کد خبر: 522982
تاریخ انتشار: ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۸:۰۰
انتقاد شديد ميرزا به بعضي ها
علي خدايي‌بيجاري
در پي تجربيات تلخ و خرابكاري‌هاي مكرر و تذكرات جدي و طول و تفسير فراوان در خصوص عدم قدم رنجه و سرزدن و سركشي جناب ميرزا به محل كار دعاگو و در پي آن آبروريزي از بنده، گويا باز امروز مرض نسيان و فراموشي بر احوالات جنابش مستولي شده بود و همان يك جو فهم و ادراك و شعوركه سابقا ًدر پس و پناه كيسه زباله‌اي بنام «مغز» موجود بود را هم از دست داده بود، در كمال ناباوري چون جني كه مويش را آتش زده باشند، مقابل دعاگو ظاهر شد و در آن واحد تب و تاب حقير را به جايي رساند كه اگر تب سنجي محض سنجه و امتحان زير زبان بريده حقير بي‌تقصير گذاشته مي‌شد، در دم مي‌تركيد و مايه مصيبت مي‌شد. با اين حال و وقوفي كه از اوضاع معيوب مغز بي‌مخ ميرزا، داشتم، نيم ساعت پاياني كار را به قول امروزي‌ها «پيچونديم» و اين موجود از مال تهي و از جان عاصي را خفت گير و خِركش به رد خود تا دم ماشين كشانديم. به محض نشستن پشت رل تا جايي كه خدا قوت داده بود پنجه و پنجول‌هاي پا را روي پدال گاز فشردم كه به سرعت با صدايي مهيب، خودمان را مثل عسل و مگسي ديديم كه در دستمال كاغذي مچاله شده‌اي كه قبلاً مركب زبان بسته ما بود و پيكان نام داشت، به گوشه‌اي پرتاب شديم. 

ديگر حال و هواي خودم را نفهميدم تا به ناگاه با فتح پلك‌ها جمعيت شلوغ و تلنباري، به انضمام ميرزاي دردسرساز، روي سر و كول هم ديدم كه بي‌حال روي شانه من افتاده بود. از طرفي، جا به جا دخترها و پسرها چسبيده به هم، كه خندان و فتان دل مي‌دادند و قلوه سيخ مي‌زدند، در اطراف و اكناف مشاهده مي‌شد! ديگر برايم مسجل شد كه جان به جهان آفرين تسليم كرده‌ايم. با پشيماني و ندامت و دماغ سوخته آه سردي كشيدم و با خودم گفتم: «چطور با اين رانندگيت، داغ انتخابات شورا‌ها را بر دل ميرزا گذاشتم؟» در اين حال صداي خانمي از بلند گو گفت: «مولوي» و من ناخودآگاه از سر ارادتي كه به حضرت شاعر داشتم، به دنبال جناب مولوي مي‌گشتم. 

اما بعد از چند ثانيه، مركب ما ايستاد و چند نفري پياده شدند و نگاه حقير به تابلو روبه‌رو گره خورد كه روي آن نوشته بود: «ايستگاه مولوي». با اينكه تا به حال سوار مترو نشده بودم اما فهميدم كه نمرده‌ايم و سوار مترو هستيم و ميرزا هم خودش را به موش مردگي زده. در اين اثنا ميرزا از سقلمه آب نكشيده‌اي كه به پهلويش زدم، بيدار شد و با ديدن دختران و پسران دو قلوي به هم‌چسبيده با چشمان از حدقه در آمده، رو به دعاگو گفت: «داشي اينجا رو ببين! اينجا راستي راستي كوچه آشتي‌كنونه‌!» سقلمه‌اي ديگر خرجش كردم و گفتم: «نه خيركوچه بدبخت كنونه! اينا بدون اذن پدر و مادراشون، توي اتوبوس و مترو و خيابون همديگه رو مي‌بينن و عاشق ميشن، اما زندگي‌ها‌شون توي راهروهاي دادگاه سر ميرسه! اين كارها توي دانشگاه و خيابون كم بود، حالا پاش توي مترو هم باز شده!»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار