محسن پيرهادي*
شروع كلام را از سيد حميدرضا برقعي وام ميگيرم؛
بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت
دستي ز غيب قافيه را كربلا گذاشت
يك بيت بعد، واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس كرد پا به پاش جهان گريه ميكند
دارد غروب فرشچيان گريه ميكند
با اين زبان چگونه بگويم چهها كشيد
روي خاك و خون بدني را رها كشيد
چند روزي است ايران، غم دارد
چند روزي است جرئت چك كردن اينستاگرام و توئيتر و تلگرام را نداريم
مي داني چرا؟
چشمهايش
مگر ميتواني به اين چشمها نگاه كني و اسير نگاهش نشوي؟
هيچكس محسن را اسير نديد؛ همه او را امير ديدند. ميداني چرا؟ نام حك شده روي لباسش را خوانديد؟
جون خادم المهدي
ماجراي جون، جالب است؛ امام حسين عليه السلام او را از جنگ، معاف كرد؛
«يا جون، انت في اذن مني، فانما تبعتنا طلبا للعافيه فلا تبتل بطريقتنا»؛ اي جون، تو براي سلامتي و آسايش از رنج ديگران، به ما پيوسته بودي و پيرو ما شدي پس خود را مبتلا به بلاي ما نكن. از سوي ما اجازه داري كه به سلامت از اينجا بروي»
با شنيدن اين حرف، جون خود را بر پاي امام عليهالسلام انداخت و گفت: «من در ايام راحتي، در سايه شما در رفاه و آسايش بودم. انصاف نميدانم امروز كه روز سختي است شما را تنها گذارم و بروم. درست است كه خون بدنم بد بوست و جايگاه پست دارم و رنگم سياه است اما آيا بهشت را از من دريغ ميكني؟ برايم دعا كن تا از اهل بهشت بشوم و شرافت يابم و روسفيد شوم. به خدا قسم از شما جدا نميشوم تا خون سياهم با خونهاي شما آميخته شود.»
هر كه وارد ميدان ميشد رجز ميخواند كه ابتداي رجز معرفي است و اصل و نسب كه بسيار مهم بود براي عرب. اما جون، غلامي بود كه نسبي نداشت! فرياد زد: اميري حسين و نعمالامير. مولاي من حسين است وچه مولايي! بهترين مولا!
امام حسين عليهالسلام بعد از شهادت جون به ميدان جنگ شتافت و بر بالاي پيكرش چنين دعا كرد: «خداوندا! روي او را سفيد و بوي او را نيكو گردان و او را با نيكان محشور كن و ميان او و آل محمد جدايي مينداز!»
آري، محسن هم كه روي لباسش نوشته بود «جون خادم المهدي» طاقت نداشت ببيند حرم و حريم در خطر باشد بنابراين خود را به ميدان رساند و حسيني شد. وقتي صلابت محسن را ميبيني، متوجه ميشوي كسي كه مولايش حسين باشد، امير است و اسيري برايش معنا ندارد.
اسمش محسن بود، رسمش هم همين طور؛ از اردوهاي جهادي و بذل و احسان مالي تا معركه سوريه و بذل جان.
بهتر بگوييم پيرو حسين عليهالسلام بود «و بذل مهجته فيك ليستنقذ عبادك من الجهاله و حيره الضلاله»
خون دل خورد تا با جهالت و گمراهي مقابله كند و امتي را نجات دهد.
محسن است ديگر؛ اهل احسان است؛
هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه مبادا كفن مبادا سر
حججي است و تو چه ميداني حجج خدا چه كساني هستند؟
خدايا رحم كن، مبادا سر حججي را روز قيامت نشانمان دهي و با ما به احتجاج بنشيني كه سرافكنده خواهيم شد.
مبادا حججي را مايه محاجه با ما قرار دهي كه از همين حالا دستهايمان بالاست.
چشمان محسن حججي را هر از گاهي بايد ببينيم و راه را از بيراه تشخيص دهيم. چشمانش همه حرفها را ميزند. از همان چشماني است كه نظر ميكند به وجه الله.
*عضو شوراي شهر تهران