سرویس جامعه جوان آنلاین: امروز برای ناهار خورش قیمه دارم. رابطه من با خورش قیمه شبیه به رابطه فرهاد است با شیرین. خیلی دراماتیک و عاشقانه. امروز صبح رئیسم چهارصد و بیست صفحه نقشه سیاه و سفید را گذاشت روی میزم تا غلطهایش را پیدا کنم؛ ملالآور و طاقتفرسا و آزاردهنده. بدترین قسمت قضیه هم این بود که رئیسم گردنش را کمی کج کرد و با حالتی بین التماس و دستور بهم گفت که تا قبل از ناهار نتیجه را میخواهد. من آدم دلگندهای نیستم و اینطور مواقع یکی با صدای ناصر ملکمطیعی توی سرم داد میزد که گند بخوره به این زندگی. امروز هم دقیقا همین اتفاق افتاد. اما با یک تفاوت بزرگ. یک جایی ته ذهنم یاد خورش قیمهای افتادم که برای ناهار آوردهام. خلاصه داستان این شد که قیمه، انگیزه ادامه راه تا ظهر را فراهم کرد. هر صفحه را که ورق میزدم، یک فحش به روزگار میدادم، اما یاد قیمه که میافتادم، دلم غنج میرفت و فحشم را پس میگرفتم.
سر کوچه ما یک زن و شوهر زندگی میکنند. جیسون و لارا. پسرشان معلول است. در حدی معلول که غذا هم نمیتواند بخورد. چند باری با آنها حرف زدم. جیسون درشت و چهارشانه است و سرش را با تیغ میتراشد و هر روز برای رسیدن به محل کارش باید نود دقیقه رانندگی کند. به اندازه یک بازی فوتبال. هر ماه چهل درصد درآمدش را میگذارد کنار بابت خرج پسرشان. لارا هم گویا منشی یک وکیل الدنگ است که هر روز او را میچلاند. پارسال درخت کاج افتاد روی خانهشان و سقف را جر داد. سال قبلتر هم شهرداری گیر داد و مالیاتشان را دوبرابر کرد. لارا حساسیت ناجوری به گل و گیاه دارد و شش ماه از سال را عطسه میکند. یک شورلت کهنه دارند که لااقل ده تا رئیسجمهور را به چشم خودش دیده. پول ندارند عوضش کنند و یک هفته درمیان میروند مکانیکی. چند تا فاجعه دیگر هم هست که حوصله گفتنشان را ندارم. در عوض هر بار که میبینمشان، انگار نه انگار این مشکلات مال آنهاست. انگار نشستهاند روی روشنترین نقطهی جهان هستی. مرکز پرگار امید. گاهی وقتها که از جلوی خانهشان رد میشوم، میبینم که نشستهاند روی پله در ورودی. در واقع لارا دراز کشیده و سرش را ول داده روی پای جیسون و انگشتهای جیسون هم لای موهای لارا. پسرشان هم روی صندلیچرخدار به یک جای دوری خیره شده. این صحنه را هزار بار دیدهام. دقیقا مشخص است که یکی چهارصد و بیست صفحه نقشه گذاشته توی کاسهشان. اما شانس آوردهاند و یک قابلمه قیمه ته یخچال دارند. یک انگیزه بزرگ برای ادامه راه. دقیقا این انگیزه را میشود توی چشمهای لارا، وقتی که شوهرش حرف میزند، دید. یا توی چشمهای جیسون وقتی که دستش را میبرد دور کمر لارا. مشخص و واضح (منبع:فهیم عطار مقیم خارج از کشور)
تحلیل و تجویز راهبردی:
آنچه نویسنده در متن بالا به آن پرداخته است سطحی از لوگوتراپی یا معنادرمانی است. دکتر ویکتور فرانکل در سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵ به وسیله نازیها ابتدا در اردوگاه مرگ آشویتس و سپس در اردوگاه کار اجباری داخاو زندانی شد. او نجات پیدا کرد و بر اساس تجاربش کتابی منتشر کرد به نام: انسان در جستجوی معنا. او از ۱۲۰ دانشگاه جهان دکترای افتخاری گرفت!
در آن اردوگاه افراد واقعا رنج میکشیدند و هر لحظه سایه اعدام و مرگ بالای سرشان بود. پس در چنین شرایطی، کاهش دادن رنج از راه نادیده گرفتن آنها، با تصورات واهی و خوش بینی ساختگی، بی فایده است. فرانکل در خاطراتش به دو زندانی که قصد خودکشی داشتند اشاره میکند و هر دو علت خودکشی را همان جمله معمول که «دیگر چیزی از زندگی نمیخواهم» میگفتند. فرانکل فهمید یکی از این دو زندانی فرزندی دارد که در انتظار او بود، و دومی مرد دانشمندی بود که چند کتاب نوشته بود و باید آنها را به پایان میبرد. هیچ کس دیگری نمیتوانست این کار را بکند، همان طور که هیچ کس نمیتوانست جای آن پدر را برای فرزند پر کند؛ بنابراین سعی کرد آنان هدف این لحظه از زندگی خود را بیابند و زندگی شان بامعنا شود.
در زندگی یک سرباز، عشقی وجود دارد که او را به آینده پیوند میدهد. در زندگی یک بچه دبیرستانی، استعداد موسیقی که میخواهد آن را شکوفا کند، در زندگی فرد سوم یک کار علمی ناتمام. در زندگی چهارمی، مبارزه سیاسی برای تغییر وضعیت موجود. در پنجمی به دانشگاه فرستادن تنها فرزندش.
به باور من، چند سال آینده، شرایط سختی از نظر معیشت پیش روی همه ماست؛ و ما پیش از هر چیز نیاز به قیمه داریم! بالاخره هر فردی که میخواهد این دوران سخت را پشت سر بگذارد، باید یک ظرف قیمه ته یخچال ذهنش داشته باشد! چیزی که زنده نگاهش دارد، امید ببخشد و او را به فردا پیوند بزند. مواظب باشید کسی قیمههای ما را نخورد!