سابق خبرگزاری بینالمللی قرآنی (ایکنا) در روز جمعه ششم تیرماه، مصادف با اول ماه محرم تشییع و در جوار مرقد مطهر امامزاده علیاکبر (ع) چیذر تهران به خاک سپرده شد. در گفتوگو با مریم امیری، مادر شهید، برگهایی از زندگی این شهید گرانقدر جنگ تحمیلی ۱۲ روزه را مرور کردیم.
گویا آقا احسان فرزند ارشد خانواده بود؟
بله، من دو فرزند پسر به نام احسان و عرفان داشتم که احسان من متولد ۱۳۷۲ و در زمان شهادت ۳۲ ساله بود. عرفانم هم ۲۶ ساله وکارمند است. پدر احسان (همسرم) کارمند جهاد کشاورزی بودند و بازنشسته شدند. الان هم در کارهای حسابداری مشغول هستند. هر دو پسرم در محیطی معنوی و مذهبی بزرگ شدند. خیلی به نماز خواندن اول وقت و فراگیری قرآن اهمیت میدادند. هر دو پسرم در اول وقت برای به جا آوردن نمازشان از سن بچگی یا بهتر بگویم از سنین هفت و هشت سالگی همراه با پدرشان به مسجد میرفتند. همچنین برای شرکت در مراسم اهل بیت (ع) اهمیت قائل میشدند. احسان رفتن به مسجد را از همان دوران کودکی جزء عادتهای حسنه خودش قرار داد و از سن ۹ سالگی هم خودم برای فراگیری کلاسهای قرآن او را میبردم و همراهیاش میکردم.
شهید ذاکری از شهدای قرآنی جنگ ۱۲ روزه هستند، این توجه و اهتمام ایشان به فعالیتهای قرآنی از کجا نشئت میگرفت؟
یک روز داشتم احسان جان را از مدرسه به منزل میآوردم که دیدیم یک اعلامیه در مسجد شریفه در محله نظام آباد زده شده است. متن آن به این صورت نوشته شده بود: «مسجد بچهها را حافظ قرآن تربیت میکند». من به احسان گفتم: «احسان جان میخواهی برویم برای یادگیری حفظ قرآن ثبت نام کنی»؟ در جواب من گفت: «بله دوست دارم». خود احسان برای رفتن به کلاس حفظ قرآن بسیار پیگیر بود. در ابتدا کلاس حفظ قرآنی که احسان را برده بودم در حدود ۲۵ تا ۳۰ نفرثبت نام کرده بودند. ولی با شروع کلاس تعداد هنرجویان کمکم کاهش پیدا کردند. کلاً پنچ یا شش نفر از بچهها در ادامه حفظ قرآن در این کلاس باقی ماندند. استادشان آقای خاکپور بود. بعد از موفق شدن در حفظ یک جز قرآن، وارد جز بعدی قرآن میشدند. آنقدر احسانم علاقهمند بود که در همان سن کم از عهده حفظ آیات به راحتی برآمد و گاهی صبح زود از خواب بلند میشد و برای تثبیت قرآن وقت میگذاشت. من از ایشان پرسش و پاسخ داشتم و اگر آیهای سخت بود با آن دل کودکانه گریه میکرد که چرا من نمیتوانم این آیه را از حفظ بخوانم. برای حفظ آن آیه آنقدر تلاش و تکرار میکرد تا موفق به حفظ آن میشد.
در زمینه تحصیلاتش هم مثل فراگیری قرآن، کوشا بود؟
احسان مانند دیگر بچهها اخلاق کودکانه خودش را داشت و به گذراندن بازیهای کودکانه میپرداخت. ولی بچه آرامی بود. برای مدرسه رفتنش دنبال مدرسه خوب میگشتم که موفق شدم، در دبستان شعبانی ثبت نامش کنم. دوران راهنمایی را هم در مدرسه راهنمایی شهید فهمیده در خیابان اندیشه که اطراف خیابان معلم بود و مدیرش آقای بکایی بود، ثبت نام شد. معلمینش خیلی از احسان راضی بودند و دبیرستان را درمدرسه غیرانتفاعی فرهنگ که مدیریت آن آقای فرید عادل بود، پشت سرگذاشت. احسان توانست در مصاحبه و امتحان در آن مدرسه قبول شود و درسش را در آنجا به اتمام برساند. دیپلمش را از همان مدرسه گرفت و، چون تجربه داشتم و دنبال مدرسههای خوب میگشتم، پسردومم را هم در همین مدارس ثبتنام میکردم. پسر دومم نیز با دیدن اخلاق داداش بزرگش تشویق میشد، مسیر احسان را دنبال کند. احسان خیلی بچه آرام و با ایمانی بود و همچنین خیلی محجوب و مؤدب بود. به خانواده خیلی احترام قائل بود. با دوستان و آشنایان خیلی با ادب صحبت میکرد و برای همین همه دوستانش و فامیل از ایشان راضی بودند. احسان از سن کم شروع به حفظ قرآن کرده بود و برای همین برادرش عرفان هم تشویق میشد. بعدها عرفان هم قرائت قرآن را تا حدودی یاد گرفت و در کلاسهای آموزش مداحی هم ثبتنام کرد. البته شهید احسان هم آموزش مداحی دیده بود. در کل ما هر کاری که برای شهید احسان انجام داده بودیم برای عرفان که برادر کوچکتر ایشان بود هم انجام میدادیم. این دو برادر خیلی با هم صمیمی بودند و هیج اختلافی با هم نداشتند. از لحاظ اخلاقی و رفتاری بسیار شبیه هم هستند.
آقا احسان شغلش خبرنگاری بود، چطور شد که وارد سپاه شد؟
شهید احسان وقتی مدرک دیپملش را گرفت، برای ورود به دانشگاه در کنکور شرکت کرد. با آنکه با رتبه ۲ هزار در رشته حقوق در دانشگاه سراسری قم قبول شده بود، ولی میگفت خیلی رتبه کمی آوردم و ناراحت بود. پدرش هم به خاطر دوری مسیر قبول نکرد در دانشگاه قم ثبت نام کند. برای همین در دانشگاه آزاد ثبت نام کرد. محیط دانشگاه اصلاً روی احسان تأثیر نگذاشت. پسرم دوستانی مذهبی در دانشگاه پیدا کرد و لیسانش را از همان دانشگاه آزاد گرفت. بعد برای فوقلیسانس در رشته حقوق اقدام کرد و در کنار درس خواندن در دانشگاه بیکار ننشست و در خبرگزاری ایکنا و خبرگزاری دفاع مقدس مشغول به کار شد. بعد از اتمام پایاننامه برای سربازیاش اقدام کرد و، چون سپاه را دوست داشت میخواست سرباز سپاه شود که بعد تصمیم گرفت خودش پاسدار شود. من هم به او گفتم: «احساس جان در کارت موفق باشی. خودت دوست داری در سپاه مشغول شوی؟» در جوابم گفت: «من احترام خاصی به لباس سپاه قائلم» گفتم: به انتهای مسیری که انتخاب کردی فکر کردهای؟ گفت: «مادرجان! فوقش آخرش شهادت است». احسان از اول به فکر شهادت بود و شهادت را از صمیم قلب دوست داشت. در کنار کارش موفق شد ادامه تحصیل بدهد و فوق لیسانش را هم در رشته حقوق بگیرد.
شهید چه رویکردی در فعالیتهای اجتماعی داشت؟
احسان از لحاظ اعتقادی به نماز و اصول دین و ائمه اطهار خیلی معتقد بود و در نمازجماعت از بچگی شرکت داشت. ولی وقتی به سن تکلیف رسید بیشتر برای شرکت در نماز جماعت اهمیت قائل بود. همیشه در صفهای اول نماز جماعت احسان را میدیدید. شهید به نماز جمعه هم زیاد میرفت. دعای کمیل شرکت میکرد و از همان دوران نوجوانی عضو پایگاه بسیج امام حسن مجتبی (ع) و بسیج مسجد شریفه بود. شبها برای پست و شیفتهای ایست بازرسی شرکت میکرد. اعتقاد قلبی و علاقه شدید به ولایت فقیه و رهبر عزیزمان داشت و به دستورات و پیغامهایی که رهبراز طریق رسانه اعلام میکردند، بسیار اهمیت قائل بود. برای همین در تمامی مراسم اجتماعی از جمله راهپیمایی روز قدس، ۲۲ بهمن و تشییع شهدا و... شرکت داشت. زمان خبرنگاریاش هم سعی میکرد گزارشهایی از مراسمات و مناسبهای انقلاب و مذهبی تهیه کند.
از روزهای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه بگویید. فکرش را میکردید، احسان در این جنگ به شهادت برسد؟
۲۳ خرداد سالگرد ازدواج پسرم بود که جنگ تحمیلی رژیم صهیونیستی علیه ایران شروع شد. قرار بود پسرم به منزل ما بیاید که زنگ زد و گفت موقعیت کاریام اجازه نمیدهد بیایم. گذشت تا اینکه شب یازدهم جنگ احسان به من زنگ زد. گفتم احسان جان یک هفته هست نتوانستم تو را ببینم بیا ببینمت. در جوابم گفت: انشاءالله فردا میآیم شما را ببینم. صبح زود دوشنبه که دوم تیر ماه بود، دیدم احسان به قولش عمل کرد و آمد پیش من و با هم صبحانه خوردیم. انگار یک حسی به من میگفت که این دیدار آخربین مادر و پسر است. میخواستم که با احسانم عکس بیندازم ولی دوباره با خودم گفتم چرا باید بااحسانم عکس بیندازم؟ با خودم گفتم فکر بد به خودم راه ندهم. به احسانم گفتم: «مادر نمیشود امروز سر کار نروی»؟ گفت: «نه مامان باید امروز اداره برویم، چون جلسه داریم». به وضوح دیدم انگار قیافه احسانم طوری دیگری شده بود. خیلی نورانی شده بود و نوع خداحافظیاش هم فرق داشت. حتی موقع خداحافظی دو، سه بار برگشت به من نگاه کرد و در منزل که میخواست برود و کفشهایش را بپوشد، باز به صورت من نگاه و خداحافظی کرد. بعد از رفتن احسان، من برگشتم به پدرش گفتم کاشکی با احسان عکس میانداختیم. نمیدانم چرا دوست داشتم با احسان عکس بیندازم. به احسان گفتم: «مادر! هر وقت رسیدی به من پیام بده». وقتی که به سرکارش رسیده بود به من پیغام داده بود: «رسیدم».
تا ساعت ۱۰ و نیم صبح با احسان به صورت تلفنی در تماس بودیم و حالش خوب بود. ساعت یک ربع به ۱۲ ظهر بود که موشکهای رژیم صهیونیستی به محل کار احسانم در بسیج مستضعفین اصابت میکند و چند نفر که در آنجا بودند به شهادت میرسند و ما از این موضوع تا بعد از ظهر اطلاع نداشتیم. تا اینکه یکی از دوستان پسرم به ما زنگ زد و به ما خبر داد ساختمان اداری که آقا احسان آنجا کار میکند مورد اصابت موشکهای رژیم صهیونیستی قرار گرفته است. بروید آنجا سری بزنید. پدر و برادر احسان با همدیگر به سازمان بسیج مستضعفین رفتند و آنجا متوجه شدیم، موشک به ساختمان اداری احسان جان خورده است و همه پدر و مادرها و بستگان کارمندان سازمان بسیج مستضعفین همه پشت در بودند. هیچکس نمیتوانست جواب درستی بدهد و میگفتند «باید منتظر باشید.» پدر و برادر احسان بعد از جستوجوی زیاد در بیمارستانها نتوانستند پیکر احسان را پیدا کنند؛ برای همین دیگر منتظر آواربرداری شدند که نهایتاً پیکر احسان از زیر خروارها خاک پیدا شد. پدرش میگفت وقتی پیکر احسان را دیدم چهره نورانی داشت؛ انگار تازه استحمام کرده و به خواب رفته باشد. آنقدر که چهرهاش روشن و نورانی بود. پیکر پسر شهیدم، پاسدار قرآنی در روز جمعه ششم تیرماه، مصادف با اول ماه محرم تشییع و در جوار مرقد مطهر امامزاده علیاکبر (ع) چیذر تهران به خاک سپرده شد.
چه خاطرهای از آقا احسان دارید؟
خاطرات که زیاد است. از کودکی گرفته تا زمانی که کلاسهای قرآنی میرفت همراهش بودم و در مسابقات که شرکت میکرد و هر جا رتبه میآورد، با او بودم. پسرم از فعالیتهای قرآنیاش خوشنود بود. از اینکه رتبه اول را آورده است و در تمام مسابقات قرآنی موفقیتی کسب میکرد، به خودش میبالید. در ماههای رمضان بعد از افطار جلسات استاد سبزعلی را شرکت میکردند و استاد اصلیاش استاد پرهیزکار بود. با نوارهای کاست که ضبط شده بود از طریق ضبط و صوت کاست کوچکی که خرید بود و همراهش داشت مینشست جزهای قرآنیاش را حفظ میکرد. حتی صداهای خودش را ضبط میکرد تا ایرادهای خودش را در خواندن حفظ قرآن متوجه شود. در مسابقات که شرکت میکرد به او میگفتند «پرهیزکار کوچک» آنقدر که قشنگ میتوانست قرائت کند و صدایش شبیه صوت استاد پرهیزکار بود و مانند ایشان میخواند. احسان وقتی که از حفظ برای من و اهالی خانواده قرآن میخواند، همگی با شنیدن قرائتش یک آرامش خاصی میگرفتیم. احسانم خیلی مهربان و محجوب بود. خیلی با ایمان و خوش خنده بود. با ادب بود و هر کاری که به احسان میگفتیم و مسئولیتی که به او میدادیم هر طور شده انجام میداد. واقعاً در کارهایش پشت کار و همت داشت و نمیگفت از عهدهاش بر نمیآیم. کارش را خیلی دوست داشت و به کارش عشق میورزید. علاقه به رهبرش داشت و علاقه به هیئتهای سینهزنی و مراسم اهلبیت (ع) داشت. همچنین عاشق پیادهروی در مراسم اربعین بود و هر سال در ایام پیادهروی اربعین به عراق میرفت. حتی ماه عسل ازدواجش را سفر به کربلا انتخاب کرد. بعد از ازدواجش هم دوست داشت در مراسم پیادهروی کربلا با همسرش شرکت کند. احسانم یک فرشته و یک نعمتاللهی برای خانواده ما بود. دُر گرانبهایی را از دست دادیم. احسانم در سن ۳۲ سالگی به شهادت رسید که انشالله شفیع من، پدر، برادر و خانوادهاش باشد و ما را حلال کند.
سخن آخر
باید بگویم احسانم و دیگر شهدای جنگ ۱۲ روزه به دست شقیترین و بیرحمترین دشمنان ما به شهادت رسیدند. دشمنی که از پیشرفت کشور از رشد جوانهای ما، واقعاً میسوزد و نمیتواند تحمل کند. این نشان میدهد، راهشان چقدر بزرگ و اثرگذار است.