کد خبر: 899520
تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
نقد «جوان» بر كتاب «ره‌ش» نوشته «رضا اميرخاني»
ره‌ش ناقص‌الخلقه است. اشتباهي به دنيا آمده و حاصل يك خَلطِ مديوم است؛ موضوعي بوده كه درگير و دار مقاله بودن و ادبيات شدن سزارين شده است.
فردين آريش

ره‌ش ناقص‌الخلقه است. اشتباهي به دنيا آمده و حاصل يك خَلطِ مديوم است؛ موضوعي بوده كه درگير و دار مقاله بودن و ادبيات شدن سزارين شده است. مي‌توانست يكي از سرلوحه‌هاي نويسنده باشد در مقام سردبير سابق مجله‌اي يا در نسخه‌اي كش‌آمده، مشابه تحليل‌هاي «نشت نشأ» و «نفحات نفت». هرچه هست اما ادبيات نمي‌توانست باشد و نيست. اينكه موضوعي داشته باشيم و بكوشيم براي آن ظاهري داستاني دست و پا كنيم براي رام كردن اسب چموش و سركش ادبيات كافي نيست. گرچه شايد در مناسباتي بيرون از ادبيات به كار نويسنده بيايد. كسي چه مي‌داند.
نويسنده‌ ره‌ش «تخيل» ندارد و نمي‌تواند پا را از واقعيت فراتر بگذارد. نويسنده‌ بدون تخيل هم لاجرم «مهندسي» مي‌كند و به جاي ادبيات، «اطلاعات گردآوري‌شده» به مخاطب تحويل مي‌دهد. عوضِ خلق جهاني داستاني و خودبسنده مدام به بيرون ارجاع مي‌دهد و ژستِ انتقادِ سياسي، اجتماعي مي‌گيرد. حال آنكه بيرون از مديوم چيزي وجود ندارد. وقتي در قالب ادبيات، خارج از قواعد آن عمل كنيم، حرفي هم اگر داشته باشيم ذبح و پايمال مي‌شود. مسئله، از آغاز با مديوم شكل گرفته، پخته مي‌شود و دست آخر در بافت اثر (در هر مديومي) تنيده مي‌شود و بر مخاطب تأثير مي‌گذارد. در ره‌ش اما «حرف‌»ها مقدم و مهم‌تر از «آدم»ها و «داستان» هستند. براي همين بيش از آنكه سرنوشت شخصيتي را دنبال كنيم يا ماجرايي را به تماشا بنشينيم با «نظرات» نويسنده روبه‌روييم. حال آنكه در هنر و به طور خاص ادبيات، در درجه اول مهم نيست «چه» مي‌گوييم، مسئله اصلي چگونه گفتن و كيفيت زيباشناختي اثر است ولي در ره‌ش، ليا، راوي زن، بلندگوي سخنان نويسنده‌ مرد كتاب است و نه شخصيتي شكل‌گرفته و مستقل كه قصه‌اي دارد و ماجرايي براي شنيدن و بعد احياناً مسئله‌اي كه عمومي و اجتماعي است.
ره‌ش شخصيت‌پردازي ندارد. براي اثبات اين ادعا توجه شما را به اين گفت‌وگوي كوتاه جلب مي‌كنم. گفت‌وگوي شخصيت محوري و راوي داستان با همسرش علا كه يكي از مديران مياني شهرداري است. محل گفت‌وگو خانه است.
- «علا جان مسئله من چپ و راست نيست؛ بريتانياي اجنبي نيست؛ مسئله من شهر است و فرزندم و سينه فرزندم كه در هواي همين شهر نقطه نقطه مي‌شود نفسش.
- نه! بيخود مي‌گويي. تو طرفدار غربي. غرب‌زده‌اي. خوشت مي‌آيد كه انگليسي‌هاي خبيث اينجا خانه داشته باشند اما در همين شهر كلي آدم باشند كه شب‌ها جايي براي خوابيدن نداشته باشند. تو سياسي نگاه مي‌كني همه چيز را...» اگر كسي قبل و بعد اين گفت‌وگو را نخواند با خودش چه فكري مي‌كند؟ چه انساني در خانه‌اش با زنش اين‌جوري گفت‌وگو مي‌كند؟ راوي مي‌خواهد علا را شخصيتي منفي نشان بدهد و براي همين به جاي گفتن استدلال‌هايش او را مضحك كرده است. اينكه كسي در شغلش (فرضا) آدم رياكاري باشد لزوماً به معناي بد حرف زدن با همسر يا بداخلاق بودن با فرزندِ (از قضا) بيمارش نيست. اين شخصيت‌پردازي و ديالوگ‌نويسي حتی در سريال‌هاي آبكي داخلي و خارجي هم ديگر جايي ندارد چه برسد به ادبيات كه در آن ديالوگ اساسي‌تر است به نسبت سينما و تلويزيون كه ابجكتيو و مبتني بر تصويرند.
نويسنده با اصرار بر توصيفات جزئي و لحني ظاهراً گزارشي اما بي‌رحمانه و بدون شفقت و همدردي، مخاطب را مجبور به تماشاي آن مي‌كند. فصل چهار كه در لحن و نثر و روايت كاملاً مستقل و مجزا از كل كتاب است، مانفيست و اعلام موضع نويسنده است درباره 30 سال اخير. راوي در اين فصل، تهران - و چه بسا ايران- زن بدكاره‌اي است كه سلطانِ اولي‌الامر مجبورش مي‌كند براي زنده ماندن از گوشت تن خود بخورد و «همين امروز در جلسات اداري و شورايي و تشكيلاتي مي‌نويسند كه «عالم محضر خداست» و «ما شيفتگان خدمتيم و...» اما اگر گوش بسپاري به ديوارها، صدايي مي‌شنوي كه مي‌گويد: «از جسمش ببرانيد و بر جانش بخورانيد...»»
با اين همه ره‌ش اساساً ادبيات نيست. چه اينكه مدام اظهار موضع مي‌كند و به طرزي عريان و از پشت تريبون حرف مي‌زند. از يك طرف به شعاري‌ترين شكل ممكن (در كتاب و خارج از كتاب و در مصاحبه‌هاي نويسنده كه قرار است در راستاي مخابره پيام كتاب عمل كنند) عليه شهردارِ از كار افتاده است و از طرف ديگر طرفدار حفظ خانه «براي من خانه مهم‌تر از شهر و شهر مهم‌تر از كشور است» ولو به بهاي سپردن مملكت به دست اجنبي. «من هيچ كاري براي گرفتن اين باغ از دست اجنبي نمي‌كنم. اينكه باغ را از دست آنها بگيريم مثل اين است كه گوشت را بدهيم دست گربه.»
نويسنده كه در فصل چهار در ظاهر مخالف وضع حكومت‌داري در 30 سال اخير است طاقت نمي‌آورد و ترجيح مي‌دهد براي حفظ مملکت آن را به دست اجنبي هم بسپرد يا دست كم آن را به دست اجنبي رها كند و براي اينكه كاري كرده باشد ترجيح مي‌دهد شخصيت پيامبرنمايش (ارمياي نبي!) برود در غاري دور از هياهوها بنشيند و شير سالم بخورد و صوفيانه فرصتي اگر دست داد با زن و بچه مردم چتربازي كند و كاري كند كه طفلِ ليا، روي سر اين شهر (و مملكت؟) و حتی مردم جيش كند. «- راحت باش ايليا... شماره يك را انجام بده...» و كتاب «رهش» با افتادن قطره‌اي از شماره يك ايليا روي روزنامه مردي كه در خيابان پرسه مي‌زند به پايان مي‌رسد! اين بود ره‌شِ اميرخاني؟
در نهايت بايد به خالقِ ره‌ش گفت، نويسنده‌اي كه از شر خودش و آثارش خلاص نشود، چنته‌اش ته مي‌كشد و به تكرار مي‌افتد. درگير رسم‌الخط خاص داشتن مي‌شود و تفاوت‌نمايي و تظاهر و كشاندن پاي شخصيتِ كتاب‌هاي گذشته به هر بهانه‌اي و چتربازي و الخ. تقليل ادبيات به جايي براي اظهار موضع و سخنراني، گرچه در لحظه با پشتوانه برند نويسنده ممكن است هياهويي به پا كند و صفي تشكلي دهد اما نمي‌تواند زمان را تاب بياورد و محكوم به شكست و فراموشي است. ماي مخاطب اما كماكان و بيش از هر چيز به داستان نياز داريم و تماشاي رنج ديگران. چه اينكه به قول هوارد هاكس «هنوز ذخيره قصه‌هاي دنيا ته نكشيده.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار