سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: کتاب «فتح خون» روایتی تحلیلی از واقعه کربلا و چراییِ واقعه کربلا است که گاهی از زبان «راوی» و گاهی به شیوه معمول مقتلها را روایت میکند، تا تفسیری موشکافانه از واقعه کربلا داشته باشد. در این کتاب مخاطبان علاوه بر ابراز شیفتگی و بیان عظمت واقعه و مظلومیت سیدالشهدا (ع) و یارانش با نکات ریز، اما مهم درخصوص عاشورا آشنا میشوند و به فلسفه روی دادن آن پی خواهند برد.
نوشتههای شهید سیدمرتضی آوینی در این کتاب همواره برای کسانی که به دنبال تجربه نگاهی متفاوت به دنیا و حوادث پیش آمده در عالم هستند، یکی از بهترین گزینهها محسوب میشود. زاویه جدیدی که سیدشهیدان اهل قلم از آن به حوادث دنیا نگاه میکند؛ اغلب مخاطبان آثار او را به تفکر وادار میکند. در ادامه خلاصه کتاب فتح خون نوشته سیدمرتضی آوینی را در چند پاراگراف منتخب میخوانید:
«انّا لِلهِ وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُون…»
محمد بن حنفیه که شنید امام به سوی عراق کوچ کرده است، با شتاب خود را به مرکب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت: «یا حسین، مگر شب گذشته مرا وعده ندادی که بر پیشنهاد من بیندیشی؟» محمد بن حنفیه، برادر امام، شب گذشته او را از پیمان شکنی مردم عراق بیم داده بود و از او خواسته بود تا جانب عراق را رها کند و به یمن بگریزد. امام فرمود: «آری، اما پس از آن که از تو جدا شدم، رسول خدا به خواب من آمد و گفت:ای حسین، روی به راه نه، که خداوند میخواهد تو را در راه خویش کشته بیند.» محمد بن حنفیه گفت: «انّا لِلهِ وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُون…»
خود را به نادانی زده است …
شام گاه تاسوعا، عمر بن سعد، چون قصد کرد که حمله را آغاز کند فریاد کرد: «یا خیل الله، ارکبی و ابشری! - لشکر خدا، سوار شوید و مژده باد شما را به بهشت.» و عجبا! این همان کلامی است که پدرش سعد ابی وقاص در جنگ قادسیه بر زبان آورده بود. آیا به راستی عمر بن سعد نمیداند که چه میکند، یا خود را به نادانی زده است …
چرا سکوت نمیکنید؟! چرا گوش نمیسپارید؟
امام فریاد کرد: «وای بر شما! چه بر شما رفته است که سکوت نمیکنید تا سخنم را بشنوید؟ حال آنکه من شما را به سبیل الرشاد میخوانم و آنکه مرا اطاعت کند از هدایت یافتگان است و آنکه عصیان ورزد، از هلاک شدگان؛ و اینک همۀ شما بر من عصیان کرده اید و قولم را نمیشنوید، چرا که گناه، باران عطیات خدا را بر شما بریده است و شکم هایتان از حرام پر شده و خداوند قفل بر دل هاتان زده است. آی بر شما! چرا سکوت نمیکنید؟! چرا گوش نمیسپارید؟»
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن …
ضحاک بن عبدلله: «چون دیدم که اصحاب همه کشته افتاده اند گفتم: یابن رسول الله، میدانی آن عهدی را که بین من و توست. من شرط کرده بودم که در رکاب تو تا آن گاه بمانم که جنگ جویی با تو هست. اکنون که دیگر کسی نمانده، آیا مرا حلال میداری که از تو انصراف کنم؟ و حسین (ع) اذن داد که بروم … اسبی را که در یکی از خیمهها پنهان داشته بودم سوار شدم و به دامنِ دشت گریختم» راوی: تنِ ضحاک بن عبدلله همۀ عاشورا، به همراه امام عشق بود، اما جانش، حتی نفسی به ملکوتی که آن احرار را بار دادند راه نیافت، چرا که بین خود و حسین شرطی نهاده بود. «عبادت مشروط» کرم ابریشمی است که در پیله خفه میشود و بالهای رستاخیزی اش هرگز نخواهد رُست. این شرطی بود بین او و حسین… تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن…