ساعت ۱۰ صبح است. وارد پارک نسترن میشوم. ساختمانی در آن وجود دارد که روی تابلوی نصبشده بالای در آن نوشته است: «مرکز پرتو»؛ این نام قبلی مراکز پویاشهر است.
جلوی در ساختمان دختر نوجوانی جارو به دستش گرفته است و مشغول تمیز کردن آنجاست. به نظر میرسد که تمیز کردن این مدرسه بر عهده خود دانشآموزان است.
با ورود به ساختمان خانم رضایی، معاون این مرکز از من استقبال میکند و میگوید، باید چند دقیقه منتظر بمانم تا ورودم به کلاسها را هماهنگ کند.
در همین حین دانشآموزانی که از کنارمان رد میشوند، برخورد صمیمی و مهربانی دارند. آنها کودکانی در گروه سنی هفت تا ۱۵ سال هستند که هنگام رد شدن از کنارمان با لبخندی که روی صورتشان است سلام میکنند، دیدن لبخند شیرین و خونگرمی این بچهها لذتبخش است، معلوم است که آنها از حضورشان در این مدرسه خوشحالند.
دانشآموز کلاس اول:
میخواهم معلم شوم تا به بچهها سواد یاد بدهم
بعد از هماهنگی انجامشده وارد کلاس اول این مدرسه میشوم تا فضای آنجا را ببینم و با دانشآموزان صحبت کنم. حدود ۱۵ دانشآموز پشت نیمکت نشستهاند که به محض ورود ما به کلاسشان، میایستند و با صدای بلند میگویند: «سلام، صبح بخیر». صدای پرانرژیشان حالم را خوب میکند و من هم با صدای بلند جواب سلامشان را میدهم و میگویم سر جایشان بنشینند. معلوم است که حال بچهها اینجا خوب است و حضورشان در این کلاس کاملاً به میل و علاقه خودشان است. هیچ کس آنها را به زور سرکلاس نیاورده است، هیچ کس از آنها نخواسته است که نقش بازی کنند، آنها خودِ خودشان هستند.
گروههای سنی متفاوتی در این کلاس حضور دارند. آنهایی که در میزهای اول نشستهاند کوچکترند و آنهایی که در نیمکتهای عقبتر هستند، سن بیشتری دارند. آنطور که خانم معلم میگوید برخی از بچهها از تحصیل بازماندهاند، برای همین با سن بالاتر، تحصیل را از مقطع اول ابتدایی شروع کردهاند.
از بچهها میخواهم از رؤیاهایی که برای آیندهشان دارند صحبت کنند و بگویند میخواهند چه کاره شوند. یکی از آنها دستش را بالا میآورد و اجازه میگیرد، میگویم تو از رؤیاهایت بگو. میگوید: «من میخواهم معلم شوم.» میگویم چرا شغل معلمی را انتخاب کردی؟ میگوید: «میخواهم به همه بچهها سواد یاد بدهم.» او با این سن کمش رؤیای سوادآموزی کودکان را در سر میپروراند؛ رؤیایی که با به زبان آوردنش باعث لبخند معلمش میشود. بعد از آن باقی بچهها از رؤیاهایشان میگویند، یکی رؤیای پزشکی در سر دارد و دیگری میخواهد مدیر مدرسه شود. او میخواهد وقتی مدیر مدرسه شد، همه بچههای منطقه را برای درس خواندن دعوت کند و نگذارد کسی بیسواد بماند.
دانشآموز کلاس سوم: بعد از کلاس، کفاشی میکنم
به کلاس دیگری میرویم که مربوط به کلاس سومیهاست. در آنجا حدود ۱۲ پسر نوجوان درس میخوانند. در این کلاس هم گروه سنیها متفاوت است. از آنها میپرسم بعد از مدرسه کجا میروند و چه کاری انجام میدهند. معلوم است که برخی از آنها دلشان نمیخواهد در این باره حرف بزنند، فقط دو نفر از آنها دستشان را بالا میآورند تا برای صحبت کردن اجازه بگیرند. یکی از آنها پسری ۱۰ ساله است که میگوید: «بعد از کلاس پیش پدرم میروم و کفاشی میکنم.» پسر دیگری که حدوداً ۱۴ سالش است هم میگوید: «شغل من خیاطی است بعد از اینجا باید سرکار بروم.»
آنها را تحسین میکنم که علاوه بر اینکه کار میکنند، به فکر درس خواندن هم هستند و برای پیشرفت کردن و ساختن یک آینده درخشان تمام تلاششان را به کار میگیرند.