«وقتي مُژي گم شد» تازهترين رمان حميدرضا شاهآبادي است كه از سوي انتشارات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان منتشر شده است و روايتي جسورانه و در عين حال بديع از موضوع فرار دختران نوجوان از خانه را در خود روايت ميكند. سوژهاي كه در كمتر رمان نوجوانانه اين روزها ميشود سراغي از آن گرفت. چرايي انتخاب اين موضوع و نحوه پرداخت داستاني آن بهانه گفتوگو با شاهآبادي شد كه در ادامه ميخوانيد.
جناب شاهآبادي با اينكه ادبيات نوجوانانه و حتي رمان نويسي براي نوجوانان در كشور ما در چند سال اخير به شدت باب شده و اتفاقات زيادي در اين زمينه افتاده، فكر ميكنم كه هنوز جسارت حركت به سمت سوژههاي حساس و بكر اجتماعي در ميان نويسندگان نوجوانانهنويس ما وجود ندارد. انگار يك خط قرمز براي آنها تعريف شده است كه آنها را از پرداختن به آن باز ميدارد. هرچند كه شما از معدود نويسندگاني هستيد كه در رمان اخيرتان جسارت كرديد و اين خط قرمز را شكستيد اما ميخواهم بدانم كه اين خط قرمزها چيست و چرا به وجود آمده و قرار است چه چيزي را از چه كسي دور كند؟
ما در عرف كار براي كودكان و نوجوانان معمولا براي ذهن بچهها قداست قائل ميشويم و حس ميكنيم مثلاً هر حرفي را نبايد براي آنها زد يا نوشت. مثلاً ديدهايد كه در خانوادهها وقتي زن و شوهر ميخواهند برخي حرفها را بزنند از كودكان ميخواهند كه محيط را ترك كنند، بروند به اتاقشان يا...؟ به همين خاطر در نوشتن هم اين باور به وجود آمده كه نبايد همه چيز را براي آنها نوشت و بيان كرد. البته حرف چندان بيربطي هم نيست. به هر حال ذهن بچههاي ما جايگاه هر حرفي نيست ولي اين نگاه خطري را با خود به همراه دارد و آن اين است كه با اين نظريه و نگاه ممكن است به سمتي برويم كه ادبيات ما خنثي شود؛ ادبياتي كه نشود هيچ ايرادي از آن گرفت و هيچ نوع بد آموزي را نشود در آن سراغ داشت و در عين حال شما هم حرفي براي گفتن در آن نداريد و اساس چيزي با آن منتقل نميشود. در يك كلام ادبياتي خنثي كه نه ايراد و بدآموزي دارد و نه هيچ نقطه مثبتي و متأسفانه اين موضوع گريبان اين ادبيات را امروز گرفته است.
به همين خاطر اغلب اوقات گفته ميشود كه نوجوانان ما بيشتر از تأليف به آثار ترجمه علاقه دارند؟
بله. ما در ادبيات نوجوان خيلي از اوقات تنزه طلبيم. اين ما را به سمت خنثينويسي و خود سانسوري سوق ميدهد و باعث ميشود عملا از زدن حرفي كه حرف بچهها و مخاطبان ماست و مشكل آنها به شمار ميآيد، اجتناب كنيم. اين حس ما را به اين سمت برده كه مشكلات را با ديده انكار نگاه كنيم و براي خودمان مخاطبي ذهني بسازيم كه در جهان واقعيت وجود ندارد و براي اوست كه حرف ميزنيم و مينويسيم و كتاب منتشر ميكنيم و همين ميشود كه وقتي بسياري از كتابها منتشر ميشود عملا مخاطبي ندارد و اگر دارد فردي است بسيار متفاوت.
خود شما در رمانتان با اين مسئله مواجه نبوديد؟ با اين فلسفه حاكم شده بر ادبيات نوجوان امروز؟
من در «وقتي مُژي گم شد» سعي كردم برخي از خط قرمزهاي نامعقول موجود را بشكنم و بروم به سمتي كه مسائل خود نوجوانها را مطرح كنم.
به گمانم اين رمان تازه قدم اول در بيان برخي حقايق است. تازه اين كار در حالي نوشته شد كه من بسياري از موضوعات مطرح شده در كتاب مانند فرار دختران نوجوان از خانه را آنقدر در لايههاي مختلف روايي پيچيدم و آنقدر با بازيتكنيكي از آن فاصله گرفتم كه شايد آني نباشد كه من به عنوان قدم اول يا خطشكني توصيفش كنم.
مجبور به اين كار شديد؟
نميخواهم بگويم مجبور شدم ولي به هر صورت نوع قالبي كه من انتخاب كردم قالبي بود كه در آن با روشهاي تكنيكي در روايت از اصل موضوع فاصله معقولي گرفته ميشد تا عكسالعملهاي آني را بر نينگيزاند.
مخاطب چطور؟ او عكسالعملي به اين فاصلهگيري شما از حقيقت نشان نميدهد؟
در صحبتهايي كه با نوجوانان مخاطب كتاب پس از انتشار آن داشتم آنها بيش از حد انتظارم با كار ارتباط گرفته بودند و راجع به مسائل مرتبط با موضوع رمان به شكلي حرف ميزدند كه من حتي فكر نميكردم دربارهاش اطلاعي داشته باشند. به همين خاطر فكر ميكنم بچهها شيوه تكنيكي من را پذيرفتند و با كار ارتباط گرفتند. كار را خوب ميفهمند و با آن خوب كنار آمدند.
خب شايد هم همينطور باشد كه گفتيد اما داستان به ويژه رمان حادثهاي بايد داراي ضربه نهايي باشد يعني چيزي كه فرجام شخصيتهاي قصه را شفاف عنوان كند. به نظرم رمان شما با وجود پايان تلخش از داشتن چنين ضربه تأثيرگذاري در انتها رنج ميبرد و مخاطب را هم در نهايت ارضا نميكند.
من حرف شما را ميپذيرم ولي ميخواهم بگويم همان طرح موضوع شجاعت زيادي ميخواست كه شايد اگر با پايان ديگري همراه ميشد در واقع در برخورد با كتاب اعتراضهاي زيادي ميشد. من از سر اجبار ترجيح دادم كار در فضاي مبهمي تمام شود و تنها اشاره كنم كه قهرمان داستان ميتوانست سرنوشت تلخ تري هم داشته باشد. سرنوشتي كه شايد هم بوده اما نويسنده آن را به شكل و شمايل ديگري نشان داده است اما ميخواهم بگويم حقيقت موجود درباره فرار دختران از خانه. بسيار تكاندهندهتر از چيزي است كه من در اين رمان نوشتهام و داستان بالاخره در جاهايي از واقعيت عقب مانده است. همه واقعيت را نميشود در داستان آورد و به قول شما با آن ضربه نهايي ايجاد كرد.
يعني مخاطب نبايد از داستان انتظار همه واقعيت درباره يك پديده را داشته باشد؟
شايد نداشته باشد و شايد هم داشته باشد اما نويسنده است كه بايد ترجيح دهد چطور با واقعيت روبهرو شود.
از موضوع كه بگذريم به نظرتان سبك نگارش داستانهاي نوجوانانه با تم حقيقي آن هم به تلخي حقيقت خوابيده در پشت رمان «وقتي مژي گم شد» ميتواند بر جذابيت خوانش آثاري در گونه علمي- تخيلي يا رئاليسم جادويي نوجوانانه غلبه كند؟
نوجواني سني است كه در آن بسياري از بچهها حس ميكنند كه بزرگترهاي آنها باورشان ندارند و نميفهمندشان. با مسائلشان مواجه نيستند. گاهي اين نگاه آنقدر توسعه پيدا ميكند كه به نوعي افسردگي مبتلا ميشوند. در چنين موقعيتي هر اشارهاي به زندگي روزمره نوجوانها در رمانهاي مرتبط با خودشان با استقبال آنها مواجه ميشود چون حس ميكنند خودشان را در اثر ميبينند. همين ماجراست كه رمان «ناتور دشت» هنوز هم رمان بالاي سر تختخواب نوجوانان امريكايي است. ميدانيد چرا؟ چون رمان دارد مشكلات يك نوجوان تنها مانده در جامعه را نشان ميدهد و مخاطب كتاب طبيعي است كه وقتي آن را ميخواند و با خود مقايسه ميكند از آن خوشش ميآيد.
پس معتقديد اگر داستانهاي نوجوانانه وطني در موارد زيادي چندان خوانده نميشود به دليل نوع مواجهه آنها با سوژه و مخاطب است؟
بله. به عنوان يك پدركه دو نوجوان دارد به جرئت ميگويم كه بدترين راه مواجه شدن با نوجوانها نصيحت كردن است. متأسفانه خيلي از نويسندگان ما خود را در جايگاه معلم يا والدين مخاطبشان مينشانند بنابراين مكالمهاي از بالا به پايين كه بسيار سلطهجويانه است را شكل ميدهند. گويي يك نفر ميخواهد سخنراني كند و بقيه بايد گوش دهند.
جناب شاهآبادي! تكنيكهاي روايت و ايهامهاي بياني در رمان نوجوانانهاي مانند كار شما ممكن است مخاطبتان را از ارتباط سرراست و فهم دقيق با كار دور كند. اين مسئله شما را نگران نميكند؟
تكنيك اين كار به نظرم در جهت ايجاد جاذبه است نه دافعه. گاهي تكنيك روايت كار را امري ملالآور ميكند و گاهي هم نه. من در دوران جواني كه تازه داشتم با نوشتن محشور ميشدم كارهاي زيادي را ميديدم كه واقعا به سختي ميشد آنها را خواند و البته با سختي هم ميخواندمشان اما امروز ديگر اگر كاري اين حس را به من دهد تا انتها نميخوانمش و ميگذارمش كنار.
تكنيك براي من عامل جذاب كننده داستان است و نه چيز ديگري. تكنيك براي من ابزار است. حسم اين است كه داستان زماني ميتواند براي خوانده جذاب باشد كه مخاطب حس كند در داستان دائماً در حال كشفهاي تازهاي است و اين برايش سؤال ايجاد ميكند و پاسخ آن سؤال را گرفتن، او را به ادامه دادن داستان راغب ميكند. جداي از اين تكنيك در اين داستان يك كاركرد محتوايي هم وجود دارد. در داستان اين سؤال مطرح شده كه اگر «مژي گم شد» تقصير چه كسي است؟ وقتي اين قصه چند راوي دارد يعني مقصرهاي اين ماجرا چندين نفر هستند هر راوي در هر بخش از داستان براي مخاطب اين توهم را پديد ميآورد كه كاملاً مقصر اين ماجراست اما در فصلهاي بعد مخاطب ميبيند كه ماجرا اينطور نبوده است. من به دنبال نوعي عدم قطعيت در شناسايي مقصرها بودهام. يعني هر كسي به سهم خودش مقصر است، نه كمتر و نه بيشتر. در نهايت هم ميرسيم به اينكه مجموعهاي از عوامل منجر به فرار يك نوجوان از خانهاش ميشود و نه صرفاً رفتار پدر و مادرش يا شكست خوردن او در زندگي.
برخي از شخصيتهاي راوي داستان شما به نوعي با طنزي زيرپوستي با مخاطب خود روبهرو ميشوند. فكر نميكنيد اين ماجرا كمي از شدت اثرگذاري داستان شما كه قرار است به صورتي ديگر عبرت آموز باشد بكاهد؟
در داستان من مسئله اين است كه راوي در ابتدا خودش را معرفي نميكند و شناسايياش براي مخاطب مسئله ميشود. در ادامه خواننده متوجه ميشود كه او كيست و چرا دارد همه ماجرا را بازگو ميكند. راوي يك نوجوان شوخ و شنگ پرمدعاست كه اهل تعريف از خودش است و در عين حال دوست دارد داستان نويسي هم بكند. خب روحيه آدمي كه گفتم و در نتيجه تمايل او در تعريف از خود در بخشهايي از داستان باعث ميشود كل گفتمانش كمي قابل ترديد باشد. كل روايت او مثل سؤالهاي موجود در آخر داستان محل سؤال است و چه بودنش را شماي خواننده دائم از خود ميپرسيد. راوي و بيانش تنها وظيفه دارند كه براي شما طرح سؤال كنند و قرار نيست پاسخي به آن بدهند. اين مسئله كل روايت را تحت تأثير قرار ميدهد و از خاصيت هژمونيك آن ميكاهد.
شما و ديدگاهتان به نوشتن براي نوجوانان فكر ميكنيد تا چه اندازه در فضاي امروز ادبيات ايران دوام پيدا كند؟
من هر كاري كه براي نوجوانان مينويسم با خودم ميگويم كه اين ديگر كار آخر است. چون حس ميكنم وفق دادن خودم با جهان نوجوانان به دليل موقعيت سني من روزبهروز برايم مشكلتر ميشود ولي اينكه ميگوييد تا كي، با خداست، نميدانم.