روایتهای خدمت به والدین، بیشمار، جذاب و آموزنده است. در اینجا سه نمونه از روایات و داستانها در این زمینه را میآوریم که هریک نکتههای درس آموزی دارد.
۱) رفتار شایسته نصرانی مسلمان شده با مادر
زکریابن ابراهیم گوید: من نصرانى بودم و مسلمان شدم. بعد براى حج به مکه رفتم و خدمت حضرت صادق (ع) رسیدم و عرض کردم من نصرانى بودم و اینک مسلمان شدهام، فرمود: در اسلام چه دیدى که مسلمان شدى؟ گفتم: در قرآن خواندم که فرموده: خداوند شما را هدایت کرده، بعد گفت بار خدایا او را هدایت کن و سه بار این جمله را تکرار کردند. بعد فرمود: اینک هرچه مىخواهى بپرس. گفت: پدرم، مادرم و خانوادهام نصارى هستند، مادرم نابیناست، من با آنها زندگى مىکنم و در خانه غذا مىخورم. آیا این چه صورتى دارد؟ فرمود: آیا آنها گوشت خوک مى خورند؟ گفتم: خیر در خانه آنها گوشت خوک مصرف نمىشود. فرمود: پس حالا که آنها گوشت خوک مصرف نمىکنند مانعى ندارد که شما با آنها زندگى کنید و غذاى آنها را بخورید، به مادرت محبت کن. هرگاه درگذشت او را به دیگرى وانگذار.
خود کارهاى دفن و کفن او را انجام بده و به کسى نگو که مرا ملاقات کردهاى و بار دیگر نزد من بیا. گوید: من خدمت آن حضرت رسیدم. مردم درباره او را گرفته بودند و از وى مرتباً سؤال مىکردند و او مانند معلم کودکان به همه پاسخ مى داد. از مکه مراجعت کردم و وارد کوفه شدم. به مادر بسیار محبت کردم.
غذا برایش آماده و لباسش را تمیز مى کردم و خدمت کارى برایش مىکردم. یکى از روزها گفت: اى فرزند! این عمل را تاکنون با من نداشتى با اینکه همدین من بودى، اما از وقتى که مسلمان شدهاى محبت تو زیاد شده است. گفتم: مادر مردى از فرزندان پیغمبر ما به من امر کرد این کارها را انجام ده، گفت: آن مرد پیغمبر است؟ گفتم: فرزند پیغمبر است. گفت: اى فرزند این وصیت انبیا است، گفتم: اى مادر بعد از پیغمبر ما دیگرى پیغمبرى نیست و او فرزند پیغمبر است گفت: اى فرزند دین تو بهترین ادیان است عرضه کن تا من هم این دین را قبول کنم.
من اسلام را بر او عرضه کردم و او هم قبول کرد و نماز را به او تعلیم دادم او نماز ظهر، عصر، مغرب و عشا را خواند بعد حالش تغییر کرد و گفت: اى پسر آن چه را به ما تعلیم کردى بار دیگر تکرار کن من براى او گفتم: او به اسلام اقرار کرد و درگذشت، صبح مسلمانان او را غسل دادند و کفن کردند و خودم بر او نماز گزاردم و به خاک سپردم.
۲) خاطرهای از مرحوم آیت الله مرعشی نجفی
مرحوم آیت الله مرعشی نجفی رمز توفیقات خود را دعای پدر میدانست و میفرمود: زمانى که در نجف بودیم، یک روز مادرم فرمودند: پدرت را صدا بزن تا براى صرف ناهار تشریف بیاورد. حقیر به طبقه بالا رفتم و دیدم پدرم در حال مطالعه خوابش برده است. مانده بودم چه کنم.
از طرفى مىخواستم امر مادرم را اطاعت کنم و از سوى دیگر مى ترسیدم با بیدار کردن پدر، باعث رنجش خاطر او گردم، خم شدم و لبهایم را کف پاى پدر گذاشتم و چندین بوسه برداشتم تا اینکه پدرم از خواب بیدار شد و وقتى این علاقه و ادب و کمال احترام را از من دید فرمود: شهابالدین تو هستى؟ عرض کردم: بله آقاجان! دو دستش را به سوى آسمان بالا برد و فرمود: پسرم خداوند عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل بیت (ع) قرار دهد. حال من هرچه دارم از برکت آن دعاى پدرم است.
۳) سرنوشت جوان نیک بنیاسرائیل
یکی از جوانان نیک بنی اسرائیل که به والدین خود نیکی فراوان کرده بود از دختری خواستگاری کرد. به او جواب مثبت دادند. پسرعموی او که جوان آلوده به گناه بود، از همان دختر خواستگاری کرد. خواستگاری او را رد کردند، او کینه پسرعمویش را به دل گرفت تا اینکه شبی او را غافلگیر کرده و کشت و جنازهاش را در یکی از محلهها انداخت. فردای آن روز کنار جنازه آمد و با گریه و داد و فریاد، تقاضای خون بها کرد و گفت: «هر کس او را کشته، خون بهایش به من میرسد و اگر قاتل پیدا نشد، اهل آن محل باید خون بها را بپردازند»! موضوع پیچیده شد و اختلاف، شدید گردید، چون تعیین قاتل از طریق عادی ممکن نبود و ادامه این وضع ممکن بود موجب فتنه و قتل عظیم شود، نزد حضرتموسی (ع) آمدند تا او از خدا بخواهد قاتل را معرفی کند.
حضرت حل مشکل را از درگاه خدا خواست، خداوند دستوری به او داد، حضرت آن دستور را به قوم خود چنین بیان کرد: خداوند به شما دستور میدهد ماده گاوی را ذبح کنید و قطعهای از بدن آن را به مقتول بزنید، تا زنده شود و قاتل را معرفی کند و درگیری پایان یابد.
بنی اسرائیل: آیا ما را مسخره میکنی؟ حضرت موسی: به خدا پناه میبرم از اینکه از جاهلان باشم. بنی اسرائیل اگر کار را در همین جا ختم میکردند، زود به نتیجه میرسیدند، اما بر اثر سؤالهای مکرر، خودشان کار خود را دشوار کردند، به موسی گفتند: «از خدا بخواه برای ما روشن کند که این ماده گاو، باید چگونه باشد؟» موسی: خدا میفرماید: ماده گاوی که نه پیر و از کار افتاده و نه جوان باشد، بلکه میان این دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهید.
بنیاسرائیل: از خدا بخواهد که چه رنگی داشته باشد. موسی: خداوند میفرماید: گاوی زرد رنگ که رنگ آن بینندگان را شاد سازد. بنیاسرائیل: از خدا بخواه بیشتر توضیح دهد، چراکه چگونگی این گاو برای ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد. حضرت موسی: خداوند میفرماید: گاوی باشد که برای شخم زدن رام نشده و برای زراعت آبکشی نبوده است و هیچ عیب و رنگ دیگری در او نیست.
سرانجام چنین گاوی را از خانه همان مرد نیکوکاری که به پدر و مادر احترام میکرد و پدرش گاوی به او بخشیده بود یافتند، آن گاو را پس از چانه زنیهای مکرر به قیمت بسیار گران یعنی به پربودن پوست آن از طلا، خریدند و گاو را آوردند. به دستور حضرت آن گاو را ذبح کرده، دم او را قطع کردند و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و گفت: «فلان پسر عمویم که ادعای خون بهای مرا دارد، قاتل من است.»
معما حل شد و قاتل به مجازات رسید و مقتول زنده شده و با دختر عموی خود ازدواج کرد و مدت زمانی با هم زندگی کردند و آن مرد نیکوکار که به پدر و مادر نیکی میکرد به سود کلانی رسید و پاداش نیکوکاریش را گرفت.