کد خبر: 758797
تاریخ انتشار: ۲۲ آذر ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۶
نگاهي به «انديشه شناخت» دكتر رضا داوري اردكاني(1)
تجدد در ايران از زمان مشروطيت و بلكه پس از آن همواره به عنوان يك مسئله ميان ايرانيان خاصه محافل روشنفكري مطرح بوده است.‌
بهروز زواريان*
نياز به پويايي و نگاه جديد به سنت مقوله‌اي است كه كمتر فردي در افق تاريخ معاصر آن را به طور كلي انكار كرده است، اما در نسبت آن با «سنت» و نيز «مدرنيته» همواره بحث‌هاي فراوان بوده است. دكتر رضا داوري اردكاني تجدد را «راهي دشوار» توصيف مي‌كند كه نيل به آن نه فقط نياز به فهم موقعيت تاريخي تجدد دارد كه درك درست از شرايط اجتماعي، جغرافيايي و حتي وضعيت ذهني حاكم بر جامعه را نيز مي‌طلبد. داوري اردكاني فيلسوفي است كه نه درك سطحي روشنفكران و شوق زايد الوصوف ترقي خواهان را تأييد مي‌كند و نه تجددستيزان را مورد ستايش قرار مي‌دهد، بلكه مي‌كوشد با تبيين موضوع تجدد به عنوان يك مسئله ضمن نقد وضع كنوني، راهكارهايي براي نيل به آن بيابد.
 
 
داوري در افق فلسفه ايران
 

دكتر رضا داوري اردكاني فيلسوف معاصر كشور، متفكري است كه در دوران معاصر كشور و تاريخ آتي مقامي انكارناپذير دارد. انديشمندي كه از مركز فلسفه و از جوهره فلسفي علوم انساني به محيط آن نظر مي‌اندازد. رضا داوري به اكثر مسائل انديشه معاصر، به خصوص علوم انساني، با حال و هواي تجدد مي‌نگرد. همچنين به معناي واقعي و با تكيه بر فلسفه عملي، انديشه وي در دوراني از تاريخ به سر مي‌برد كه جهل و ناداني و غرض‌ورزي‌هاي سياسي مانع انديشيدن شده است؛ تاريخي كه در آن، آينده نه از سوي سياستمداران بلكه از سوي انديشه‌غربي به صورت كامل تحت سيطره قرار گرفته است. از همين رو دور از ذهن به نظر نمي‌رسد كه تحليل هواي تجدد و تنفس در آن انديشه و تاريخ، تأمل‌هاي فيلسوفانه وي را به صورت كامل و خودآگاه به سوي ايدئولوژي و غرض‌ورزي سياسي بكشاند. اين در حالي است كه رضا داوري نه از غرض و غرب‌ستيزي و مخالفت با علم، بلكه از ريشه‌هاي فلسفي به اين تاريخ مي‌نگرد.

در عين حال اما بسياري از انديشمندان وي را تأثر پذيرفته از انديشه‌هاي «مارتين ‌هايدگر» فيلسوف آلماني مي‌دانند. البته داوري اردكاني با پرورش يافتن در مكتب سيد‌احمد فرديد، انتقادات هايدگر از «عقلانيت ابزاري» و «علم جديد و تكنولوژي مدرن» را در آثار خويش نشان داده است. در واقع داوري با رجوع به هايدگر و سنت فلسفه‌ اسلامي دست به نقد جدي از غرب، اقتضائات و لوازم ذاتي آن مي‌زند. از همين رو پيش از ورود به انديشه و واكاوي ابعاد مختلف فكري اين فيلسوف بايد به خاطر سپرد كه ايشان تمام مسائل و مقولات زندگي را در نسبت با تجدد فهم مي‌نمايد.

اما تجدد چيست كه داوري تا اين حد نسبت به آن تأمل دارد؟ تجدد در حقيقت نحوه‌اي از نسبت بشر با عالم و دنيايي است كه در آن به سر مي‌برد و اين نسبت در تمام ابعاد زندگي به خصوص هنر، دين، سياست و فلسفه تجلي پيدا مي‌كند و از طرفي به پوشيده شدن امر ‌قدسي و سكولاريسم ‌زبان كه در آن ديگر قدس و امر قدسي معنايي ندارد منتهي مي‌شود. تجدد و مدرنيته به زعم رضا داوري در واقع نحوه‌اي از نگريستن به عالم و به خصوص مبدأ عالم است. با اين تفسير، مدرنيته و تجدد صرفاً يك «مفهوم» نخواهد بود، همچنان كه پيش از اين نبوده است. در همين راستا، غرب (نه در معناي جغرافياي اروپايي) صورت تمدن خود را در تمامي عالم گسترانيده و از همين جهت تاريخ جديد عالم، در واقع تاريخ غربي است. اما غرب امريكا و اروپا نيست، بلكه «شرايطي» است كه در آن بشر خود را لايق تصرف در موجودات مي‌داند. در همين زمينه وي در كتاب درباره غرب مي‌نويسد: «ما نمي‌خواهيم غرب را بشناسيم كه فقط بر دانش‌مان افزوده شود، بلكه غرب را مي‌شناسيم تا تكليف خودمان روشن شود. شناخت غرب يك تفنن يا فضيلت نيست بلكه يك ضرورت است. غرب، هوايي است كه تكنولوژي و سياست جديد در آن روييده و رشد كرده است. لذا اين شرايط همان تجدد و عقلانيت متجدد است.»

از همين رو مي‌بينيم و مي‌شنويم كه در گوشه و كنار عده‌اي نادانسته چنين تحليلي را حمل بر غرب‌ستيزي داوري مي‌نمايند كه گويا آنها در حال و هواي تجدد زندگي نمي‌كنند و اصلاً آن را نمي‌شناسند، و عجبا كه نادانسته در باب مدرنيته و شرايط تجدد به صراحت حكم مي‌كنند و وي را به غرض‌ورزي سياسي محكوم مي‌كنند. گويا مدرنيته و تجددي كه وصف آن رفت، فقط با عينك سياست تفسير مي‌شود. از همين جهت، فروكاستن تأمل به سياست، در انديشه رضا داوري جايگاهي ندارد. در نتيجه چنين تفسيري در تأملات فيلسوفي كه فقط تذكر مي‌دهد، انديشه را مصادف با خشونت و موجه نمودن آن تعبير نموده و در همين وهله اول به نزاعي موهوم و سياسي تبديل مي‌شود.

اصلاً سياستمداران درجه سوم را به فلسفه چه كار؟ سياستمدار مي‌بايست بنشيند و به دعواي خود در باب نزاع‌هاي حل‌ناشدني بپردازد و در پي اين باشد كه از كدامين راه انديشه را نجات دهد. اما تهمت بستن به پاي انديشمندان و انسان‌هايي كه زندگي خود را هم كشور و فرهنگ كرده‌اند به اين صورت روا نيست. گويا زمانه ما، دوراني است كه در آن همه بي‌خبران و نه آنهايي كه مي‌انديشند و فكرشان توسعه كشور است، از نسبت فلسفه، سياست و خشونت بي‌خبر هستند. و اكثر گفته‌ها و نوشته‌ها نشان از مشهورات و عالم بي‌خبري است. لذا دانش‌شان اندك است و در همين اندك هم تأمل نمي‌‌كنند. با اين تفاسير داوري اردكاني نشان مي‌دهد كه جهان كنوني، جهان قدرت بشر است. انسان با علم و تكنولوژي، جهان را دگرگون كرده است، دگرديسي‌اي كه در تاريخ سابقه نداشته و در عين حال مهار‌كردني هم نيست. اين قدرت بسيار خطرناك است و همچنين محدوده معيني دارد. گويا روشنفكر ما گرفتار سياست‌بيني است و با عينك سياست به سراغ همه‌چيز مي‌رود. بنابراين بيش از اين‌كه روشنفكر سياست‌بين موجه نمايد كه فلسفه مروج خشونت است ناخودآگاه بر آشوب زبان دامن زده و در عين حال با بي‌فكري و حكم كلي صادر نمودن خشونت را ترويج مي‌كند و بيش از اينكه بخواهد بر وحدت كشور و وحدت توسعه مدد رساند، بر گسيختگي تاريخي و بي‌خردي دامن مي‌زند. در واقع مي‌توان گفت فلسفه‌اي كه داوري به آن تعلق خاطر دارد به آساني فهميده نمي‌شود و حتي اهل فلسفه نيز آن را درك نمي‌كنند و از همين جهت فلسفه‌اي كه به آساني درك نمي‌شود فلسفه نيست بلكه خطابه است. لذا در همين حيطه بايد اصلي تاريخي را بازگو نماييم و آن اين است كه: «ابهام در الفاظ بر عدم شنوايي مردم دامن مي‌زند.» هرچند كه گوش مردم در هر زماني مستعد شنيدن برخي حرف‌ها باشد و به بعضي سخنان هم اصلاً بدهكار نباشد. لذا با اين برخورد روشنفكران جهان سوم به صورت معمول نفوذ چنداني ندارند و اگر هم نفوذي داشته باشند تأثيرشان در جريان‌هاي سياسي و اجتماعي بسيار ناچيز است.
 
 
داوري و موضوع تجدد
 
براي درك نظرگاه داوري اردكاني به مفهوم تجدد بايد «تاريخ باطني» جهان تجدد را بررسي كرد. اما تجدد از كجا و چگونه آغاز مي‌گردد؟ تجدد با فكر باز و خروج از نزاع سياسي آغاز مي‌شود، نه اينكه صرفاً تاريخ 400 سال اخير بازگو شود. دكارت و راجربيكن و گاليله و هابز و كانت و هگل، سهم عظيمي در توصيف تجدد و قلم رياضي جهان داشته‌اند و از همين جهت ما براي درك جايگاه خود نيازمند درك چارچوب فكري آنها هستيم. ما راهي جز بازخواني تجدد به عنوان تاريخ پيش روي خود و فضايي كه ناخواه در آن محيط شده‌ايم، نمي‌يابيم. اما اين مسلك و نحوه نگرش به تجدد به جبرانگاري نبايد منتهي ‌شود. آيا مهم اين است كه درك كنيم و بدانيم كه يونان چگونه مسيحي گشت؟ ما درك مي‌كنيم كه تجدد از تركيب يونانيت و مسيحيت پديد آمد. اما اين جمله و اين حكم، بسيار كلي و مبهم است، و حكم كلي و بر واقعيت جزئي قابل اطلاق نيست. از طرفي احكام مفهومي همچون تركيب و اتحاد يونانيت و مسيحيت بيش از اينكه بخواهد حال و هواي تجدد را تفسير نمايد بر ابهام آن دامن مي‌زند، و نشان نمي‌دهد كه اقوام ديگر و به خصوص غيريوناني‌ها و غيرمسيحي‌ها چه نسبتي با تجدد پيدا مي‌كنند؟ انديشه داوري با وسعتي كه دارد در عين ابهام بر ايجازگويي بنا نهاده شده است، هرچند ما بايد كسب جمعيت از زلف پريشان انديشه نماييم. لذا تجدد برحسب آنچه داوري مي‌انديشد نه غربي است و نه شرقي. تجدد تاريخي است كه در آن بشر با انديشه خود، خدا را كنار زد و بيش از اينكه خدا بخواهد ضامن وجود انسان باشد، انسان ضامن وجود خود و خدا گشت. با اين وصف، تجدد حال و هوايي است كه با خودمختاري انسان بسط يافت نه اين‌كه به عنوان مثال دكارت، گاليله، يا كپرنيك به صورت خودآگاه آن را به صورت يك پروژه ممتد از پيش مشخص شده، ترويج و توسعه داده باشند. همچنين داوري بر اين عقيده است كه تكرار تاريخ به خصوص تاريخ مدرنيته و تجدد در همه جا آسان نيست.

با كمي تأمل در منظومه فكري رضا داوري مي‌توان دريافت كه تجدد تاريخي است كه در اروپاي بعد از رنسانس قوام و بسط يافته است و به يك اعتبار از 500 و اعتباري ديگر از 2500 سال پيش تاكنون در فرايندي تدريجي متحقق شده است. به خصوص در كشورهاي توسعه نيافته‌تر، به صورت معمول اين گونه برداشت مي‌شود كه فقط يك راه ضروري در تاريخ گشوده شده كه ابتدا غربي‌ها در آن قدم نهاده و سپس ما بايد به ضرورت در همين تاريخ قدم نهيم. همچنين از سويي بر اين عادت پيش مي‌رويم كه چون اين راه طي شده را اقوام غربي پيموده‌ا‌ند بنابر ضرورت چنين راهي صحيح و قابل اختيار است.

اگرچه اين دو تلقي در درجه اول خيلي از روشنفكران كشورها را برانگيخته است، لكن جاي چون و چراي بسيار دارد. رنه دكارت فيلسوف فرانسوي با فروكاستن وجود انسان به ساحت انديشه (يعني انساني كه مي‌انديشد، وجود دارد) و در جمله مي‌انديشم پس هستم«cogito ergo sum» در واقع بنيان تجدد را مستحكم‌تر از پيش بنا مي‌كند. لذا اگر اين تاريخ و توسعه عقل دكارتي، تاريخ بسط تجدد است اقوام ديگر كه ملتزم به عقل خودبنياد دكارت نيستند به سختي مي‌توانند در مسير توسعه قدم بگذارند.

اما چنين تحليلي به اندازه مسير توسعه و همنوا شدن با تجدد مهم نيست. پرسش اصلي اين است‌كه چرا پيمودن راه توسعه تا اين اندازه دشوار شده است؟ آيا به راستي مسير توسعه همان راهي است كه غرب پيموده و ما نيز بايد در همان مسير قدم نهيم؟ مي‌بينيم كه رضا داوري با تحليلي بسيار عميق نشان مي‌دهد كه ما هم‌اكنون بر سر دو راهي قرار گرفته‌ايم و در عين حال برخي با عدم شناسايي تجدد، در عين حال، راه وصول به توسعه و تجدد را سهل مي‌انگارند و در نتيجه با نگرشي بسيار سطحي وقتي كه موانع مسير توسعه را بررسي مي‌كنند، فوري ساختارهاي سياسي در نظرشان جلوه‌گري مي‌كند تاحدي كه مي‌پندارند مسير توسعه به قدري صاف و هموار است كه در صورت دموكراتيك كردن ساختارهاي حكومت، همه كشورها به يك صورت و به نحو يكسان در آن قدم مي‌گذارند. در برابر اين سياست‌بيني كه صورتي از جمود فكري و روحي است اين فرضيه قرار مي‌گيرد كه اروپا با فلسفه و در عين حال هنر راه تجدد را پيموده است. ما اكنون به اين كاري نداريم كه اروپا چگونه اروپا شده است اما بسيار مهم است كه بدانيم عالم جديد و دوران مدرن با انسان‌هايي ساخته مي‌شود كه كم و بيش برخوردار از عقل دكارتي و كانتي هستند. زماني كه عقل در حدود و وراي طبيعت نمي‌تواند حكم صادر نمايد و وراي طبيعت بشري حكمي صادر نمي‌شود، فقط انسان باقي مي‌ماند و هيچ‌گونه ملاك و معياري خارج از مفهوم انسان معني نخواهد داشت. بنابراين عقل دكارتي معتقد است تا اين جاي جهان، طبيعت بر انسان اثرگذار بوده است و اكنون زمان آن فرارسيده است كه انسان صورت جهان را معين نمايد. لذا توسعه و مفهوم آن با عقلي بسط يافته است كه فيلسوفان وصف آن را گفته‌اند و از همين جهت اينان راه‌گشايان تجدد هستند. اما پيش از اين گفته شد كه تاريخ تجدد به اعتباري به 2500 سال پيش بازمي‌گردد. شايد براي ما درك چنين معني و واقعيتي دشوار باشد، اما زماني كه سقراط بر اين عقيده رفت كه فلسفه را از آسمان بر زمين آورده است گويي در مدينه آتن جايي به فلسفه داده شده است. اين طرح همچنان ادامه پيدا كرده و در قرون جديد طرح «آتلانتيس نو» فرانسيس بيكن در واقع مويد دستور سقراطي گشته و در عين حال وحدت تاريخي تجدد را تأييد مي‌نمايد. در همين وجهه نظر اروپاي قرون وسطي به فلسفه نياز داشت و از طرفي در شرق و عالم اسلام با وجود تأكيدهاي فراوان، فلسفه در حاشيه بوده و به هيچ صورت دخل و تصرفي در واقعيت نداشته است.

فيلسوفان انگشت‌شمار موجود در قرون اسلامي نيز معمولاً مورد بي‌مهري قرار مي‌گرفتند يا تكفير مي‌شدند يا به آنها اهميتي داده نمي‌شد. نگرش به چنين تحليلي به اين معنا نيست كه در غرب نيز تفلسف با مقاومت مواجه نشده است. چه آن كه در غرب خون‌ها ريخته شد: «گاليله» به دليل اينكه مي‌گفت زمين كروي است محكوم گشت، «جيوردانو برونو» در آتش سوزانده شد و به اين صورت تجدد و تفلسف مقارن آن، به قيمت خون و به دشواري پايه گذاري گشت.

به هر روي و به رغم اين مقاومت‌ها، انديشه تجدد از دل فلسفه مدرن زاده شد. مدرنيته البته در چند سده استيلاي خود بر جهان خشونت بي‌سابقه‌اي را رقم زد. لكن اين سؤال بايد مطرح باشد كه آن چه بر جهان پس از مدرن رفت، مستقيماً حاصل تأملات فلاسفه مدرن است؟ آيا استعمار انگليس را «لاك» بنياد گذاشت يا هر آنچه شوروي و حكومت‌هاي فاشيستي بر سر جهان آوردند، دستورالعمل‌هاي ماركس بوده است؟

هم‌اكنون عقيده غالب تجددستيزان داخلي بر اين است كه فلسفه، علت تجدد و مدرنيته است و لذا اين فيلسوفان هستند كه خشونت دنياي مدرن را رواج داده‌اند. اما رضا داوري معتقد است كدام فيلسوف ساده لوح و بي‌پروا هست كه بگويد مسئله و علت تامه اصلي هرآنچه كه در جهان روي داد فيلسوفان هستند.
 
 
دوراهي توسعه در انديشه داوري
 
مسئله مهم در دوراهي توسعه‌يافتگي جوامعي نظير ما، آن است كه پيش از هر چيز بدانيم، آموزش فلسفه در دانشگاه‌ها، هيچ ربطي به توسعه‌يافتگي ندارد. اين‌كه در دانشگاه‌ها فلسفه آموخته مي‌شود و هرساله تعداد زيادي دانشجو در مقاطع مختلف فارغ‌التحصيل مي‌شوند و دكارت و كانت و هگل مي‌دانند ربطي به توسعه ندارد. هرچند دانشگاه بايد محيط عزم و اراده در جهت توسعه باشد. از همين روي تعداد زيادي از دانشمندان بر اين عقيده هستند كه سياست عامل عدم توسعه كشور است (هرچند دخالت سياست در انديشه و روند آن تا حدي اثرگذار است). اما با كمي نگرش عميق‌تر مي‌توان پي‌برد كه به عنوان مثال اينجا و اكنون، در فصل تابستان، در دانشگاه‌ها بسته است و دانشجويان به جاي روحيه طلب و قدم نهادن در مسير توسعه در خواب غفلت به سر مي‌برند. به علاوه در دانشگاه به روي دانشجويان به سختي گشوده مي‌شود چه‌ رسد به اين‌كه روشنفكران بخواهند با آزادي به ابراز عقايد خود در باب توسعه بپردازند (البته اگر به بازي‌هاي سياسي آلوده نشوند). از طرفي اين فكر بسيار جدي گرفته شده است كه بسط و توسعه تجدد در ابزار تكنيكي و تكنولوژي محدود شود. درست به نظر مي‌رسد كه ما نيازمند تكنيك هستيم و هيچ راهي براي خروج از سيطره آن وجود ندارد، اما توسعه به هيچ‌عنوان وسايل تكنيكي نيست. در حقيقت ما با گسترش ابزار خيال مي‌كنيم كه توسعه را در اختيار داريم. لذا داوري مي‌گويد: «مي‌بينيم كه با مشكل بزرگي مواجه شده‌ايم، نه مي‌توانيم از راه توسعه روي بگردانيم و نه پاهايمان قوت كافي براي رفتن دارد»(داوري، 1389، 15).

در اين بحبوحه تشويش عقايد و آشوب زبان، دانشگاه‌ها نه عقل تكنيكي را مي‌شناسند و نه وجودشان با ساز و نواي جهان تجدد هماهنگ است. در اين حال با رجوع به گذشته مي‌توانيم دريابيم كه فيلسوفان و انديشمندان بسياري دشواري را بر خود مي‌خريدند و از ديار خود كوچ كرده و به دياري ديگري مي‌رفتند بلكه كلمه‌اي ياد بگيرند و سهمي در رشد انديشه و علوم زمانه خود داشته باشند. اما اكنون روحيه «طلب» وجود ندارد. ما خودمان نمي‌خواهيم و قوتي در رفتن نداريم. اين مشكلِ سياسي نيست. دشوار‌تر از اين نيست كه كشور آلمان در جنگ بين‌الملل‌ اول با خاك يكسان شد اما با چنان روحيه‌اي كشور را ساخت و در توسعه سهيم شد كه شگفت‌آور بودن آن بعيد به نظر نمي‌رسد. از طرفي همگان بر اين عقيده هستند كه بودجه پژوهش براي توسعه علمي كشور كافي نيست. تا حدي چنين عقيده‌اي درست به نظر مي‌رسد اما همه مطلب نيست؛ بودجه كافي نيست؟ صحيح؛ اما روحيه هم وجود ندارد و شواهد تاريخي گفتمان توسعه دال بر اين مطلب است.

ژاپن در حادثه هيروشيما با خاك يكسان شد اما در حال حاضر بازار توسعه را تا حدي در اختيار گرفته است. با اين گزارش تاريخي اكنون بهتر مي‌توانيم درك كنيم كه بن‌بست‌هاي راه توسعه و تجدد چيست؟ مي‌توانيم بگوييم تا اوايل قرن 20 و تا سال‌هاي آغازين نهضت مشروطه، اطلاعات ما از وضع غرب بسيار اندك بوده و در عين حال علاقه‌اي براي شناخت وضع موجود هم وجود نداشته است. از طرفي مثلاً كنت دوگوبينو خيال مي‌كرد كه اگر ايرانيان را با افكار مثلاً «رنه‌دكارت» آشنا كند مي‌تواند راهي براي خروج از بن بست‌هاي توسعه ايجاد نمايد! حال آن كه ضعف هم در «طالب» است و هم در «مطلوب.» مشكل نه در دخالت سياست و نه در كمبود بودجه است. مشكل اساسي اين است كه روحيه طلب و دانايي وجود ندارد و اگر هم در گوشه و كناري وجود داشته باشد يا به آن اهميت داده نمي‌شود يا در حاشيه قرار گرفته است. در بهترين حالت ممكن، انديشه به محض خروج از زبان انديشمند به صورت سلولي سريع‌الرشد با نزاع‌هاي سياسي و در نهايت عينك سياست‌بيني تعبير و تفسير مي‌شود.

جالب آن كه در اين بحبوحه همه ما به دنبال تحول در علوم انساني هستيم! براي برون‌رفت از بن‌بست كنوني، هيچ كس بر اين عقيده نيست كه علوم انساني تحول‌پذير نمي‌باشد، اما پيش از اين بايد علوم انساني را شناخت و سپس در پي تحول برآمد. جايي كه زمين خشك است و گودالي براي نهادن درخت آماده نيست، حتي آوردن درخت از غرب و غرس آن در زمين باير، آن را از ريشه مي‌خشكاند و همگان از ميوه‌هاي آن محروم خواهند شد.

يادگيري دكارت، ضامن توسعه نيست، دانشجويان فلسفه اين روزها بدون هيچ‌گونه تأملي سخنان دكارت و كانت و هگل را تكرار مي‌كنند و در اين صورت ما را چه سود است؟ عجيب‌تر اين‌كه چه سود حكمت شادان، و نيچه در كنار خيابان به فروش مي‌رسد و ديونوسيوس و روح سرمستي و طرب پنهان در اذهان اساتيد دانشگاه آن هم فقط در حد دانستن است.

داوري همچنين بر اين عقيده است كه اين امر در كشور ما به صورت يك معما درآمده و تا جايي پيش رفته است كه ارباب فهم نيز دچار سوء‌تفاهم و سرگرداني شده‌اند. معضل مهم سر راه توسعه آن است كه هم‌اكنون با بحران تفكر غربي مواجه شده‌ايم. در اين انديشه بشر به جايي رسيده كه ديگر هيچ اميد و پناهگاهي بيرون از خود ندارد. اراده‌اي كه به سوي قدرت سوق يافته همه چيز را تحت سلطه خود درآورده است. با اين اوصاف تجدد به سادگي حاصل نمي‌شود: چرا؟ به اين دليل كه براي ورود به عالم متجدد شرايطي لازم است و اگر آن شرايط فراهم نشود هر كوششي به صورت قطع محكوم به شكست و تجددزدگي را شدت مي‌بخشد. اما تجدد‌زدگي چيست؟ اصلاً اضافه نمودن «ايسم، گرايي و زدگي» به آخر الفاظ فلسفي چه معنايي دارد؟ افكار ما بايد به معني واقعي كلمه متجدد و بازآفريني شود و تا شرايط آن فراهم نشود همچنان معلق در فضا خواهيم بود.

*دانش‌آموخته فلسفه

 
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها