سرویس فرهنگوهنر جوان آنلاین: محسن چاووشی که در یک سال گذشته سعی کرده با آثاری اجتماعی در صحنه موسیقی صدای جوانان باشد، امروز جدیدترین اثر خود را با عنوان «بندباز» که مثل همیشه سروده «حسین صفا» است، منتشر کرد. نتهای این اثر توصیفگر نسلی است که جماعت چشم به چشمش دوخته تا از «بند» بگذرد اما او دم به دم سقوط میکند. «یه بند بازم من؛ یه بندباز که دائم؛ چش تو چشم جماعت؛ میفته از رو طناب!». نسلی که اسیر پرواز است، اما، چون بادبادکی گیج هر بار که اوج میگیرد، سرانجامش زمین است. «یه بادبادکِ گیجم! اوج که میگیرم؛ ممکنه کله کنم؛ اما اسیر پروازم».
او نسل جوان را دچار بحران هویت یافته که بیراه هم نیست، اما محل تأسف آنجاست که چشمانداز این نسل را تاریک و پوچ مفروض گرفته که حتی اگر هویتش را هم بازیابد فایدهای نمیکند. «چه فایده داره یه مرده؛ یادش بیاد کیه؟».
به نظر میرسد چاووشی مشکل را در آموزشی میداند که به ما زندگی نیاموخته: «هنوز هیچ کتابی به هیشکی یاد نداده؛ فرقِ درخت با شاخ گوزن چیه؟!» او یحتمل تصور دارد که اگر یاد داشتیم درخت که عمری دارد طویل و بلندایش سایهگستر است، هویتی تاریخی دارد، اما شاخ گوزن، هر چند لوکس است و زیبا ولی سال به سال میشکند، وضعمان این نبود.
اما این موشکافی نمیتواند توجیهگر باقی فریادهای او و آیندهی سیاهی باشد که تصویر میکند چه اینکه در آخر چاووشی به چلچله که پرستوی است سختکوش و مهاجر، توصیه میکند بر روی هیچ سقفی لانهای نسازد: «قلهی پروازت یه سقف ریختهست؛ چلچلهی بیچاره رو هیچ لونه نساز».
معلوم نیست بر سر چه، چاووشی به جوانی که هر آنچه میکند از بند میافتد و به قول خودش «با تمام گلو چسبیده به قلاب» گوش زد میکند که قلهی پروازش سقفی ریخته است و جایی برای تلاش نیست. در حالی که او اگر دلسوز نسل امروز است و میخواهد مرهمی بر درد باشد اتفاقاً باید از محبوبیت و صدایی که نسل امروز دوستش دارد بهره برد تا نوید فردایی روشن را بدهد.
بدیهی است که منظور چنگ انداختن به رویاهای خیالی نیست، بلکه مراد این است به گوش امروزیها بخواند چلچله هم برای رساندن نسلش به فردا ۱۵۰۰ کیلومتر را چهار روزه آن هم بدون آب و غذا در میان صحرای آفریقا بال بال میزند. راه درمان دردهای این نسل چنین نیست که بگوییم بامی برای لانه کردن چلچله نیست، اتفاقاً باید از سقفی برای لانه نشانی بنماییم و ثابت کنیم فردا به شرط تلاش غرق نور است.