جوان آنلاین: شهید سلمان غریبی از مأموران پاسگاه انتظامی «هلایجان» در اجرای حکم دستگیری سارقان مسلح در مخفیگاهشان واقع در روستای «بیشه شیرین» به همراه همرزمانش وارد عمل شد که سارقان به محض مشاهده مأموران اقدام به تیراندازی کردند که در آتش متقابل یکی از متهمان به هلاکت رسید. در این درگیری دو نفر از مأموران پلیس به نامهای ستوان یکم «علی غلامی» و ستوان سوم «سلمان غریبی» به شهادت رسیدند. متن پیش رو حاصل همکلامی ما با همسر شهید سلمان غریبی و شهادت مظلومانه او است.
کشاورز شهید
افسانه صفری، همان ابتدا از سلمان غریبی میگوید، از مردی که تعلق خاطر زیادی به خانواده داشت. خانوادهای که همیشه همراهش بودند و حالا بعد از شهادت همچنان همراهی شان ادامه دارد، این را میشود از سطر به سطر جملات همسرش حس کرد. او میگوید: «من متولد آذر سال ۱۳۶۶ اهل و ساکن خوزستان شهرستان ایذه و دارای مدرک لیسانس آموزش ابتدایی هستم. همسرم شهید سلمان غریبی هم متولد ۱۳۶۵ شهرستان ایذه دهستان دهدز است.. او دوره ابتدایی و راهنمایی را در روستای محل سکونتشان سپری کرد و در کنار تحصیل در کارهای کشاورزی به پدرش کمک میکرد و بار زندگی را از همان سنین به دوش کشید. سلمان احترام زیادی برای خانواده به ویژه پدر و مادرش قائل بود.»
همراه و همسنگر۱۲ساله!
همسر شهید در ادامه از فصل آشناییاش میگوید: «سلمان پسر بزرگ خانواده بود و دوران دبیرستان را هم در ایذه سپری کرد و بعد از اخذ دیپلم به خاطر علاقه به استخدام شدن در نیروی انتظامی در آمد. او با مدرک تحصیلی کارشناسی فقه و مبانی حقوق در نیروی انتظامی مشغول به کار شد. سلمان دوران آموزشیاش را در اصفهان گذراند و پس از آن به خرمشهر منتقل شد. پنجمین سال خدمتش را در خرمشهر سپری میکرد که به خواستگاری من آمد. ازدواج ما به صورت سنتی بود. خانوادهشان با ما نسبت فامیلی نداشت. اما معرف عموی شهیدش بود. ایشان از دوستان خانوادگی ما بود که من را به آقا سلمان معرفی کرد. آنها به خواستگاری من آمدند و از آنجایی که دوست داشتم. با یک نظامی ازدواج کنم پذیرفتم. روحیات و خلقیات شهید بسیار به من شبیه بود. در جلسه اول خواستگاری که با هم صحبت داشتیم، از ملاکهای ازدواج صحبت کردیم. ملاک من برای ازدواج ایمان و اخلاق نیکو و تقید به دین اسلامبود. سلمان از حقوق دریافتی و وضعیت کاریاش با من صحبت کرد. وقتی حرفهای صادقانه اش را شنیدم، پذیرفتم ما چند ماهی نامزد بودیم، بعد هم مراسم عقد و عروسی تقریباً ۱۱ ماه طول کشید. در این مدت باهم به مشهد و قم سفر کردیم. روزهای خوبی را در کنار او سپری کردم. در این مدت من دانشجو بودم به طور نیمه وقت در دانشگاه مشغول به کار شدم. بعد از ۱۱ ماه، جشن عروسی سادهای گرفتیم و زندگی مشترکمان را با توکل به خدا آغاز کردیم.»
کوثر خانم خوش قدم
همسرانه هایش به تولد بچهها که میرسد. شعف خاصی بین صحبت هایش حس میشود. او از ثمرههای زندگی مشترکش، کوثر و محمد رضا میگوید: «در اوایل زندگیمان سختیهای زیادی را متحمل شدیم ولی خداروشکر هرروز که میگذشت، هرروز عشق و وابستگی ما و دوست داشتنمان نسبت به هم بیشتر میشد، گاهی وقتها اختلاف نظرهایی هم با هم داشتیم، اما خیلی زود حل میکردیم و هیچ وقت قهر کردن هایمان بیشتر از دو ساعت طول نمیکشید.
یک سال و سه ماه بعد از ازدواج، فرزند اول ما کوثر خانم در ۵ مرداد سال ۱۳۹۲ متولد شد و زندگی ما با حضور کوثر شیرینتر از قبل شد. با وجود کوثر خانم برکت در زندگی ما جاری شد. بعد از آمدن کوثر توانستیم به خانههای سازمانی نقل مکان کنیم و ماشین بخریم.»
تربیت قرآنی بچهها
او از تربیت قرآنی بچهها بهخصوص کوثر خانم میگوید؛ «من از همان سنین کودکی شروع به آموزش قرآن برای کوثر کردم. او در سن چهار سالگی روانخوانی قرآن را انجام داد و جزء ۳۰ را هم حفظ کرد.
دقیقاً پنج سال بعد در تاریخ اول مرداد ۱۳۹۷ آقا محمد رضا به دنیا آمد و یک ماه بعد از تولد محمدرضا، آقا سلمان برای زیارت امام حسین ع و حضرت ابوالفضل به پیاده روی اربعین مشرف شد. اما چون شرایط سفر برای من فراهم نبود. سلمان خیلی ناراحت بود. دوست داشت که با هم به زیارت برویم، اما کربلا قسمت ما نشد. خداروشکر با هم دو سفر به مشهد مقدس داشتیم. یک سفر با کوثر خانم سال ۱۳۹۵ و یک سفر با آقا محمد رضا. دقیقاً یک سال قبل از شهادتش در ۲ مرداد ۱۴۰۱. یعنی زمانی که آقا سلمان شهید شدن ما سال قبل از از شهادتش در حرم امام رضا ع بودیم.»
شغل خانگی
همسر شهید در ادامه به سختیهای زندگی اشاره میکند و میگوید: «خدا را شکر که توانستم پا به پای همسرم و با همراهی یکدیگر از مشکلات به راحتی عبور کنیم. چند مرتبه شرایط استخدام برای من فراهم شد، اما او با شاغل بودن من مخالف بود. من هم به نظر ایشان احترام گذاشتم و سر کار نرفتم.
بعد از تولد فرزندانمان و بخاطر اینکه کمک خرجی برای زندگی باشم، سعی کردم شغلی خانگی برای خودم دست و پا کنم. حقوق همسرم برای زندگی مستأجری و مخارج دو فرزند کفاف نمیداد. رفتم سراغ خیاطی و کار دوخت و دوز را شروع کردم. گاهی هم همراه با برادرم در گلخانه فعالیت میکردم. خوب کار بیرون از خانه و فعالیتهای خیاطی و نگهداری از بچهها و رسیدگی به امور خانه، خستگی داشت، اما این خستگیها هیچ وقت از شیرینی زندگی مان کم نمیکرد.
شغل سلمان سختیهای خودش را داشت. هر بار که سلمان از سر کار به خانه میآمد، خستگی هایش را به خانه نمیآورد، میدانستم که او هم بیرون از خانه و در مأموریتهایی که دارد، با مشکلاتی روبهرو است، اما وقتی پایش به خانه میرسید، همه آنها را فراموش میکرد و یک همسر مهربان، یک دوست خوب و همبازی برای بچه هایش میشد، سلمان بسیار کمک حال من در کارهای خانه بود و به من در امورات خانه کمک میکردند و خستگیها را به خانه نمیآورد که ما اذیت شویم.»
بیماری کرونا
او گریزی هم به ایام کرونا میزند و میگوید؛ «با شروع بیماری کرونا او در بیمارستان شیفت میماند. کمتر کسی در آن روزها حاضر میشد به شیفت بیمارستان برود، اما آقا سلمان این کار را پذیرفت. در هر شرایطی خدمت به خلق را نیکو میشمرد. همین مأموریتها باعث شد که او در اوایل شیوع بیماری دچارش شود. او کرونای سختی گرفت و با این بیماری درگیر شد.
وقتی حالش وخیم بود، شروع کرد به وصیت! حقیقتش من خیلی ناراحت شدم. نمیخواستم از مرگ برایم سخن بگوید. برای همین به سلمان گفتم: «من شما را فقط میتوانم در راه خدا بدهم و من در آن لحظه حس میکردم که خداوند صدای مرا شنید و دوباره او را به من داد تا در راه خودش با شهادت ببرد.»
مخلص و عاشق شهدا
در ادامه هم کلامی همسر شهید به چندی از شاخصههای اخلاقی شهید اشاره میکند و تک تک خلقیات همسرش را میشمارد. او میگوید: «شهید سلمان غریبی ارادت زیادی به شهدا داشت. علاقهاش به سردار شهید حاج قاسم سلیمانی هم زبانزد بود. همسرم مقید به دین اسلام و ائمه اطهار بود. عشق خاصی به امام حسین و حضرت ابوالفضل ع داشت.. از دیگر خصوصیات بارز شهید اخلاص ایشان و تلاش و صداقتش بود.»
ششممحرم و شهادت
همه صحبتهای ما ختم میشود به روایت از شهادت. روایتی که داغ دوری را تازه میکند و تلخی شنیدهها را به کام دل مان مینشاند: «ماه محرم بود. سلمان شب قبل از شهادتش در هیئت بود و همانجا از رفقایش خواسته بود برای شهادت او دعا کنند.
ششم محرم یعنی دوم مرداد ماه سال ۱۴۰۲، در گرمترین ساعت روز، ساعت ۲ بعد از ظهر، سلمان و یک نفر دیگر از همرزمانش در درگیری با سارقین مسلح به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. آقا سلمان دو روز قبل شهادت شیفت بودند و من دو روز او را ندیده بودم که شهید شدند.
شب قبل از شهادت، خواب دیدم که من و آقا سلمان و مادر ایشان در یک صحرای سرسبز و خرم هستیم. من از ایشان خواستم که از آن سبزی که قابل خوردن بود برایم بچیند و به من بدهد. سلمان بعد از اینکه یک دسته سبزی چید و به دست من داد، آن صحرای سرسبز و خرم به بیابانی خشک و بیآب و علف تبدیل شد و من خود و مادر ایشان را در آن بیابان تنها دیدم. صبح که بیدار شدم، با خود گفتم چه خواب خوبی بود ولی هرگز به آن بیابان بیآب وعلف دیگر فکر نکردم.»
چهارشانه و قد بلند
به خبر شهادت سلمان غریبی میرسیم. میگوید: «آن روز ساعت ۳، محمد رضا را به باشگاه بردم و سه و ۵ دقیقه متوجه درگیری در منطقه شدم، اما معلوم نبود که چه کسانی در آن درگیری بودند. من ناخودآگاه بیتابی نشان دادم. انگار که به من الهام شده باشد. ۱۲ سال هر چه درگیری و آماده باش بود تنم نلرزید. ولی با این خبر دلم لرزید. سریع با تلفن خود سلمان تماس گرفتم، اما تلفنش خاموش بود. با یکی از همکارانش که میدانستم در درگیری حضور دارد، تماس گرفتم. او آرام آرام خبر مجروحیت سلمان را داد و به من گفت که آقا سلمان پایش تیر خورده است، حالم بد شد و همسایهها من را به بیمارستان رساندند. همکاران سلمان که همگی خودشان را به بیمارستان رسانده بودند، تا من را دیدند، سکوت کردند. خودم را به کادر بیمارستان رساندم، تا نسبت من را با سلمان پرسیدند، از من خواستند به خانه برگردم. شنیدن این جمله کافی بود تا بدانم که سلمان شهید شده است. سرم گیج رفت و افتادم. وقتی به هوش آمدم. آمبولانس مجروحین را دیدم و به سمت شان رفتم هر چه چشم چرخاندم، سلمان را میان مجروحین ندیدم. آمبولانس دوم که آمد، به سمتش رفتم از پشت شیشه آمبولانس دو پیکر را دیدم، خیلی زود همسرم را شناختم، قد بلند و چهارشانه اش، او را میتوانستم از زیر آن پارچهای که رویش کشیده شده بود تشخیص دهم.
میدانستم که سلمان هم من را نگاه میکند، دیگر نمیدانستم باید چه کنم، فقط شهادتش را به او تبریک گفتم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم و دیدم که پیکرها را سمت سردخانه میبرند با سرعت خودم را به آنها رساندم.
در آن شرایط به یکباره یاد بچهها افتادم. نمیدانستم چطور باید به آنها بگویم! وابستگی زیادی بین بچهها پدرشان بود. کوثر خانم وقتی برای برداشتن وسیله به خانه متوجه مجروحیت پدرش شده بود برای همین همسایهها کوثر خانم را به خانه پدرم آوردند. اما از آنها خواستم محمد رضا را نیاورند، چون توان رویارویی با محمدرضا را نداشتم. گفتمابتدا خودم را کنترل کنم و بعد با بچهها روبهرو شوم. محمدرضا منتظر بود که پدرش برای اوکیک تولد بگیرد اصلا انتظار شنیدن خبر شهادت پدر را نداشت.
دو هفته قبل از شهادتش با من در مورد شهادتش صحبت و وصیت کرد که فرزندانمان را درست تربیت کنم. کمکشان کنم که در راه علم و دانش و پیشرفت گام بردارند و برای جامعه فردی مفید باشند. خیلی بر حجاب خانوادهاش حساس بود. من بیخبر از شهادت، فقط گوش میکردم و نمیدانستم که او به عمد لب به وصیت باز کرده و توصیه هایش را روایت میکند.»
آرامشی برای تسلی خاطر
همسر شهید در ادامه به لحظه وداع اشاره میکند و میگوید: «زمان وداع با او، چشمم بهچهره آرام و نورانیاش افتاد. آرامشی که بهانهای برای صبر و تسلی خاطر من شد. او را با همه زیبایی که در شهادتش دیدم، به خاک سپردم. جهاد همسرم در میدان جنگ بود و جهاد من در میدان زندگی. ما همسنگر هم بودیم. ان شاءالله که خداوند این جهاد را از ما بپذیرد و از این امتحان الهی سربلند بیرون بیاییم.
من او را در کنار خود حس میکنم همیشه. میدانم که در کنار ما هست و میبیند. میدانم که در تمام مراحل زندگی ما حضور دارد. در خوابهایی که خودم و اطرافیان از او دیده ایم، اولین جملهای که گفته، این بود که من زنده ام، نمرده ام.
سخن پایانی همسر شهید هم شنیدنی است. میگوید: «من هر روز خدا را شکر میکنم که ۱۲ سال با یک شهید زندگی کردم. در این سالها جز خوبی و محبت و عشق چیزی بین ما نبود. در این یک سال همانطور که به او قول داده و در دل تعهد کرده بودم با تمام توان ادامه دادم و با صلابت ادامه خواهم داد. تنها چیزی که در این یک سال، آزارم میدهد، دلتنگیهایی است که گاه و بیگاه به سراغم میآید و خدا را شکر وقتی که شرایط سخت و غیرقابل تحمل بود، خود شهید برای ما نشانه میگذاشت و آن مشکل را هم برای ما آسان میکرد. ما وابستگی شدیدی نسبت به همدیگر داشتیم. بعضیها میگویند شاید شهدا وابستگی به خانواده شان ندارد که راحت دل میکندند و میروند، اما من میگویم شهدا از وابسته ترینها هستند. اما تقدیر خدا برای آنها با شهادت رقم خورده است...»