ابتدا بفرمایید با شنیدن نام داریوش اسدزاده عموی بزرگوارتان چه خاطرهای به یادتان میآید؟
به خاطر دارم خیلی بچه بودم و به همراه خواهرم و دیگر دخترعمههایم در تئاتر تهران بودیم که عمو روی سن تئاتر رفت. آن روز اولین باری بود که عمو را روی سن میدیدم. عکسالعملی را که با دیدنش از خود نشان دادم را یادم نیست، ولی خیلی هیجان داشتم.
یکبار دیگر هم گمانم نه یا ده سال داشتم که همراه با خدا بیامرز مادربزرگم آن موقع زنده بود به سینما رفتیم که یکی از فیلمهای در حال اکران عمو داریوش را ببینیم. عمو در یک فیلم سینمایی به اسم «پاسداران دریا» بازی کرده بود و در یکی از صحنههای فیلم از داخل قایق با لباس ملوانهای دریایی داخل آب میافتاد. به محض دیدن آن صحنه مادربزرگم در سینما از جا بلند شد و فریاد زد: «آخ! امشب بچهام سرما میخوره.» حال تجسم کنید دور و بریها را که میگویند خانم بشین! این فیلم است.
رابطهتان با عمویتان در آن دوران چطور بود؟
به دلیل اختلاف سن زیادی که داشتیم خواه ناخواه ارتباط خیلی نزدیکی نداشتیم.
چند وقت یک بار ایشان را میدیدید؟
من عمو را هفتهای یک بار میدیدم. همیشه خانواده دور هم بودند و در این دورهمیها من هم عمو را میدیدم، ولی ارتباطی که مد نظر شماست از سن بچگی شکل نگرفت. در واقع رابطه من با عمویم پس از اتمام تحصیلاتم در خارج از کشور و در بازگشتم به ایران، در سن ۲۴، ۲۵ سالگی شکل گرفت. در این دوران وقتی با عمو بیرون میرفتیم، عمو خاطراتی از گذشته میگفت و من راجع به روابط و دوستیهایی که داشتم، صحبت میکردم. هر وقت با هم مینشستیم و صحبت میکردیم، غالباً میگفتیم و میخندیدیم و ارتباط خوب و نزدیکی داشتیم. البته در این چند سال آخر به دلیل مشکلاتی که داشتم، باهم کمتر رفت و آمد داشتیم، ولی هر وقت که در تهران بودم و یا فرصتی پیدا میکردم چند روزی پیش عمو بودم و همدیگر را میدیدیم. در واقع ارتباط من با عمو داریوش از سن ۲۶، ۲۷ سالگی، نزدیکتر شد و هر قدر سن من بیشتر میشد، درک متقابل و همدلیمان بیشتر میشد. این اواخر هم اغلب به درددل و صحبت راجع به خاطرات گذشته میپرداختیم. کلا زمانهایی که با هم بودیم اوقات خوبی بود و ساعتهای خوشی را با هم میگذراندیم.
رابطه استاد داریوش اسدزاده با خواهرها و برادرش چطور بود؟
عمو داریوش رابطه خوبی با اعضای خانواده و فامیل داشت. معمولاً هم خواهر و برادرها و خانوادههایشان شبهای جمعه یا روزهای جمعه با هم بیرون میرفتند.
نگاه خانواده به استاد اسدزاده به عنوان تنها فرد هنرمند خانواده چطور بود؟
همه دوستش داشتند و با خوشحالی میگفتند این برادر من یا عموی من یا دایی من است. هیچکس حساسیتی به اینکه ایشان بازیگر است نداشت و به همین خاطر همه فامیل به تئاترهایش میرفتند و از این موضوع خوشحال بودند و با دید مثبت به هنر ایشان نگاه میکردند.
رابطه خوب زندهیاد اسدزاده با جوانان بسیار مشهود و مثال زدنی بود. چه خصوصیت در ایشان عامل جذب جوانان در کنارشان میشد؟
خوشرویی، خندهرو بودن و اینکه با جوانها راحت کنار میآمد و همدلی میکرد.
اهل نصیحت کردن هم بودند؟
نه، اهل این حرفها نبود، چون اگر فردی در سن بالا بخواهد نصیحت کند، سن پایین زیر بار حرف او نمیرود. عمو داریوش با جوانان همنشین بود و بیشتر این خصوصیتش بود که مرا جذب او میکرد و شاید بهنوعی به این دلیل با خاطرات گذشتهاش آشنا بودم و همدلی میکردم.
چه عاملی سبب شد استاد اسدزاده در سن ۶۳ سالگی و دورانی که بخاطر شرایط سخت ناشی از جنگ کشور را ترک میکردند، به ایران بازگردد و دو باره زندگی جدیدی را آغاز کند؟
عمو رفت آمریکا و زندگی در آنجا را تجربه کرد، اما دید آنجا جای ما ایرانیها با فرهنگ ایرانی و سنن و آداب و رسوم و وابستگیهای خانوادگی و فامیلی خاصی که داریم نیست و ما نمیتوانیم خارج از ایران زندگی کنیم. خود من هم خارج از کشور بودهام، ولی زمان جنگ برگشتم. چون واقعا زندگی کردن در خارج از کشور خیلی مشکل است. خیلیها از ایران رفتهاند، ولی ایمان دارم وقتی شب سرشان را روی بالش میگذارند فکر و ذکرشان محله و خانهای است که در آن بزرگ شدهاند و آن مدرسهای که در آن تحصیل کرده و دوستانی است که در ایران داشتهاند. من به این قضیه ایمان دارم و عمو هم به همین دلیل برگشت.
با توجه به اینکه یکی از دلایل فوت استاد اسدزاده بیماریشان بود، بفرمائید چطور از بیماری ایشان باخبر شدید؟
از سالها پیش ایشان با بیماریهای مختلفی درگیر بودندـ البته بیماری آخری نه ـ و ما در جریان و پیگیر مشکلاتشان بودیم تا اینکه در چند سال آخر این مشکلات به عارضه ریوی رسید. این عارضه هم با توجه به سن عمو و ناتوانی جسمیشان امکان جراحی روی ریه را مطلقاً از بین میبرد. البته آقایان پزشکان طبق قوانین پزشکی مجبور بودند کار (biopsy) و جراحی را انجام بدهند، ولی ما به دلیل پائین بودن قدرت فیزیکی و توان جسمانی ایشان، موافق این قضیه نبودیم و بهتر دیدیم با توجه به کهولت سن تا جایی که بتوانیم او را در کنار خودمان داشته باشیم و در خدمتش باشیم.
حال روحی استاد اسدزاده در این دوران بیماری آخرشان چطور بود؟
روی تجربهای که خودم دارم و در افرادی که سن بالایی دارند دیدهام که به بیماریهای لاعلاج میرسند، خود بیمار این مطلب را بهتر از هر کسی میداند و نیاز به مشورت پزشکی نیست. عمو داریوش هم این موضوع را حس کرده بود و در بیمارستان به من میگفت من از اینجا بیرون نمیروم. البته من با شوخی، خنده و تعریف کردن خاطرات یکجوری سعی میکردم موضوع را عوض کنم و فضا را تغییر دهم. حالا ممکن است در ظاهر تصور میکردم رد میشود، ولی با دو کلام گفتن و خندیدن و حرفهای من چیزی که در ذهن یک نفر هست رد نمیشود. ممکن است برای ۲۰ دقیقه یا یک ساعت به آن مسئله فکر نکند، ولی به محض اینکه تنها میشود بلافاصله این افکار برمیگردند. کما اینکه وقتی عمو به خانه آمد و من صبحها تا بعد از ظهر و شب تا ده یازده که پیش عمو بودم، باز هم میگفت: «سیا! یک کاری کن من راحت شوم» و من باز با شوخی، خنده و صحبت، سعی میکردم حواسش را پرت کنم، ولی این موضوعی بود که ذهنش را درگیر کرده بود. عمو خیلی بهتر از هر کسی میدانست دیگر از این بیماری رهایی نخواهد داشت. البته من هم به این مسئله ایمان داشتم، چون با پزشکان معالج عمو صحبت کرده بودم و از وخامت حال عمو اطلاع داشتم. مطمئن بودم که بعد از بیمارستان حداکثر دو سه ماه بیشتر زنده نخواهد ماند.