کد خبر: 1015527
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۷
بی بی یاخشیگل پیرزن اهل روستای گرمک خراسان شمالی است که در مامایی سنتی تبحر خاصی دارد؛ این پیرزن شیرین خاطرات جذابی از فرزندآوری و زندگی خود بیان میکند.
الهام صباحی
سرویس جامعه جوان آنلاین: زمانی که با انتخاب همسر وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم، جای خالی مهارت زندگی مشترک را حس کردم. مطالبی که در کتاب‌ها و سخنرانی‌ها به عنوان مهارت‌های زندگی ارائه می‌شود در مفاهیمی کلی چون صبر و مهربانی و ... تمام می‌شود و در زندگی به سختی نمود عینی پیدا می‌کند. آن‌چه در این برهه از زندگی مورد توجه‌ام قرار گرفت تجربه زیسته دیگران است که عصاره آن در چند جمله به صورت راز یا پند در گوشی گفته می‌شود. برای کشف این راز راهی روستای «گرمک» می‌شوم تا «بی بی یاخشیگل» را ببینیم.

مهر و صداقت پیرزن روستایی

بی بی یاخشیگل را از طریق نوه‌اش می‌شناسم. همکار عکاسم آقای مهدی علیزاده، صفحه‌ای در اینستاگرام برای مادربزرگش درست کرده و عکس‌هایش را به اشتراک می‌گذارد. چهره مهربانی دارد و همیشه خنده روی لب‌هایش هست. با یکی از دوستانم که علاقمند به مامایی و طب سنتی است تصمیم می‌گیریم به دیدن بی‌ بی برویم. از پشت پنجره منتظر است. ما را که می‌بیند دست روی چشمش می‌گذارد و خوش آمد می‌گوید و قربان صدقه‌مان می‌رود. واژه‌هایش پر از مهر است. ماسک زده است. نمی‌شود صورت ماهش را بوسید.

درس‌های یک پیرزن برای نسل جوان
واژه‌هایش پر از مهر است. ماسک زده است. نمی‌شود صورت ماهش را بوسید. ویروس کرونا تمام ابعاد زندگی ما را تحت تأثیر قرار داده است. بی بی می‌گوید دکتر گفته ماسک بزنیم تا کسی مریض نشود. تازه از بیمارستان مرخص شده است. بیماری کرونا او را هم به بخش مراقبت‌های ویژه کشانده و ریه‌اش را دچار آسیب کرده بود. اما بی بی با پرهیز غذایی خوب شده بود. خودش می‌خندد و می‌گوید دکتر دو بار عکس ریه‌ام را گرفت و گفت الله اکبر! چطور عفونت ریه‌ات را خوب کردی؟! دوستم می‌پرسد بی بی چی کار کردی؟ می‌گوید هیچ کار؛ ترشی نخوردم، سردی‌جات نخوردم، به همه غذاهایم سیر می‌زنم، سوپ خوردم. غذا کم می‌خورم. ماکارونی نمی‌خورم. برنج کم می‌خورم. فقط و فقط پرهیز کنی خوب می‌شوی.

پیاله‌های چایی را نوه دختری‌اش برایمان می‌آورد. چند روزی از تهران به روستا آمده تا کنار بی بی باشد. بی بی تعارف چایی می‌کند؛ کلامش پر از شور و شوق است. عذرخواهی می‌کنم که وقتش را گرفته‌ام و تشکر می‌کنم که قبول کرده است ما را ببیند. می‌گوید قزم جان! مهمان رحمت می‌آورد و بلا را از خانه می‌برد. قزم جان (دختر جان) تکه کلامش است و قبل و بعد از هر جمله می‌گوید.

قزم جان، خداوند عالم، مهمان را دوست دارد. مهمان رزق و روزی می‌آورد. یاد کوکب خانم کتاب دبستان می‌افتم. بی بی همان کوکب خانم قصه‌ها است. همه چیز خانه‌اش رنگ و بوی خاص خودش را دارد. از نقش‌های ذهنی قالی زیر پایمان که پر از قصه است تا عطر چای آنخ که پر از عطوفت بود.

آرزوی خاص مادر برای فرزندانش

فاصله را رعایت کرده و در گوشه اتاق نشسته‌ایم. چقدر دلم می‌خواهد دستان بی بی را در دستانم بگیرم. چشمانش درخشش خاصی دارد. عکس یک طلبه روی دیوار رو به رویم است. می‌پرسم عکس چه کسی است؟ به عکس بالای سرش که مردی لباس نظامی دارد اشاره می‌کند و می‌گوید عکس این پسرم است. انقلاب که شد لباسش را در آورد و نظام رفت و جنگید و جانباز شد. اما من دلم می‌خواست به راه قرآن برود. به هویت لباس‌ها نگاه می‌کنم که ابزاری بیش نیستند تا آدمی نقش خودش را پیدا کند که در چه مسیری حرکت می‌کند.

بی بی با حسرتی ادامه می‌دهد: همه بچه‌هایم اهل قرآن هستند. اما دلم می‌خواست یکی راه دین برود. بابایم ملأ بود. خیلی قرآن می‌خواند. دنیا و آخرت با قرآن است. من سواد ندارم. بعد نماز قرآن را باز می‌کنم و زیارت می‌کنم؛ سوره‌های کوچک را که حفظ هستم می‌خوانم. قرآن نور است. قزم جان! هر چه یاد گرفتم از ملأ بابا یاد گرفتم. ملأ بابا برایمان خیلی حرف می‌زد. روایت می‌گفت، داستان تعریف می‌کرد، احکام می‌گفت، همه چیز توضیح می‌داد.

پیرزن با همان لحن جذاب می‌گوید: دختر خانه بودم. مرده روی زمین مانده بود. ملأ بابا هم ناخوش بود؛ همان‌طور که دراز کشیده بود یاد داد چطور کفن ببُرم. بعد هم غسل کردن را یاد گرفتم. قزم جان! سوال کردم؛ یاد گرفتم و از کار نترسیدم.

درس‌های یک پیرزن برای نسل جوان
وی ادامه می‌دهد: غسل میت زن این‌طوری است که نیت می‌کنی غسل میت قربت الی الله. اول سمت راست و چپش را خوب می‌شویی و بعد هم با سدر و کافور غسل می‌دهی. در آخر هم با آب پاک باید غسل بدهی. قزم جان! سواد خیلی خوب است کتاب می‌خوانی یاد می‌گیری، اما من سواد ندارم. در گوش مرده اصول دین و امام‌هایش را می‌گویم. ملأ بابا به ما یاد می‌داد. توی گوش راستش می‌گویم اصول دین بر چند؟ اول توحید دوم نوبت سوم امامت چهارم عدل پنجم معاد روز قیامت.

بعد هم امام‌هایش را می‌گویم و صلوات می‌فرستم. سوال‌ها را برایش می‌گویم تا یادش بیاید -بنده کیستی؟ بنده خدا. -امت کیستی؟ امت محمد مصطفی (ص) -ذریه کیستی؟ ذریه آدم صفی الله -ملت کیستی؟ ملت ابراهیم خلیل الله -مذهب کیستی؟ مذهب جعفر صادق (ع) -غلام کیستی؟ غلام مرتضی علی. بعد هم پنبه می‌گذارم و کفن می‌کنم. کفن زن هفت تکه است، اما الان تکه‌هایش را کم کرده‌اند. مشهد که رفتم پرسیدم حاج آقا من هفت تکه بُرش می‌زنم گفت اشکال ندارد.

تجربه‌های بی بی از به دنیا آوردن بچه

می‌پرسم واقعاً از مرده نمی‌ترسید؟ می‌خندد؛ نه قزم جان! یک روز به دنیا می‌آییم و یک روز هم می‌میریم. همان جور که خداوند عالم بچه را به این دنیا می‌آورد با خودش هم می‌برد. مردن هم شبیه دنیا آمدن، دستت از همه جا کوتاه است. همان طوری که یاد گرفتم کفن برش بزنم اولین بچه را هم گرفتم (برای زایمان کمک کردم). ۲۰ سالم بود بچه داشتم. هر چه از مامایی یاد گرفتم خودم یاد گرفتم؛ کسی نبود یاد بدهد. بی‌بی‌های آن زمان خودشان یاد می‌گرفتند. انقلاب شده بود. چراغ خاموشی به ما توی زایشگاه آموزش دادند. نمره‌هایم همه خوب شد بلد بودم با دستکش و پنبه تمیز کار کنم. کارت دادند تا بچه‌ی خانه که به دنیا آمد بنویسم، بروند ثبت احوال سجل بگیرند.

نذر کردم خداوند عالم کمک کند زن و بچه‌ای زیر دستم نمیرد؛ مامایی را صلواتی انجام می‌دهم. اگر کسی چیزی داد قبول می‌کنم. خداوند عالم هم نذرم را قبول کرد. از روستا‌های اطراف طبر و جوشقان سراغم می‌آمدند. نبض‌شان را که می‌گیرم می‌فهمم کی وقت این است که بچه اش دنیا بیاید. خداوند عالم دستم را سبک کرده تا بتوانم درد زنان را تشخیص دهم. الان هم ۸۵ سالم هست سراغم می‌آیند. سوزن (آمپول) می‌زدم و حجامت می‌کردم دیگر توان این کار‌ها را ندارم. بیشتر بچه‌های این منطقه را خودم گرفته‌ام؛ دوقلو بوده، سه قلو بوده. نوه‌های خودم هم در زایشگاه خودم بالا سرشان رفتم. به من می‌گویند تو فن داری و به ما نمی‌گویی؟ می‌گویم من که سواد ندارم تا نشانتان بدهم، ببینید چه کار می‌کنم تا این‌طور زن‌ها را قاچ نکنید. قدیم زایمان می‌کردند به ساعت نرسیده بلند می‌شدند به کارهایشان می‌رسیدند. من خودم ناف بچه‌ام را گرفتم. الان زایمان می‌کنند نمی‌توانند تکان بخورند.

پزشکانی که می‌خواهند سریع‌ترین راه را انتخاب کنند

می‌پرسم بی بی مشکل کجاست؟ پاسخ می‌دهد قزم جان! صبر نمی‌کنند، تحمل درد ندارد، دکتر‌ها هم یک چاقو و آمپول یاد گرفته‌اند. زایمان روی تخت خیلی سخت است. زمین که باشند راحت است. روی تخت بی بی (ماما) نمی‌تواند به زن کمک کند و پرستار‌ها هم با فشار می‌خواهند همه چیز را حل کنند. دل و روده زن را بیرون می‌آوردند. درد از پنج دقیقه شروع می‌شود تا بیست دقیقه که به وقت زایمان برسد. سریع می‌گویند سزارین، اینکه نشد. زن‌ها نمی‌توانند درد تحمل کنند. ترکمن‌ها خوب وقت زایمان را می‌دانند و بچه‌هایشان راحت دنیا می‌آید.

گاهی سراغم می‌آیند تا وقت زایمان را بگویم. از روی شکم‌شان می‌فهمم. وقتی به بچه دست بزنی تکان نخورد جایی برای فرار نداشته باشد وقت زایمان است. دختر و پسر هم رفتارشان با هم فرق دارد، اما اگر فهمیدی نباید بگویی. گناه دارد. ممکن است طرف دختر یا پسر بخواهد ناشکری کند خدا قهرش بیاید. باید رازدار باشی.

درس‌های یک پیرزن برای نسل جوان
پیاله چایی را می‌نوشد و می‌گوید بیشتر زن‌های این دور و زمانه دچار عفونت می‌شوند. رعایت خودشان را نمی‌کنند. زمانی که حکم خدا (عادت ماهیانه) هستند باید مراقب باشند با آب سرد خودشان را نشویند. قزم جان! زمان حکم خدا نباید زن‌ها ورزش کنند، زیرا دچار افتادگی رحم می‌شوند و موقع حاملگی اذیت می‌شوند. این‌ها را کسی نیست بگوید.

توصیه‌هایی برای زندگی

می‌خندم و می‌گویم بی بی زندگی سخت است. می‌خندد و می‌گوید سخت نیست قزم جان! شما که سواد داری و کتاب می‌خوانی. به کتاب‌هایی که خوانده‌ام فکر می‌کنم. کدام یک به من درس زندگی کردن داده است و باعث شده است زندگی‌ام تغییر کند. بی بی خودش یک کتاب زنده بود. دست‌هایش خط به خط تجربه بود. بی بی به بالش تکیه می‌دهد و می‌گوید: حرص و جوش نزن. زندگی الان که راحت است. الان آسایش هست. ده تا شکم بچه آوردم که سه تا دختر و سه تا پسر بزرگ شدند.

کار مردم را روی کار خودم گذاشتم. کنار کار‌های خانه برای اینکه کمک خرج شوهرم باشم قالی می‌بافتم، روی زمین مردم کشاورزی می‌کردم، گوسفند پروار می‌کردم. قزم جان! روزی‌رسان خداوند عالم است. آفتاب نزده بیدار می‌شدیم تا آخر شب کار می‌کردیم.

انگشت اشاره‌اش را بالا می‌آورد و می‌گوید زندگی کردن سخت نیست صبرت را زیاد کن. حرص و جوش نزن. اگر شوهرت کاری کرد که ناراحت شدی، به خانواده‌اش توهین نکن. اگر تو بگویی خواهرت این‌طور است او هم می‌گوید خواهر تو این طور است. دوم بد خانواده‌ات را پیش شوهرت نگو که یک روز بر می‌گردد به خودت می‌گوید اگر خیلی خوب بودی خانواده‌ات خوب بود. سوم اینکه حرف از این خانه به خانه دیگر نبر. خداوند عالم قهرش می‌آید.

با دیگران دهان‌بست (قهر) نباش. خوش‌زبان باش. گلایه و شکایت زندگی‌ات را پیش دیگران نکن. سعی کن گلایه‌هایت را پایمال کنی تا حرف روی حرف نیاید. اگر کسی بدی به تو کرد پیش این و آن نگو و نشنیده بگیر. اگر پیش این و آن بگویی خون می‌شود. اول و آخر اینکه جواب شوهرت را بدهی دنیا را نداری، جوابش را ندهی آخرت را داری.

به نصیحت‌هایش فکر می‌کنم که بیشتر آن به کلام اشاره دارد. این عنصر اصلی در ارتباطات که نه تنها در زندگی مشترک بلکه در تمامی روابط زندگی تأثیرگذار است.

آمادگی برای زندگی جدید

بی بی! بعد از هشتاد و پنج سال زندگی راضی هستی؟ می‌گوید راضی هستم، بچه‌هایم را بزرگ کردم و سر خانه و زندگی‌شان فرستادم. سفر کربلا و مکه‌ام را رفته‌ام. بقچه‌ام را هم آماده کرده‌ام. می‌پرسم بقچه چی؟ سر کمدش می‌رود. بقچه گلدوزی‌شده اش را باز می‌کند. پارچه‌های سفید تکه تکه شده را روی هم می‌گذارد و اسم می‌برد: این چادر است؛ این رو بنده است.

همه وسایلش را بار‌ها چک کرده که کم نباشد، سدر و کافور تا تربت کربلا را گذاشته است. مرگ به اندازه تولد برای بی بی معنا دار است. غسل دادن و کفن کردن برای او با تولد و لباس پوشیدن یک شکل دارد. دو موجود ناتوان که برای یک زندگی جدید باید آماده شوند.

بی بی یاخشی‌گل زندگی را همان‌قدر دوست دارد که برای مرگ آماده است. او همان‌قدر پر تلاش برای زندگی است که برای مردن آرام است. زندگی را در ساده‌ترین شکل زیسته است، ترکیبی از مرگ و زندگی که با امید و تلاش به حرکت در آمده است.
منبع: مهـــر
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار