کد خبر: 1291480
تاریخ انتشار: ۲۵ فروردين ۱۴۰۴ - ۲۲:۳۵
مهدی مولایی

پرده اول: شجاع قبیله بود؛ بزرگ‌جثه و قد بلند. با شانه‌هایی پهن و ریش‌هایی پرپشت. با مو‌هایی به تمامه سیاه و شلال شده بر شانه‌ها. دستمالی به سر می‌بست و موهایش را از زیر دستمال روی چهره می‌ریخت. سوار بر اسب و نقاب‌زده بر چهره از غبار‌های بسیار حجاز، از میانه شهر می‌گذشت و همه عرب به احترامش سر خم می‌کرد. پهلوان قبیله بود. شیر! نامش شیر بود؛ یعنی نامش حمزه بود که در عربی به معنی شیر است. انگار، اما این نام برای هیبت او کافی نبود. مردم کنیه‌اش را هم شیر گذاشته بودند. حمزه اسدالله! اهل شکار بود. قوت اندکی در توبره مرکبش می‌گذاشت و کمان به شانه حمایل می‌کرد و نیزه بر رکاب می‌زد و از شهر خارج می‌شد. صبح فردا آهویی و مرالی بر شانه انداخته از سوی صحرا وارد شهر می‌شد. صبح آن روز که وارد شهر شد، به رسم هر بار مستقیم سوی کعبه رفت. برای احترام و شاید برای تبرک شکار گرم روز. به محمد هم سری می‌زد. برادرزاده‌اش بود. داعیه نبوت کرده‌بود. گرچه شیر به آیین او نبود، اما برخلاف همه شهر، احترام او را داشت و عزیزش می‌داشت. محمد آن روز، توی خودش بود و حرف نمی‌زد. بی‌حوصلگی از وجناتش پیدا بود. شیر که پیگیر ماجرا شد، گفت «چیزی نیست حمزه... چیزی نیست.» کنیزکی لق‌زبان ناگهان از کنار حوض میان حیاط گفت: «حمزه نبودی ببینی که امروز پای کوه صفا ابوجهل چه دشنام‌ها و تمسخر‌ها حواله برادرزاده‌ات کرد.» حمزه دیگر هیچ نگفت. آهوی سپید خون‌آلوده را کنار دیوار گذاشت که غلامان و کنیزان پوست و گوشتش را سوا کنند؛ و اسبش را هی کرد... محمد لبخند به لب رو به کنیزک گفت: «نباید چیزی به او می‌گفتی.» 

پرده دوم: عادت اشراف و بزرگان قریش است که در میانه روز، در گرماکش آفتاب حجاز، سایه‌بانی کوچک و خنک در کناره مسجدالحرام و نزدیکی کعبه برپا کنند و در گعده‌های چند نفره، دور هم به گفت‌و‌گو و سرگرمی و قمار بنشینند. با غلامانی به خدمت و با خوردنی‌ها و آشامیدنی‌های لذیذ و عوام از دور بی‌آنکه جرئت نزدیک شدن داشته‌باشند، به سرانگشت اشاره به یکدیگر نشانشان دهند و حسرت ببرند. اشرافند و قدرتمندان و ملاکان مکه. مشغول قهقهه و تاس ریختنند؛ مست انگار. سواره‌ای سوی سایه‌بان می‌آید. منقب. به نزدیکای گعده اشراف که می‌رسد به جستی پایین می‌پرد. نیازی به کنار زدن نقاب نیست. قامت و تنومندی‌اش و چشمان نافذش و کمان حمایل بر شانه‌اش، همگی داد می‌زند که حمزه است. به ابروانی در هم کشیده. شیر، اما نقابش را کنار می‌زند. کمان از پهلو می‌گیرد، بالای سر می‌برد و به تمام قوت بر فرق سر ابوجهل می‌کوبد. گعده از هم می‌پاشد و هیاهو به جمع اشراف می‌افتد. خون از سر ابوجهل شتک می‌زند به لباس‌های جماعت. «منم حمزه! من بر آیین محمد درآمدم. پس هر چه به او بگویید به من گفته‌اید و این سزای کسی است که صدا بر محمد بلند کند.» 

پرده سوم: شیر در جمع کفتار‌ها بر زمین افتاده. در میانه احد. به ناجوانمردی از قفا او را زده‌اند. خنجر به سینه‌اش زده و جگرش را بیرون کشیده‌اند. هلهله در اردوی اشراف به پاست. پیکر در تف آفتاب حجاز بر خاک است. اشراف در اردوگاه باز در سایه‌بانی نشسته‌اند. قهقهه می‌زنند و تاس می‌ریزند. مست انگار. جنگ که تمام می‌شود، محمد بالای سر می‌ایستد. طوری که سایه‌اش بر پیکر او باشد. محمد می‌گوید که خواهر حمزه نزدیک است که به قتلگاه او برسد. روی پیکرش را بپوشانید و اطراف او نوحه کنید و اشک بریزید. که یل قبیله ما را ناجوانمردانه انداختند. نیکو یاوری برای ما بود. حمزه اسدالله!

برچسب ها: شجاعت ، سبک رفتار ، شیر
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار