کد خبر: 1302642
تاریخ انتشار: ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۴:۲۰
گفت‌وگوی «جوان» با فرزندجانباز شهید مهدی محمد زمان منفردی که سال‌ها تاوان عاشقی‌اش را داد
مادر با دل و جان کنار پدر جانبازم ماند مادر هیچ‌وقت خسته نشد، اما حالا که سال‌ها گذشته است، آثارش را می‌بینیم. هم از نظر روحی آسیب دیده است و هم از نظر جسمی. با این حال هنوز هم اگر با او صحبت کنید، می‌بینید چقدر با عشق و صبر از آن روز‌ها یاد می‌کند. شب ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵ شبی است که پدرم شهید شد. مادر با اینکه می‌دانست حال پدرم خیلی بد است، اما همیشه امیدوار بود خوب شود. پدرم فقط ۴۴ سال داشت و مادرم فکر می‌کرد هنوز پدر فرصت خوب شدن دارد. پدرم بعد از سال‌ها دوری از برادرش شهید محسن محمدزمان منفردی نهایتاً در قطعه ۵۰، ردیف ۷۳، شماره ۷ جای گرفت
صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: «هیچ‌گاه ندیدم مادر گله یا شکایتی کند، حتی یک بار هم پیش نیامد منت بگذارد یا ناراحتی‌اش را به ما نشان دهد. همیشه با دل و جان کنار پدرم ماند و هیچ وقت نگفت خسته شده یا سختش است. او حتی وقتی پدرم به اکسیژن نیاز داشت، خودش کپسول اکسیژن را روی دوشش می‌انداخت و می‌برد تا برایش اکسیژن بگیرد. آن زمان هنوز امکانات برای جانبازان شیمیایی کامل نبود و باید برای پر کردن کپسول اکسیژن به جا‌های مختلف می‌رفتند. کپسول اکسیژن سنگین است، نمی‌دانم مادر با آن جثه ریزی که داشت، چطور آن را حمل می‌کرد. رابطه پدر و مادرم سرشار از عشق و فداکاری بود. تحمل جانبازی و بیماری پدرم واقعاً سخت بود، اما مادرم همیشه با عشق و صبر کنارش بود و هیچ وقت نگذاشت تلخی‌ها و سختی‌ها بر زندگی‌مان غلبه کند.» اینها تنها بخش‌هایی از واگویه‌های محمد محمد زمان منفردی فرزند جانباز شهید مهدی محمد زمان منفردی است. قرارمان برای روایت از سیره و سبک زندگی شهید مهدی محمد زمان منفردی همکلامی با همسر جانباز بود، اما طیبه کسائی‌زادگان همسر شهید در دسترس نبود که بخواهد همه روز‌های همراهی و ۲۰ سال ایثار و فداکاری‌اش را خط به خط برا‌ی ما مرور کند. محمد منفردی، اما به خوبی راوی روز‌های جهاد و شهادت پدر و همراهی مادرش شد. با هم بخوانیم. 

شاگردی، چون شهید طیب حاج رضایی
اگر بخواهم از پدرم برایتان بگویم، باید ابتدا به پدربزرگم، مرحوم نصرت‌الله منفردی و به تربیت قرآنی ایشان اشاره کنم. پدربزرگم با ایمان و اخلاق مثال‌زدنی‌اش بهترین عاقبت را برای فرزندانش رقم زد. او پیش از انقلاب و بعد از آن، کارگر یک کارخانه بود و زندگی متوسطی داشت. عاشق قرآن و آموزه‌های دینی بود و همیشه تلاش می‌کرد این عشق را به دیگران هم منتقل کند. پدربزرگم فردی مؤمن و متدین بود که به صورت خودجوش به محله‌های اطراف می‌رفت و در مساجد و هیئت‌های کوچک به مردم قرآن و تفسیر قرآن آموزش می‌داد. این سبک زندگی و تربیت قرآنی، تأثیر عمیقی بر فرزندانش گذاشت و بهترین عاقبت بخیری یعنی شهادت نصیب دو پسرش محسن و مهدی محمد زمان منفردی شد. پدربزرگم حتی به کسانی که در محل به عنوان لات و پهلوان شناخته می‌شدند، قرآن یاد می‌داد و آنها را با مفاهیم دینی آشنا می‌کرد. او با همین کارش باعث شد خیلی‌ها به سمت انقلاب و مسائل دینی جذب شوند. پدربزرگم صدای بسیار زیبایی داشت و افراد معروفی مثل شهید طیب حاج رضایی که نامش برای خیلی‌ها آشناست، از شاگردان او بودند. پدر و عموی من هم همیشه همراه پدربزرگم بودند و در کنار یادگیری قرآن، روایت‌ها و مفاهیم قرآنی را هم یاد می‌گرفتند. بعد از آن خودشان هم این آموزه‌ها را به دیگران آموزش می‌دادند و سعی می‌کردند تأثیر مثبتی روی اطرافیان‌شان داشته باشند. 

«کوچه نقاش‌ها» و بچه‌های داش مشتی 
بعد از انقلاب و فعالیت‌های انقلابی جسته و گریخته‌ای که این دو برادر یعنی عمو محسن و بابا مهدی داشتند وارد بحث جنگ شدند. بابا مهدی ابتدا وارد کمیته شد و کمی بعد به سپاه ملحق و با آغاز جنگ پدر راهی میدان جنگ شد. عمو محسن هم همینطور، او هم به جبهه اعزام شد. عمو محسن که سال اول جنگ شهید شد، همیشه به پدرم سفارش می‌کرد: «مهدی، هیچ‌وقت از سپاه بیرون نیا و کارت را رها نکن.» بعد از شهادت و مفقودالاثری عمو، پدرم با انگیزه بیشتری راهش را ادامه داد. 
پدرم ابتدا از طرف سپاه و بعد هم بسیج به جبهه رفت و فعالیت‌های زیادی در مسجد محل داشت. یکی از دوستان نزدیک پدرم، آقای دکتر زاکانی (شهردار فعلی تهران) بود. همچنین شهید فیلسوف‌زاده که برادرش الان معاون آقای زاکانی است، از دوستان صمیمی پدرم بود. این سه نفر مثل برادر کنار هم بودند، چه در دوران نوجوانی، چه در جبهه و چه در مسجد همت‌آباد خیابان ری. 
در مسجد همت‌آباد، پدرم و دوستانش همیشه با هم بودند. با هم درس می‌خواندند، کار می‌کردند و به جبهه می‌رفتند. خیلی از فرماندهان بزرگ امروز مثل سردار کوثری و سردار بهمن کارگر هم از بچه‌های همان مسجد و گردان بودند و همه با هم رفاقت و همرزمی داشتند. نمی‌دانم شما کتاب «کوچه نقاش‌ها» را خوانده‌اید یا نه! در این کتاب که خاطرات «آقای سید ابوالفضل کاظمی» به رشته تحریر در آمده درباره پدرم و دیگر همرزمان‌شان خاطراتی روایت شده است. حتی تصویر پدر در میان تصاویر مندرج در این کتاب دیده می‌شود. این کتاب واقعیت‌های زیبایی از رفاقت و ایثار بچه‌های گردان میثم را نشان می‌دهد. همان‌هایی که در کوچه نقاش‌ها زندگی می‌کردند. اغلب شیطان، شرور و داش مشتی بودند، اما وقتی زمان جنگ شد، خیلی‌هایشان به جبهه رفتند و شدند رزمنده‌های خط‌شکن و با مرام. مثلاً شهدایی، چون شهید حسین طاهری، شهید کاظمی و خیلی‌های دیگر... 

مردمی بود و میهمان‌نواز
پدر من آدم بسیار شوخ‌طبع، مردمی و میهمان‌نوازی بود. من هم سعی کردم این خصلت پدر را به خوبی به ارث ببرم. او دوست داشت همیشه خانه‌مان پر از میهمان باشد. مادرم همیشه تعداد زیادی بشقاب و وسایل پذیرایی می‌خرید تا برای میهمان‌ها کم نیاوریم. یکی از خواسته‌های قلبی پدرم این بود، خانه‌اش بزرگ باشد تا بتواند همه فامیل و آشنا را به هر بهانه‌ای دور هم جمع کند. همیشه سعی می‌کرد فضای خانه‌مان گرم و صمیمی باشد. یکی از کار‌های ثابت پدرم این بود که هر سال در روز شهادت حضرت زهرا (س)، مراسم فاطمیه را در خانه‌مان برگزار و همه اقوام را دعوت می‌کرد. او همیشه به من می‌گفت: «محمد، همه فامیل را دعوت کن، هر سال حتماً ولیمه بده.» این کار باعث می‌شد فامیل بیشتر دور هم جمع شوند و صمیمیت بیشتری بین ما باشد. شاید جنگ از نظر روحی روی پدرم تأثیر گذاشته بود و گاهی از او تندی می‌دیدم، اما با مردم همیشه خیلی مهربان و دلسوز بود. حتی با فامیل‌هایی که سختگیر بودند و کمتر با دیگران کنار می‌آمدند، پدرم رابطه خوبی داشت و آنها هم با او رفت‌وآمد می‌کردند. هنوز هم بچه‌های محل از مهربانی و خوش‌اخلاقی پدرم یاد می‌کنند. چند روز پیش یکی از اهالی محل می‌گفت: «محمد، پدرت مردی بود که همه را با هم آشتی می‌داد و دوستی بین‌شان برقرار می‌کرد.» او هیچ‌وقت دنبال چشم و هم‌چشمی، حرف و حدیث یا غیبت نبود. 
دوستانش همیشه از شوخ‌طبعی و روحیه خوب پدرم در جبهه تعریف می‌کردند. می‌گفتند حتی وسط عملیات هم شوخی می‌کرد و همه را می‌خنداند تا روحیه‌شان حفظ شود و کسی ناامید نشود. پدرم با شوخی و خنده سعی می‌کرد حال و هوای سخت جنگ را برای دوستانش قابل تحمل‌تر کند. 

از یک تا صد بشمار، بابایت می‌آید!
پدر بار‌ها به جبهه اعزام می‌شد و معمولاً مدتی در جبهه بود، بعد برای مدت دیگری به خانه برمی‌گشت و دوباره اعزام می‌شد. این رفت‌وآمدهایش ادامه داشت تا زمانی که در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه در سال ۱۳۶۵، دچار جراحت شیمیایی شد. مادر تعریف می‌کرد وقتی پدرتان از جبهه به خانه می‌آمد، گاهی بوی عجیبی از لباس‌ها و وسایلش به مشامم می‌رسید. بو‌هایی که غیرعادی بود و باعث می‌شد من شک کنم که شاید پدرتان به مواد شیمیایی آلوده شده است. 
 وقتی پدرم جبهه بود و من دلتنگش می‌شدم، مادرم برای اینکه آرامم کند، می‌گفت: «محمد، از یک تا صد بشمار، بابایت می‌آید.» من هم در عالم بچگی شروع می‌کردم به شمردن، اما گاهی یکی دو روز می‌گذشت و پدرم برنمی‌گشت. وقتی می‌پرسیدم چرا نیامد، مادرم می‌گفت باز هم بشمار. 

آن شب عجیب و تلخ
تا پیش از آن شب تلخ و دردناک ما هیچ شناختی نسبت به یک جانباز شیمیایی نداشتیم. درد بود و سختی، اما پدر اهل بروز دادنش نبود. این را می‌توانستم به خوبی حس کنم. اما یک شب اتفاق عجیبی افتاد. فکر می‌کنم کلاس چهارم دبستان بودم. آن شب همه خوابیده بودیم که ناگهان پدرم از خواب پرید، دوید سمت پنجره و با صدای بلند فریاد زد: «خفه شدم! دارم خفه می‌شوم!‌ای خدا این دیگر چیست؟» صدایش آن‌قدر بلند بود که حتی همسایه‌ها هم بیدار شدند و آمدند ببینند چه اتفاقی افتاده است؟!
پدرم می‌گفت نمی‌تواند نفس بکشد و این اولین نشانه جانبازی پدر قهرمان من بود. بعد از آن دیگر به این حملات و نفس تنگی‌های سختش عادت کرده بودیم. مثلاً در یک ماه چهار یا پنج بار. پدربزرگم می‌گفت مهدی، باید بری دکتر، اما پدرم اصلاً جدی نمی‌گرفت. تا یک روز که حالش خیلی بد شد و صورتش سیاه شده بود و دیگر نمی‌توانست نفس بکشد. آن موقع بود که فهمیدیم مشکل پدرم به دلیل عوارض شیمیایی جنگ است. تقریباً سال ۱۳۷۴ یا ۱۳۷۵ بود که این رفت و آمدن‌ها به دکتر شروع شد. دکتر‌ها اول گفتند حساسیت ریه است و خوب می‌شود. یک بار اسکن ریه انجام دادند و چند تا خال کوچک در ریه پدرم دیده شد. پدرم آن تصویر را به من نشان داد و گفت اینها را ببین. من هم فکر کردم گرد و خاک است، اما پدرم گفت دکتر‌ها می‌گویند حساسیت است، اما این نقطه‌ها به مرور بزرگ‌تر شدند و ریه را خراب کردند. چند سال بعد که دوباره اسکن گرفتند، دیدند این غده‌ها بزرگ شده و ریه را فاسد کرده است. آن زمان درست تشخیص نداده بودند و امکانات پزشکی هم کم بود. 
بعد‌ها یک دکتر به نام دکتر قانعی که متخصص جانبازان شیمیایی بود، پدرم را معاینه کرد. (مادرم با پرس‌وجو او را پیدا کرده بود.) دکتر قانعی از پدرمپرسید کجا بودی؟ جنگ رفتی؟ پدرم گفت بله، منطقه بودم. دکتر هم گفت تو شیمیایی شدی و مشکل ریه‌ات به خاطر همان است. فکر می‌کنم حدود سال ۱۳۷۶ بود که پدرم فهمید مشکل ریه‌اش به دلیل شیمیایی شدن در جنگ بوده است. بعد از آن پدرم دنبال تشکیل پرونده جانبازی رفت. البته از نظر مالی خیلی نیاز نداشت، اما به او گفتند برای هزینه‌های دارو و درمان و اینکه اگر خدایی نکرده اتفاقی برایش افتاد، مشخص باشد که جانباز بوده، باید پرونده تشکیل بدهد. به همین دلیل پرونده را در بنیاد شهید ثبت کرد و استعلامات و مدارک لازم را گرفت. 

بیسیم‌هایی که هنوز خاطره مخابره می‌کنند!
پدرم خیلی اهل تعریف کردن خاطرات جبهه‌اش نبود، معمولاً خودش چیزی نمی‌گفت، مگر اینکه اتفاق خاصی می‌افتاد و مجبور به روایت می‌شد. مثلاً تلویزیون فیلم جنگی پخش می‌کرد یا مراسم تشییع شهدا بود. چند بار پیش آمد که وقتی فیلم جنگی از تلویزیون پخش می‌شد، حال پدرم بد شد. یک بار که خوابیده و تلویزیون روشن بود، ناگهان پرده را گرفت و با صدای بلند گفت یا مهدی! و... دقیقاً مثل کسی که با بیسیم صحبت می‌کند، رفتار کرد. او بعد از این همه سال، مثل بیسیمچی‌ها حرف می‌زد. در خانه ما گاهی بیسیمچی‌ها هنوز خاطره مخابره می‌کردند. من و مادرم متوجه شدیم که خاطرات جنگ هنوز هم روی او تأثیر دارد. در کل، پدرم خیلی کم درباره جبهه صحبت می‌کرد، اما بعضی وقت‌ها خاطرات جنگ ناخودآگاه به سراغش می‌آمد. پدرم گاهی برای دوستانش با شوخی و خنده از خاطرات جنگ تعریف می‌کرد. مثلاً می‌گفت یک شب در جبهه محاصره شده بودیم و از خستگی و بی‌حال روی زمین افتاده بودم. سرم را روی یک جای نرم گذاشتم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم، دیدم سرم روی بدن یک جنازه بعثی است و آن‌قدر خسته بودم که اصلاً متوجه نشده و حتی بوی تعفن را حس نکرده بودم. 
حتی وقتی من از او درباره خاطراتش می‌پرسیدم، خیلی ساده و بدون اغراق جواب می‌داد و هیچ وقت اهل بزرگنمایی و تعریف‌های عجیب و غریب نبود. گاهی پیش می‌آمد بعضی‌ها خاطراتی تعریف می‌کردند و من از پدرم می‌پرسیدم که آیا واقعاً چنین اتفاقی افتاده است؟ او می‌گفت: «نه بابا، اینجوری که می‌گویند نبوده.» حتی بعضی وقت‌ها معلوم می‌شد طرف اصلاً جبهه نرفته و فقط ادعا می‌کند. همچنین وقتی کسی درباره انقلاب یا جنگ حرف بدی می‌زد، پدرم واقعاً ناراحت می‌شد. می‌گفت: «این همه جوان را من با چشم خودم دیدم که پرپر شدند. خیلی‌ها یتیم شدند، پدر و مادر‌ها دق کردند یا دیوانه شدند، بچه‌ها تکه تکه شدند و هنوز خیلی مادر‌ها چشم‌انتظار بچه‌هایشان هستند.» پدرم واقعاً دلش برای این سختی‌ها می‌سوخت و دوست نداشت کسی زحمت‌ها و فداکاری‌های آن دوران را نادیده بگیرد. 
پدرم عشق به شهادت داشت و همیشه دلش برای رفقای شهیدش تنگ می‌شد. خیلی وقت‌ها می‌گفت دوست دارم بروم پیش برادرم محسن، چون خیلی دلتنگ‌شان بود. از وقتی فهمید جانباز شده است و حالش خوب نیست، بیشتر از قبل آرزوی شهادت می‌کرد و دوست داشت مثل دوستان شهیدش مثل حسین طاهری و دیگر رفقای نزدیکش شهید شود و پیش آنها برود. 
کجایید‌ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی... 
یک خاطره جالب هم از آهنگ «کجایید‌ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی...» دارم. این خاطره مربوط به دوران کودکی‌ام است. خاطره خانه مادربزرگ و پدربزرگم؛ مادر و پدری که سال‌ها چشم انتظار آمدن نشانی از عمویم محسن بودند. عمومحسن سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید و مفقودالاثر شد. 
مادربزرگم معمولاً جلوی بالکن خانه می‌نشست و پدربزرگم هم کنارش بود. آن موقع‌ها منتظر بودند تا خبری از پیکر عمو محسن برسد. همه فکر می‌کردند شاید زنده باشد و برگردد، چون هیچ‌کس نمی‌دانست دقیقاً چه اتفاقی برایش افتاده است. همین دلتنگی و انتظار، فضای خانه را همیشه غمگین و پر از حسرت کرده بود. همیشه هم این آهنگ پخش می‌شد که می‌گفت کجایید‌ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی...
 این آهنگ حس خاصی داشت و هر بار که می‌شنیدم، دلم می‌سوخت. پدربزرگ و مادر بزرگ، کیسه‌های کوچک پر از سکه‌های دوزاری و نُقل را آماده می‌کردند و آنها را در کمد می‌گذاشتند. من و خانواده می‌پرسیدیم اینها برای چیست؟ پدرم می‌گفت برای وقتی است که عمویت بیاید. هر بار که خبری از اسرا می‌شد، پدر و مادربزرگم به کوچه و خیابان می‌رفتند تا شاید عمویم بین اسرا باشد. 
گاهی تا نیمه‌شب منتظر می‌ماندیم و مادرم می‌پرسید نیامد؟ پدرم هم می‌گفت نه، نیامد. اگر عمویم بین اسرا نبود، پدربزرگ همه نقل‌ها را روی سر آزاده‌ها می‌پاشید. این اتفاق هرازچندگاهی تکرار می‌شد. این خاطرات را خودم به چشم دیده‌ام و همیشه در ذهنم مانده است. 
ما معنای واقعی چشم‌انتظاری را لمس کردیم. همه این حس‌ها را از نزدیک دیده و تجربه کرده‌ایم. گاهی منتظر یک زنگ تلفن بودیم، یا اینکه کسی بیاید و خبری برایمان بیاورد. حتی خانه را عوض نمی‌کردیم، چون می‌ترسیدیم اگر عمویم برگشت، خانه را پیدا نکند. خانه عمو و مادربزرگ یکجا بود. عمو محسن تازه ازدواج کرده بود وقتی رفت و برنگشت، زن عمو به خانه مادرشان رفت و خانه عمو خالی ماند. 
من بچه بودم و خیلی از این دلتنگی‌ها را نمی‌فهمیدم، اما هر وقت مادربزرگم دستم را می‌گرفت، حس می‌کردم دلش برای عمو تنگ شده است. بعضی وقت‌ها می‌دیدم که می‌رود و در خانه را باز و بیرون را نگاه می‌کند، انگار هنوز امید داشت عمویم برگردد. بعد‌ها که بزرگ‌تر شدم، تازه فهمیدم معنی واقعی این دلتنگی و چشم‌انتظاری چیست. 
مادربزرگم گاهی از عمو محسن تعریف می‌کرد. مثلاً می‌گفت اینجا که می‌خوابید، یا لباس‌هایش را به ما نشان می‌داد. می‌گفت عمویم می‌آمد آشپزخانه، ظرف‌ها را خودش می‌شست و بعد با دستمال خشک می‌کرد. یا می‌آمد کنار بالکن می‌ایستاد و بیرون را نگاه می‌کرد. ۱۶ اردیبهشت ۱۳۷۷ بود که این چشم انتظاری به پایان رسید و پیکرش را برای خانواده آوردند. 

همرزم در جهاد سازندگی
مادر از خواستگاری پدر و ازدواج‌شان هم برایم صحبت کرده است. از خواستگار‌های مختلفی که اصلاً به دلش نبودند و علاقه‌ای به آنها نداشت. پدربزرگم اصرار به ازدواج داشت، اما مادرم نمی‌پذیرفت. تا اینکه او پدرم را در مسجد می‌بیند. میان همان فعالیت‌های بسیجی و هیئتی‌شان. وقتی همدیگر را دیدند و از هم خوش‌شان آمد، خانواده پدر برای خواستگاری آمدند، اما پدربزرگ مخالف بود و می‌گفت آقا مهدی فقط یک موتور دارد و بس، تازه ۲۲ سالش است و پاسدار است. اما مادرم می‌گفت دنبال پول نیست و دوست دارد خودش زندگی‌اش را بسازد. 
 بعد از آمد و شد‌های فراوان نهایتاً با هم عقد کردند. فضای مذهبی و صمیمی که با هم داشتند باعث شد همیشه همراه و همدل هم باشند، مخصوصاً در دوران جهاد سازندگی و فعالیت‌های اجتماعی. هر دو در امورات جهاد سازندگی همراه هم بودند و به قول مادر، هر چه از یادم برود، خاطرات آن روز هرگز از یاد نمی‌رود. پدر علاوه بر کار در سپاه به کار‌های دیگر هم مشغول می‌شد تا زندگی‌اش را اداره کند. از بچگی یادم است مادرم همیشه پشتیبان پدرم بود. هم از نظر روحی و هم از نظر اقتصادی خیلی به او کمک می‌کرد. 

یک عشقِ الهی و ماورایی 
 مادر در مدت بیماری و دوران سخت جانبازی پدر که ۲۰ سال طول کشید، همیشه با صبر و محبت کنار پدرم بود. هیچ گاه ندیدم او گله یا شکایتی کند، حتی یک بار هم پیش نیامد منت بگذارد یا ناراحتی‌اش را به ما نشان بدهد. همیشه با دل و جان کنار پدرم بود و هیچ وقت نگفت خسته شده یا سختش است. او همیشه بدون هیچ توقع و منتی از پدرم مراقبت می‌کرد. حتی وقتی پدرم به اکسیژن نیاز داشت، خودش کپسول اکسیژن را روی دوشش می‌انداخت و می‌برد تا برایش اکسیژن بگیرد. آن زمان هنوز امکانات زیادی برای جانبازان شیمیایی کامل نبود و باید برای پر کردن کپسول اکسیژن به جا‌های مختلف مثل کریم خان یا مراکز مخصوص می‌رفت. کپسول اکسیژن سنگین است، نمی‌دانم مادر با آن جثه ریزی که داشت، چطور آن را حمل می‌کرد و هیچ وقت هم گله نمی‌کرد. پدرم قد بلندی داشت، حدود ۱۹۰ سانتی‌متر و چهارشانه بود. با این هیکل و وزن، مادرم باید او را جابه‌جا می‌کرد و کمکش می‌کرد تا بلند شود. رابطه پدر و مادرم سرشار از عشق و فداکاری بود. تحمل جانبازی و بیماری پدرم واقعاً سخت بود، مخصوصاً وقتی درد‌ها شدت می‌گرفت، مادرم همیشه با عشق و صبر کنار پدرم بود و هیچ وقت نگذاشت تلخی‌ها و سختی‌ها بر زندگی‌مان غلبه کند. او در سخت‌ترین لحظات، سعی می‌کرد فضای خانه را شیرین نگه دارد تا من و برادر و خواهرم دشواری نبینیم. 
وقتی دوران مجروحیت پدرم شروع و حالش بدتر شد، فقط مادرم بود که کنار او می‌ماند. هیچ‌کس دیگر نمی‌توانست این شرایط سخت را تحمل کند. گاهی یک ماه کامل پدرم در بیمارستان بستری بود و مادرم هم همانجا کنارش می‌ماند. ما دل‌مان برای مادرم تنگ می‌شد و به بیمارستان می‌رفتیم تا او را ببینیم. مادرم به خاطر مراقبت از پدرم خیلی بی‌خوابی می‌کشید. وقتی من به بیمارستان بقیه‌الله می‌رفتم می‌دیدم مادرم چقدر با دقت و نگرانی کنار پدرم نشسته و مراقبش است. واقعاً نمی‌توانست حتی لحظه‌ای از پدرم جدا شود، این‌قدر دوستش داشت. 
یادم است بعضی شب‌ها که حال پدرم بد می‌شد و مثلاً می‌گفت تشنه‌ام یا هوس هندوانه کرده‌ام، مادرم نصف شب تنها می‌رفت و برایش هندوانه یا دارو می‌خرید. الان که به این کار‌ها فکر می‌کنم، برایم باورکردنی نیست. با خودم فکر می‌کنم این عشقی که مادرم به پدرم داشت، یک عشق الهی و ماورایی بود. کمتر کسی می‌تواند این‌طور عاشقانه و بی‌منت از کسی مراقبت کند. حتی در خانواده‌های معمولی، اگر یکی مریض شود، بعد از مدتی همه خسته می‌شوند و حوصله‌شان سر می‌رود، اما مادرم هیچ وقت خسته نشد و همیشه با عشق و علاقه کنار پدرم ماند. مادرم همیشه می‌گفت از این همه سختی و دوندگی خسته نمی‌شدم. جالب اینجاست که واقعاً هم هیچ‌وقت خسته نشد، اما حالا که سال‌ها گذشته است، آثارش را می‌بینیم. هم از نظر روحی آسیب دیده است و هم از نظر جسمی. با این حال، هنوز هم اگر با او صحبت کنید، می‌بینید چقدر با عشق و صبر از آن روز‌ها یاد می‌کند. 
تا شب ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵ رسید؛ شبی که پدرم شهید شد. مادر با اینکه می‌دانست حال پدرم خیلی بد است، اما همیشه امیدوار بود خوب شود. پدرم فقط ۴۴ سال داشت و مادرم فکر می‌کرد هنوز فرصت خوب شدن دارد. پدرم بعد از سال‌ها دوری از برادرش شهید محسن محمدزمان منفردی نهایتاً در قطعه ۵۰، ردیف ۷۳، شماره ۷ جای گرفت.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار